سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دختـری دَر راه آفتـاب
 
قالب وبلاگ

یک قابلمه ی سنگی که داشته باشی، می توانی کله پاچه ای که مدتها پیش تهیه کرده و در قفسه ی فیریزر نگه داشته ای را داخلش بگذاری، دو عدد پیاز چارقارچ هم کنارش و ادویه لازم را نیز به آن اضافه کنی. قابلمه ی سنگینِ سنگی را که تا لب آب کنی و بگذاری روی شعله، اندکی بعد آبش جوش آمده و شروع به قُل قُل کردن می کند. حالا می شود شعله ی گاز را تا آخر کم کرده و آسوده خاطر در رختخواب جا بگیری.

و صبح که چشم باز می کنی، عطر دلنشین کله پاچه توی فضاست. نشانی از در جریان بودن زندگی...

تا تو سفره را پهن کنی، خواهر با آبلیمو و سنگکی تازه از راه می رسد.

و چقدر جای دانه های سفید برف پشت شیشه خالی ست. تا رنگ صبح جمعه ی دو نفره یمان را خوش رنگ تر کند.

بعد از کله پاچه، یک استکان چایی تازه دم خوردن دارد، حتی اگر چای خور نباشی.

پ ن: با کلیک رو عکس ها می تونید تو سایز بزرگتر ببینیدشون


[ جمعه 93/8/23 ] [ 3:46 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

از ابتدای خرداد اگر بگویم شاید اشتباه باشد، چرا که با وجود محاسبات دقیقمان و آگاهی از عدم توانمندی در تهیه، اما باز هم اندک امیدی ته دل و ذهنمان بود

یک شاید...

شاید بشود، شاید شد، شاید توانستیم...

از ابتدای مرداد به قطع می دانستیم که نمی شود و نمی توانیم

پس امید بریده بودیم و به همان وضعیت قانع

هوا که رو به سردی رفت، سخت شده بود... اما وضعیت همان بود که بود. یعنی می دانستیم که به طور قطع نمی شود

کمی که جلوتر رفتیم، راه حل هایی به ذهنم رسیده بود، همه را امتحان کردم. هیچ کدام جواب نداد.

تا پای شکشتن غروری که در همه ی سالها حفظش کرده بودم، تلاشم را ادامه دادم. و به راستی ارزش شکستن نداشت، با همه ی سختی اش...

نهایت اینکه نشد. جواب نداد... 

 

در مفاتیح باب النعیم که چرخ می زدم، دیدمش... 

پیامک زدم به خواهر و خودم نیز خواندم

شاید به فاصله ی 4 تا 5 روز بود، که می خواندیمش. خودش آمد. خودش فراهم شد. خودش جور شد. خودش ... 

ما اصلا نرفتیم. آمد، با حفظ عزت نفس آمد

و به حق که مهمترین امور را کفایت کرد، برایمان

12 محرم امسال به حق به یادماندنی شد

 

دارم فکر می کنم، دعای مادرم بود؟ دعای شما خوبان؟ و یا تاثیر دعای یا مَن یَکفِی مِن کُلِّ شَیءٍ وَ لا یَکفِی مِنهُ شَیءٌ اِکفِنی ما اَهَمَّنی؟

بارالها تو را هزاران بار شکر، آب گرم نعمت بزرگی ست


[ سه شنبه 93/8/20 ] [ 2:12 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

ساعت 6 صبح پیامک اومد برام:

ان شاءالله خدا قسمتتون کنه، آمین

جواب دادم: چی قسمتمون کنه؟

نوشت: بستنش، نیکش، سالم و صالحش

درک نکردم که اینا چی اند. زنگ زدم می گم، اینا چی اند؟ 

میگه:ایشالا قسمتتون بشه، احرام ببندید - ایشالا یک همراه نیک نصیبتون بشه و فرزندانی سالم و صالح داشته باشید.

اینقدر گریه ام گرفته بود اوهوم اوهوم کردم و خداحافظی...


مجید به ندرت احساساتش رو بروز میده. یعنی این قدر دیر به دیر ما چنین چیزهایی را ازش می بینیم که گاهی تعجب می کنیم

شاید مثلا هر چند سال یک بار، اشتباهی تو حرف هاش کلامی که محبت آمیز تلقی بشه ازش شنیده میشه. 

نمی دونم دیشب خوابی دیده؟ با خانمش حرفی زدند؟ کسی چیزی گفته؟ اتفاقی را شاهد بوده؟ نمی دونم... نمی دونم چی شده که این حس بهش دست داده و اون حس را پیامک کرده


به خودم! عطف به حرفهای دیروز ظهر با خواهر...


[ چهارشنبه 93/8/14 ] [ 9:30 صبح ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

خیلی اتفاقی موهام رو دید

برگشته می گه: تنها عضو زیبات موهات اند!

نگاش می کنم و لبخند می زنم

ادامه می ده، خدا به هر کسی یه چیزی میده

موهای زیبا، صدای زیبا... 

و بیشتر از این نتونست چیزی را برای من نام ببره

ادامه میده: یه بار دیگه اون شعری که خوندی را بزار... 

خیلی قشنگه، صدات آرامش بخشه...

.

.

.

همین طور که لبخند می زنم، راهم را ادامه می دم.

چی بگم؟ باید از این صراحت کلام و بیان خوشحال باشم، یا ناراحت؟ جز لبخند، حرفی برای گفتن نیست...

الهی هزاران بار شکرت

مرتبط


[ سه شنبه 93/8/13 ] [ 12:39 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

بهمن ماه 90 بیکار شدم. و تا فروردین 91 از طرف مجموعه ای که باهاشون کار می کردم حمایت مالی شدم، یه جورایی یه مبلغ جزئی برام واریز میشد. هنوز امید سرپا نگهداشتن کار را داشتند... وقتی که امیدشون برید و دیدند دیگه نمی تونند کارشون را حفظ کنند، نه تنها من بلکه همه ی همکارانی که در آن مجموعه مشغول به کار بودند بیکار شدند. 

ناامید نشدم، خیلی خیلی دنبال کار گشتم. آگهی های سایت های کاریابی را چک می کردم، روزنامه ها را، مراجعه به اداره ی کار و پر کردن فرم و... و راه افتادن تو خیابون و تک تک شرکت ها و مغازه ها را سر زدن و پرسیدن برای کار

پیدا نشد.

فکر نکنید غرور داشتم و دنبال کار پشت میزی بودم. یادم نمیره که حتی رفتم پاساژ مروارید برای کار تایپ، و مغازه دار می گفت ما تایپیست داریم. شماره بزار اگه یه موقع نیاز داشتیم بهت زنگ می زنیم! 

البته کارهایی هم پیدا شد، صندوق داری یک فروشگاه پلاستیک فروشی در بازار! خودم نرفتم. گویندگی در رادیو قم! خودم نرفتم. فروشنگی، در یک فروشگاه کتاب! خودم نرفتم! و تقریبا تمام... 

ماه ها بود دنبال کار می کشتم، هر کس بهم می گفت سلام، بهش می گفتم کار سراغ ندارید؟ شبها خواب می دیدم دارم دعا می کنم یه کار برام پیدا بشه، روزها دعا می کردم یه کار برام پیدا بشه

افسرده شده بودم، ناراحت بودم، بی قرار، دلشوره داشتم، اضطراب داشتم، نگران آینده بودم... 

به هر آشنایی که می شناختم برای کار گفتم، ماه ها می گذشت بی نتیجه... 

تابستون 91 اتفاق های بدی برام افتاد، روزهای بسیار سختی را گذروندم، روزهای بسیار تلخی را پشت سر گذاشتم، روزهای بسیار غم انگیزی بودند. روزهای خیلی بدی بودند. ماه رمضان 91، تابستان 91 و... 

تا آبان 91 خیلی سخت روزها سپری شدند. آبان ماه بود که فرصت استراحت بهم دست داد. استراحت یعنی اینکه می شد تو خونه بمونم و به حال خودم گریه کنم... 

بعد از رهایی از اون اتفاق باز هم گشتم برای کار. روزها در جستجوی کار، شبها به راز و نیاز و دعا و التماس... 2 ساعت خواب، 4 ساعت گریه... و هیچ کاری پیدا نشد. 

خواهرم ثبت نام ام کرد دانشگاه و بعد از اعلام نتایج خواهرم اصرار کرد به دانشگاه برم. درس و تحقیق و دانشگاه هم موجب میشد وقت کمتری برای غصه خوردن داشته باشم...

یک ماه پیش مسئول همون مجموعه ای که قبلاً باهاشون کار می کردم بهم زنگ زد و راجع به کار باهام حرف زد، از خوشحالی خواب و خوراک نداشتم تا روزی که رفتم شرکتشون و دیمشون و باهاشون حرف زدم. کارشون را دوست داشتم، مسئولش را می شناختم، کار خوبی بود. اما کجاست؟ تهران! 

چند روز پیش یکی از افرادی که سال 91 بهشون برای کار گفتیم، زنگ زدند و گفت برای کار برم جایی، احتمالا کار خوبی ست، اما کجاست؟ تهران! باید چیکار کنم؟ باید نرم! 

چطور ممکنه آدم 26 روز از ماه را از قم بره تهران و ساعت 7 صبح کارت حضورش را بزنه؟ 

خدایا نمی دونم تو از اون بالا داری چی می بینی و چی تو فکرته، ولی به نظرم تماشای یک آدم نگران و گریان و مضطرب، کار آسونی نیست. حال اینکه تو چطور منو تماشا می کنی و دست روی دست داری ... نمی دونم... 

 

مهمترین علتی که شروع کردم خاطراتم را بنویسم، وضعیت روحی بود که داشتم.

اشتهای خوردن مطلقا نداشتم. گرسنه بودم ولی امکان خوردن غذا نبود. نمی تونستم غذا را بخورم. حالت تهوع می گرفتم وقتی سر سفره می نشستم.

یا خواب بودم، یا گریه می کردم، یا خواب بودم، یا گریه می کردم، یا دعا... دعا دعا دعا دعا... 

وبلاگم منو از افسرده شدن و افسرگی نجات داد. نوشتن موجب شد به امروزم کمتر فکر کنم و خیلی اوضاع فرق کرد. 

من یه آدمی هستم که خیلی از حرف ها را تا به حال به زبون نیاوردم، برای کسی نگفتم و راجع بهش حرف نزدم. 8 آبان 92 با شخصی آشنا شدم که فرصت حرف زدن را بهم داد. اگر چه درک درستی از حرف هام نداشت، اما همین که برای من ضرری نداشت و گوش شنوای خوبی بود، برای من کافی بود. حرف زدن با او هم خیلی کمک بزرگی بود... اشتهام برگشت، غذا می خوردم و روحیه بهتری داشتم. گریه هام کمتر شده بود و خوابم هم منظم. 

اما من هنوز بی کار بودم و هستم. چیزی تغییر نکرده.

در مدت این 3 سال و یا بهتر بگم 3 سال و چند ماه...----------

اومدم اینجا برای خواهرم یه چیزهایی را بنویسم. اومدم اینجا یه توضیح هایی را بنویسم. اومدم اینجا که برای خواهرم حرف بزنم. 

من و خواهرم خیلی به هم نزدیکیم. همدیگه را بیشتر از هر کسی درک می کنیم. همدیگه را خیلی دوست داریم. اما با هم فرق هم داریم. او خیلی زود رنجه و دلخوری ها تا سالها و چه بسا تا آخر عمر در ذهنش باقی می مونند. 

من اما دلخوری های خاطره ساز در ذهنم می مانند، و فاقد رنگ اند. برام ارزش ندارند... 

می ترسم بنویسم و بخونه و ناراحت بشه. خفه میشم. او برای من همون خواهر کوچولوییه که با هم دستهامون را اندازه می زدیم، دوستش دارم.

او برای کارشناسی دانشگاه ثبت نام ام کرد و اصرار او موجب شد دانشگاه برم. به خاطر او درس می خونم و برای او سعی می کنم نمره ی خوب بگیرم. آنچه می خواستم بنویسم به اندازه ی علاقه ام به او ارزشمند نیست. نمی نویسم. 


[ پنج شنبه 93/3/15 ] [ 11:20 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

داشت حرف می زد. می گفت: فلانی موقع صحبت کردن مدام تاکید می کند: همسرم سرهنگ است و دخترش مرتب تکرار می کند پدرم سرهنگ است.

می گفت: گفته: من از فلانی برترم، بالاترم، همسر من سرهنگ نیروی هوایی ست. همسر فلانی اما از همسر من پایین تر است!

با پوس خند گفتم: عجب افتخاراتی! عجب برتری! چقدر پوچ!

ادامه داد: همین افتخار پوچ را محمد و مریم و منیره دارند. من و تو سال هاست آن را نداریم.

دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. راست می گفت ما سال هاست در برابر گزینه ی پدر، می نویسیم و می گوییم: ندارم!

اما محمد و مریم و منیره می گویند و می نویسند: آقای الف، رییس فلان اداره ی دولتی

 

گویی یکی از مسئولین دلسوزش دارد از این مجموعه می رود. برای عرض ارادت که رفته بوده، همان مسئول دلسوز بهش گفته بود: من دختر ندارم، دو پسر دارم. تو مثل دخترم می مانی...

ادامه داد: من هم در دلم گفتم: من نیز پدر ندارم

میلاد امام علی روزی ست سنگین. هر سال دیر به پایان می رسد. کلاً دیر شب می شود و عجب عیدی ست دلگیر...

سال های قبل این روز را دایماً با فکر به امام خامنه ای شب می کردم. پدرم بود... هست... دوستش دارم...

امسال اما نه به آن بابا فکر کردم، نه به این بابا... (به این مولودی فکر کردم)

روز قبلش مادرم گفت: زنگ بزن به برادرها، بهشان تبریک بگوییم. تماس گرفتم گوشی را دادم به مادر

او صحبت کرد. تبریک گفت: وقتی خواست گوشی را به من بدهد برادرم گفت: عجله دارد و امکان صحبت ندارد. در دلم کلی خوشحال شدم. اصلاً حوصله ی تبریک روز مرد! گفتن نداشتم.

فردای آن روز، که همان روز عید باشد با کسی همراه بودم که چون خودم پدر نداشت. او برادر هم نداشت.

سیم کارت اعتباری دارد و دایماً نگران شارژ. آن روز اما تماس گرفت با تک تک دایی هایش... عید را تبریک گفت. خوش و بش کرد... خندید و خنداند.

یکی از دایی ها امکان صحبت نداشت. او اما فراموش نکرد که فردای آن روز مجدد تماس گرفته و عید را به دایی اش تبریک بگوید.

من اما میلاد امام را تنها به یک دوست تبریک گفتم و بس...     

چقدر دلم گرفته... نه برای بابا، کلاً دلم گرفته...


[ سه شنبه 93/2/30 ] [ 5:52 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

از بچگی کوکوسبزی را دوست نداشتم. تهوع‌آور

همیشه فکر می کردم تخم مرغ کوکو را کم زدند که خوش طعم نیست و اگر تخم مرغ بیشتری به مایه ی کوکو بزنند خوش طعم تر خواهد بود. مؤدب

امروز (به روایت ساعت، دیروز! پوزخند) برای اولین بار تصمیم گرفتم کوکوسبزی بپزم و طعمش را بعد از سالهای کودکی یک بار دیگه امتحان کنم. چشمک

بد نبود، اما به ذائقه ی من، خوب هم نبود. قطعاً دوباره آن را نخواهم پخت. تبسم

با خودم فکر کردم، بد نیست که اولین کوکوسبزی که پختم را ثبت تاریخی کنم. پوزخند 
چند روزی ست که ذهنم درگیر موضوعی ست. دوست دارم در موردش بنویسم. وقت اجازه نمی دهد. 
ذهن و فکرم همراه دختر جوانی ست که سه هفته پیش دیده ام. اکنون کجاست و چه می کند؟ خدا عالم است... برای هم دعا کنیم. 
مدتی ست به شدت درگیر درس و تحقیق و امتحان ام. پست قبل را در طول یک هفته نوشتم. واقعاً به اندازه ی نوشتن یک پست وقت آزاد در اختیار نداشتم. می بخشید که نیستم. 
دلم برای خیلی ها تنگ شده، عمه و احادیثش، توصیه ها و مهربونی هاش. سیمرغ و حکایت های شاد و خواندنیش. یارطلبگی و سیر رشد اعتقادیش. سعاد و سیب گردونش :(
نرگس غایب، همنفس، پارمیدا، همهمه، گل بانو، روشنک، یاس کبود، خانم اسفند، آلا، سحر بانو، دکی جون، می نوش، کزت و ثریا و همه ی دوست های خوبم. 
و از خیلی ها هم دلخورم. همان هایی که با اصرار از من رمز گرفتند و اکنون خاموش اند. در صورتی که بهشان گفتم: همراهان خاموش نگرانم می کنند. بنابراین چاره ای جز در تغییر رمز دوباره نیست، انگار! 

[ چهارشنبه 93/2/17 ] [ 1:0 صبح ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

ببر ماده، با بقیه مبارزه کرد، پیروز شد، قلمرواش مشخص شد.

شکار رفت، غذا خورد، مقداری هم علف، برای هضم بهتر غذا! آب هم نوشید.

داخل حوضچه شد، آب تنی کرد. خنک شد.

چرت بعد از ظهر را هم رفت. بیدار که شد، قدم زنان تا میانه ی قلمرواش رفت...

دراز کشید روی زمین و شروع کرد به قلت زدن، قلت می زد و صدا!... کسی را صدا می زد.

قلت زد قلت زد قلت زد، صدا هم زد. بعد آرام دراز کشید و بی صدا خوابید.

ببر نر کم کم نزدیک شد. آرام پیش آمد. دور ببر ماده چرخید. سر نزدیک برد و ببر ماده را بویید و سپس بوسید...

ببر ماده فریاد کشید!

ببر نر سریع دور شد!

ببر نر تا سه روز با فاصله از ببر ماده حرکت می کرد. برای ببر ماده شکار پیدا می کرد. او را به قلمروی خود برد و در حوضچه ی خود راه داد، با هم آبتنی کردند.

ببر نر و ماده با هم دوست شدند.

ببر ماده یک بار دیگر ببر نر را صدا می زد، او حالا دیگر به ببر نر اعتماد داشت و آمادگی پذیرش او را داشت. اما صداهای ببر ماده بی پاسخ بود. ببر نر، در پی شکار رفته بود و مُرده بود! ببر ماده تا سه روز بی تاب ببر نر بود، او تمام جنگل را در پی ببر نر گشت و او را صدا زد. ببر نر پیدا نشد! او مُرده بود و جنازه اش را انسان‌ها سوزانده بودند! :(

دو سال بعد آدم ها ببر نر دیگری از کشوری دیگر وارد کردند! و به جنگل آوردند.

ببر نر گوزنی را شکار کرد، غذا خورد، آب تنی کرد، خوابید و سپس ببر ماده را دید! و نزد ببر ماده رفت!

تا چند ماه دیگر ببر نر پدر و ببر ماده مادر می شود، بدون هیچ عاشقانه ای...    (مستندی که مدتی پیش از تلویزیون پخش شد)

ادامه مطلب...

[ جمعه 92/10/27 ] [ 1:18 صبح ] [ ف الف ] [ نظرات () ]
  • خاله چرا لباسِت را درنمیاری؟
  • لباسم را؟ چرا لباسم را دربیارم؟
  • نه، اینو. چادر و روسریت را چرا درنمیاری؟ موهات زشت اند؟!
  • :) آها، نه خاله جان. چون من خانم هستم، شما آقا، و چون من و شما به همدیگه محرم نیستیم. پس وقتی کنار همدیگه هستیم باید حجابمون را رعایت کنیم.
  • پس چرا مامانم روسری سرش نیست؟
  • چون شما پسر و محرم مادرت هستی، مادرت اجازه داره، پیش پدرش، پسرش، برادرش، پدرِ پسرش و... روسری سرش نکنه. ولی اگر اومد خونه ی ما و برادر من خونه امون بود، مادرت باید چادر سرش کنه، اونوقت موهای مامان تو هم زشت میشند :)

بلند شد رفت تو اتاقش

وقتی داشتم براش توضیح می‌دادم، مادرش مرتب لبش را گاز می گرفت و برای پسرش ابرو بالا می انداخت که این حرفا چیه میزنی؟ پاشو برو اتاقت

پسر که رفت تو اتاقش مادرش رو به من توضیح میده: ناراحت نشی یه وقت؟ هر کی میاد خونمون میاد میشینه کنارش و مرتب حرف می زنه. هر چی هم بهش میگم، اینو نگو، اونو نگو، این کار و نکن، فایده نداره. اصلاً آبروی منو برده این بچه با این حرفاش.

گفتم: ناراحتی نداره، چرا باید ناراحت بشم؟ پسر به این شیرینی، مودبی، مهربونی، خوب... ناراحتی نداره. الانم براش توضیح دادم متوجه شد. حالا خیالت راحته که از نفر بعدی دیگه نمی پرسه.

مادرش ادامه داد: نه بابا این که الان نمی فهمه محرم و نامحرم چیه و خنده ای کرد که کار برای من زیاد کردی حالا وقتی رفتی کلی سئوال پیچم میکنه، از حالا باید یه فکری بردارم دست به سرش کنم، وگرنه دیگه نمی‌گذاره به کارهام برسم.

محمد در حالی که قاب عکس چوبی کوچیکی تو دستش بود، بدو بدو از اتاقش اومد بیرون. نشست کنارم، خندید و قاب را داد دستم.

محمد 5 ساله در مهدکودک، ایستاده سر سجاده و با عبا عکس گرفته.

  • لبخند میزنم و میگم: این کیه خاله؟
  • میگه: منم دیگه. من میخوام سرباز امام زمان بشم.
  • ان شاءالله. ایشالا مایه ی افتخار اسلام و ایران بشی و خانواده ات به وجودت افتخار کنند. ایشالا حتماً سرباز امام زمان میشی. خاله چرا این عکس را برام آوردی؟
  • خب منم دیگه و لبخند میزنه :)

خوشحال شدم که کودک 6-7 ساله با بازخوردش نشان داد حرف های من را به خوبی متوجه شده، او متوجه شده بود نکته ای شرعی را برایش بیان کردم و علی رغم آنکه در بین اقوام و آشنایان طلبه ای نداشتند و شاید تنها طلبه‌ایی که از نزدیک دیده بود روحانی مسجد محل بوده، ولی این قشر را به متشرع و مذهبی بودن می شناخت، لذا حالا که یک نکته ی شرعی به دانسته هایش اضافه شده بود خود را یک قدم به رویایش نزدیک تر می دید، سربازی امام زمان... لباسی که آن را یونیفرم سربازان امام زمان می‌دانست. 

کودکان بیش از آنچه والدینشان می پندارند، می فهمند.

 


[ پنج شنبه 92/10/19 ] [ 3:42 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

برای امری مهم و حیاتی، صبح یکی از روزهای هفته تماس گرفتم با شخصی، در پایان مکالمه به پیشنهاد خودشان قرار شد، دو سه روز دیگر برای اطلاع از نتیجه با ایشان تماس داشته باشم.

هنوز جمله را تمام نکرده بودند که اضافه کردند: البته صبح تماس بگیرید، خانمِ من! ... اوووم... نه همه‌ی خانم‌ها، حساس هستند!

روزگاری بود که آقایون وقتی خانم‌شان با مردی هم کلام می‌شد حساس می‌شدند که کیست؟ موضوع صحبت چیست؟ و...

امروز؟! امروز اما خلافش معمول شده، اگر آقایی با خانمی هم کلام شود این خانم است که حساس می‌شود. کیست؟ موضوع صحبت چیست؟ و اصلاً چرا؟ برای چه؟!

کدام صحیح است؟ اولی یا دومی؟

مقصر این وارونگی کیست؟

مردهای امروز؟ زن‌های امروز؟ بانوانی که آقایان و خانم‌های امروز را تربیت کرده‌اند؟ پس نقش آقایی که پدر نامیده می‌شود چه بوده؟

به راستی که تعادل در همه چیز و همه جا، خوب است. حق است و به جا... و بیچاره اعتدال، چقدر غریب است در بینمان!

نسل بعد چگونه‌اند؟

 

گفتنی بسیار است و گفتنش بی حاصل...

اسلام دین عدالت و اعتدال، کاش به راستی مسلمان باشیم


[ جمعه 92/10/6 ] [ 2:51 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]
          مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

و فقط خاطره‌هاست، که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جای می‌مانند. کلیه کامنت‌های خصوصی این وبلاگ عمومی می‌شوند، پس دوست عزیز از ابتدا هر آنچه می‌خواهی را عمومی بیان دار. ارتباطات این وبلاگ با بقیه تنها از طریق لینک دونی انجام میشه و هیچ نوع درخواست دوستی تایید نمیشه! هر گونه کپی برداری و دخل و تصرف و انتشار این خاطرات در هر قالبی از جمله: وبلاگ، مجله، کتاب، فیلمنامه و ... شرعاً اشکال دارد.
امکانات وب



بازدید امروز: 17
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 179662