سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دختـری دَر راه آفتـاب
 
قالب وبلاگ

بهمن ماه 90 بیکار شدم. و تا فروردین 91 از طرف مجموعه ای که باهاشون کار می کردم حمایت مالی شدم، یه جورایی یه مبلغ جزئی برام واریز میشد. هنوز امید سرپا نگهداشتن کار را داشتند... وقتی که امیدشون برید و دیدند دیگه نمی تونند کارشون را حفظ کنند، نه تنها من بلکه همه ی همکارانی که در آن مجموعه مشغول به کار بودند بیکار شدند. 

ناامید نشدم، خیلی خیلی دنبال کار گشتم. آگهی های سایت های کاریابی را چک می کردم، روزنامه ها را، مراجعه به اداره ی کار و پر کردن فرم و... و راه افتادن تو خیابون و تک تک شرکت ها و مغازه ها را سر زدن و پرسیدن برای کار

پیدا نشد.

فکر نکنید غرور داشتم و دنبال کار پشت میزی بودم. یادم نمیره که حتی رفتم پاساژ مروارید برای کار تایپ، و مغازه دار می گفت ما تایپیست داریم. شماره بزار اگه یه موقع نیاز داشتیم بهت زنگ می زنیم! 

البته کارهایی هم پیدا شد، صندوق داری یک فروشگاه پلاستیک فروشی در بازار! خودم نرفتم. گویندگی در رادیو قم! خودم نرفتم. فروشنگی، در یک فروشگاه کتاب! خودم نرفتم! و تقریبا تمام... 

ماه ها بود دنبال کار می کشتم، هر کس بهم می گفت سلام، بهش می گفتم کار سراغ ندارید؟ شبها خواب می دیدم دارم دعا می کنم یه کار برام پیدا بشه، روزها دعا می کردم یه کار برام پیدا بشه

افسرده شده بودم، ناراحت بودم، بی قرار، دلشوره داشتم، اضطراب داشتم، نگران آینده بودم... 

به هر آشنایی که می شناختم برای کار گفتم، ماه ها می گذشت بی نتیجه... 

تابستون 91 اتفاق های بدی برام افتاد، روزهای بسیار سختی را گذروندم، روزهای بسیار تلخی را پشت سر گذاشتم، روزهای بسیار غم انگیزی بودند. روزهای خیلی بدی بودند. ماه رمضان 91، تابستان 91 و... 

تا آبان 91 خیلی سخت روزها سپری شدند. آبان ماه بود که فرصت استراحت بهم دست داد. استراحت یعنی اینکه می شد تو خونه بمونم و به حال خودم گریه کنم... 

بعد از رهایی از اون اتفاق باز هم گشتم برای کار. روزها در جستجوی کار، شبها به راز و نیاز و دعا و التماس... 2 ساعت خواب، 4 ساعت گریه... و هیچ کاری پیدا نشد. 

خواهرم ثبت نام ام کرد دانشگاه و بعد از اعلام نتایج خواهرم اصرار کرد به دانشگاه برم. درس و تحقیق و دانشگاه هم موجب میشد وقت کمتری برای غصه خوردن داشته باشم...

یک ماه پیش مسئول همون مجموعه ای که قبلاً باهاشون کار می کردم بهم زنگ زد و راجع به کار باهام حرف زد، از خوشحالی خواب و خوراک نداشتم تا روزی که رفتم شرکتشون و دیمشون و باهاشون حرف زدم. کارشون را دوست داشتم، مسئولش را می شناختم، کار خوبی بود. اما کجاست؟ تهران! 

چند روز پیش یکی از افرادی که سال 91 بهشون برای کار گفتیم، زنگ زدند و گفت برای کار برم جایی، احتمالا کار خوبی ست، اما کجاست؟ تهران! باید چیکار کنم؟ باید نرم! 

چطور ممکنه آدم 26 روز از ماه را از قم بره تهران و ساعت 7 صبح کارت حضورش را بزنه؟ 

خدایا نمی دونم تو از اون بالا داری چی می بینی و چی تو فکرته، ولی به نظرم تماشای یک آدم نگران و گریان و مضطرب، کار آسونی نیست. حال اینکه تو چطور منو تماشا می کنی و دست روی دست داری ... نمی دونم... 

 

مهمترین علتی که شروع کردم خاطراتم را بنویسم، وضعیت روحی بود که داشتم.

اشتهای خوردن مطلقا نداشتم. گرسنه بودم ولی امکان خوردن غذا نبود. نمی تونستم غذا را بخورم. حالت تهوع می گرفتم وقتی سر سفره می نشستم.

یا خواب بودم، یا گریه می کردم، یا خواب بودم، یا گریه می کردم، یا دعا... دعا دعا دعا دعا... 

وبلاگم منو از افسرده شدن و افسرگی نجات داد. نوشتن موجب شد به امروزم کمتر فکر کنم و خیلی اوضاع فرق کرد. 

من یه آدمی هستم که خیلی از حرف ها را تا به حال به زبون نیاوردم، برای کسی نگفتم و راجع بهش حرف نزدم. 8 آبان 92 با شخصی آشنا شدم که فرصت حرف زدن را بهم داد. اگر چه درک درستی از حرف هام نداشت، اما همین که برای من ضرری نداشت و گوش شنوای خوبی بود، برای من کافی بود. حرف زدن با او هم خیلی کمک بزرگی بود... اشتهام برگشت، غذا می خوردم و روحیه بهتری داشتم. گریه هام کمتر شده بود و خوابم هم منظم. 

اما من هنوز بی کار بودم و هستم. چیزی تغییر نکرده.

در مدت این 3 سال و یا بهتر بگم 3 سال و چند ماه...----------

اومدم اینجا برای خواهرم یه چیزهایی را بنویسم. اومدم اینجا یه توضیح هایی را بنویسم. اومدم اینجا که برای خواهرم حرف بزنم. 

من و خواهرم خیلی به هم نزدیکیم. همدیگه را بیشتر از هر کسی درک می کنیم. همدیگه را خیلی دوست داریم. اما با هم فرق هم داریم. او خیلی زود رنجه و دلخوری ها تا سالها و چه بسا تا آخر عمر در ذهنش باقی می مونند. 

من اما دلخوری های خاطره ساز در ذهنم می مانند، و فاقد رنگ اند. برام ارزش ندارند... 

می ترسم بنویسم و بخونه و ناراحت بشه. خفه میشم. او برای من همون خواهر کوچولوییه که با هم دستهامون را اندازه می زدیم، دوستش دارم.

او برای کارشناسی دانشگاه ثبت نام ام کرد و اصرار او موجب شد دانشگاه برم. به خاطر او درس می خونم و برای او سعی می کنم نمره ی خوب بگیرم. آنچه می خواستم بنویسم به اندازه ی علاقه ام به او ارزشمند نیست. نمی نویسم. 


[ پنج شنبه 93/3/15 ] [ 11:20 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

و فقط خاطره‌هاست، که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جای می‌مانند. کلیه کامنت‌های خصوصی این وبلاگ عمومی می‌شوند، پس دوست عزیز از ابتدا هر آنچه می‌خواهی را عمومی بیان دار. ارتباطات این وبلاگ با بقیه تنها از طریق لینک دونی انجام میشه و هیچ نوع درخواست دوستی تایید نمیشه! هر گونه کپی برداری و دخل و تصرف و انتشار این خاطرات در هر قالبی از جمله: وبلاگ، مجله، کتاب، فیلمنامه و ... شرعاً اشکال دارد.
امکانات وب



بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 38
کل بازدیدها: 175755