دختـری دَر راه آفتـاب | ||
چه ظریف و شاعرانه چادر از سر دختران برمی دارند. این ظرافت، این عشق، این شاعرانه ی قشنگ چرا جور دیگری نباشد؟ چرا از جانب پسر نباشد؟ همسر، همان شوهر باید مراقب یکدانه گوهر خویش باشد. شوهر باید شانه به شانه، هم قدم با همسرش گام بردارد و چنان او را در پناه خویش داشته باشد تا همگان بدانند این بانو زیر سایه ی مرد مسلمانی ست غیرتمند. این مرد است که باید مراقب بانوی خویش باشد و دلبرانه هایش را در لوای چادر چنان حافظ باشد که فقط از آن خودش باشند. از این عاشقانه های ساده ی قشنگ آنقدررررر هست که نیازی به برداشتن چادر از سر نباشد. دختران خوب می دانند چطور برای مردشان دلبری کنند و این عاشقانه های ساده ی کوچک دلربا را برایش داشته باشند.
پ.ن. این پست از پستهای غیرقابل نمایش وبلاگ ایشان بوده که پس از فوت ایشان عمومی شد. [ یکشنبه 96/10/10 ] [ 10:9 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
آمد توی اتاق و صاف رفت پیش مادرش، حالت گریه داشت، به مادرش که رسید زد زیر گریه - هنوز گوشت درد میکنه؟ - (با گریه) آررهــــ - گریه نکن من که الان نمی تونم برات کاری انجام بدم. برو اونطرف تا بعد بیام بهت دارو بدم دخترک گریه اش شدیدتر شد، همینطور با گریه در حالی که خود را کاملا آویزان کرده راهی شد که از اتاق بیرون برود. صدایش میکنم، دستش را میگیرم و او را کنار خود می نشانم. شروع کردم با او صحبت کردن - چی شده؟ گوشت درد میکنه؟ - (با گریه) آره - چرا؟ - نمی دونم - تو مدرسه بدون لباس گرم رفتی بازی؟ - آره عزیزم... بغلش کرده و روی پای خودم می نشانمش، خیلی راحت توی بغلم خودش را جا می دهد و سرش را تکیه گریه اش آرام تر شده، نوازشش می کنم. گریه اش قطع شد. - مهربونی دوست داری؟ - آره - نوازشت کردم، گوشت خوب شد؟ - نه درد به قوت خود باقیست اما دستی گرم و آغوشی مهربان التیامش میدهد، روح ناآرامش را آرام میکند، تسکینش میدهد همچون مسکنی قوی...
برای هم مسکن باشیم...
این نوشته، از پستهای غیرقابل نمایش وبلاگ بوده که پس از فوت ایشان عمومی شد. [ یکشنبه 96/10/10 ] [ 10:4 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
33-4 سال بیشتر ندارد، دچار ام اس شده و از ازدواج دایم ناامید. ازدواج موقت میکند با مردی که از همسرش هیچ رضایتی ندارد. حضور دختر، مهرش، عاطفه اش... مرد را روحیه میدهد، از وقتی با دختر ازدواج موقت کرده، اخلاقش بهتر شده، شاداب تر، با نشاط تر و... میگویم: تو که از مال دنیا بی نیازی، با همسرت هم مشکل داری و عملا جدا از هم زندگی میکنید، چرا یه خونه نمیگیری و عقد دائمش نمیکنی؟ میشنوم: نه، آخه این که نمی تونه زندگی بچرخونه، نمی تونه تنها زندگی کنه. میدونی؟... تو میدونی چطوری راه میره؟ اینجوری... یخورده میشله! قیافه شم... (با لبهایی آویزان ادامه می دهد) خب،... حالا. (و با قوت و اطمینان می گوید) نه نه این بدرد من نمیخوره پس کی بدرد تو میخوره؟ یکی باشه همچین ترکه ای و بلند و سفید، مثل خانمم. بچه هم نخواد، خونه هم داشته باشه، عقد دائم هم نخواد!!!! عجب... همسری دارد زیبارو، سفید، قد بلند و ترکه ای. حسود، بد خلق، ناسپاس، همیشه متوقع و... بد زبان از جمال نداشته ی خودش نیز پس از گذشت 50 سال چیزی باقی نمانده، آخرین فرزند از 6 فرزندش را نیز به تازگی به خانه ی بخت فرستاده. زندگی با همسرش به جایی رسیده که یکسال است منزل نرفته! و به جد پیگیر ازدواج دوم است. همسر موقتش هم بسیار دوستش دارد و به او مهر می ورزد. با خانمی همسر مرحوم، دارای 5 فرزند که چهارتایشان بیرون رفته اند، اهل روستا، با لهجه ای کاملا روستایی، سبزه رو با قیافه ای کاملا معمولی، کوتاه قد و فربه آشنا می شود... دختری که سه چهارسال محبتش کرد را به راحتی کنار گذاشته، خانم جدید را عقد می کند. عقد محضری بلند مدت، با مهریه ای قابل توجه، خرید عقد، آتلیه، آرایشگاه... و حالا پیگیر است تا از همسر دومش فرزند داشته باشد، در حالی که هر دو آخرین فرزندشان حداقل بیست سال سن دارد...
ارزان که باشی، سهل الوصول که باشی، دارایی ات را که ساده خرج کنی... نتیجه همین می شود. خانم جدید هیچ یک از معیارهای قید شده را ندارد، اما ترجیح داده می شود به دختری که بخش اعظمی از معیارها را داشت. دخترک دیده نشد، جمالش، کمالش، عاطفه اش، مهرش، تدینش.... اتفاقی که به کرات در اطرافمان رخ می دهد. ایراد کجاست؟ مقصر کیست؟ سالها پیش طلبه ای جوان سوالی پرسید از یکی از مراجع عظام، آن پرسش و پاسخ را هیچ گاه فراموش نکردم؛ سخت اما شدنی ست. ارسالی 29.11.95 [ یکشنبه 96/10/10 ] [ 10:3 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
همه ی نعمت ها را که یکجا خدا ازت بگیره هر چه فکر کنی برای یافتن حکمت فقط می رسی به اینکه خدا خداست و تو بنده...
این نوشته، از پستهای غیرقابل نمایش وبلاگ بوده که پس از فوت ایشان عمومی شد. [ یکشنبه 96/10/10 ] [ 10:2 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
مهمان شهرستانی داشتند، چند روزی بود که مهمان دار شده بود، چهره ای درهم داشت! گفتم چرا اینقدر گرفته ای، ابروان گره خورده، همیشه در لاک، ساکت... مهمان هایت ناراحت می شوند و... گفت: همه اش باید غذا درست کنم صبح آشپزی میکنم ناهار میخوریم تمام میشود، شام دوباره باید غذا درست کنم. نیم ساعت دیر می شود گلایه دارند، همه اش غذا غذا می کنند. گفت: من برای بچه های خودم غذا نمی پزم، شاید یک روز بخواهم ساعت 4 غذا بپزم، یک روز ساعت 2، خسته شدم خب خودشان بپزند و خودشان هم بخورند... راست می گفت! فرزندانش همیشه گرسنه راهی مدرسه می شدند، از مدرسه هم که می آمدند غذا نبود. صبحانه هم هیچ وقت آماده نبود، خودشان باید صبحانه آماده می کردند و می خوردند، هر چه با مادر حرف می زدیم که گناه دارند این بچه ها چرا برایشان چیزی آماده نمیکنی هربار دفاعیه ای داشت غلط... با خودم فکر می کردم اگر در خانه یشان مرد بود اینگونه نبود، زندگیشان نظم داشت، قانون داشت، اینقدر بی انگیزه نبودند شاید! خودم را عادت داده بودم به کامل بودن! کامل بودن چه؟ سفره ام کامل باشد، آب و لیوان، نمک و اطعمه های مورد نیاز، سالاد و... همان دسرهای معمول مورد استفاده... اعتقادم بر این است که عادت می کنم به خلاصه کردن و این خوب نیست، تنبل می شوم، بعضی ایام مثل امروز خسته ام اما... حالا مادر آمده، و مرتب نگران غذاست، ناهار چه بپزیم؟ شام چه بخوریم؟ آنقدر خستگی فعالیت های سه هفته ی اخیر را دارم که اصلا حوصله و توان آشپزی ندارم، حاضری می خوریم خب... چرا آشپزی؟ فکرم کامل نشده که خانواده ی توصیفی یادم می آید... مادر خوب است، پدر هم، همسر هم، فرزند نیز... اینها نعمت های زندگی اند انگیزه های زندگی و فعالیت تا اینها نباشند زندگی جریان ندارد، چرخ زندگی با این نعمت ها می چرخد و زندگی را به جریان می اندازد...
ارسالی 19.12.95 [ یکشنبه 96/10/10 ] [ 10:1 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
پیرزن درب را باز کرد و از خانه خارج شد. کارگر شهرداری در حال جارو زدن کوچه بود. پیرزن رو به کارگر گفت: در خونه ی منم جارو بزن. کارگر با لبخندی ملایم: چشم پیرزن: کوچه رو جارو می کنین خاک و آشغالش رو میزنین در خونه ی من کارگر با تعجب زیاد و کمی وارفتگی: نه...
دارم فکر میکنم این پیرزن در زمان جوانی اخلاقش چگونه بود؟ تعاملاتش؟ آداب معاشرت را چه اندازه می دانست و بکار میگرفت؟ ممکن است من نیز در میان سالی یا کهن سالی اینگونه باشم؟
ارسالی 20.12.95 در کانال تلگرامی [ یکشنبه 96/10/10 ] [ 9:59 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
جان بی جان که "جان" نیست! جانی، جان است که از جان باشد، از دل... جانی، جان است که روح داشته باشد. حس همراه کلمه است که "روح" می بخشد به آن هر چه این حس عمیق تر، آن جان روح انگیزتر... حس درونِ "ریحان" است که دلبری می کند. حس همراه "جانم"... برای همین است که جایی "چطوری ریحانم؟" عشق می آورد. جایی "جان دلم" گاهی هم کاملا متفاوت واژه ی به کار گرفته ی خودت می شود عاشقانه ای ظریف... اوهوم... اوهوم... "اوهوم" می خواستم. ??
بله، نه! جانم بعضی جان بی جان می خواهند، از همان کلمه های بی روحی که خرج همه می شود، خودشان هم به دیگران می گویند... از همان جان هایی که باور درشان نیست، روح ندارند، حس ندارند... تنها سه چهار حرف چسبیده به هم... محبت می خواهند، نیاز به محبت دارند، مهم نیست واقعی باشد یا صوری... مهم این است که امروز و این لحظه دلشان گرم شود به شنیدن یک جان! شاید آنها بهتر می دانند، بهتر از من می دانند، نگاهشان واقعی تر است احتمالا... وقتی پستان شیرده نیست، پستانک می شود جایگزین... آری امروز خیلی ها دلشان گرم است به داشتن پستانک هاااا
این نوشته، از پستهای غیرقابل نمایش وبلاگ بوده که پس از فوت ایشان عمومی شد. [ یکشنبه 96/10/10 ] [ 9:58 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
داشت تعریف می کرد: مادرم این برادرم را که باردار بوده، فشار روحی را متحمل گشته و عاقبت برادرمان با این چنین مشکلی متولد میشود. من کوچکتر از اویم و ازدواج که کردم، برادرم ابراز داشت: همسر میخواهد. بی خیال هم نمی شد، کسی هم همسری اش را قبول نمی کرد. آنقدر گشتیم تا دختری را از خانواده ای پر جمعیت در روستا یافتیم که همسری برادرم را پذیرفت. همسرش سالم است، خوب است، تنها فقیر بودند و پر جمعیت. برادرش ب اشاره ی دست میگویدم: سه دختر دارم و یک نوه. ترجمه میکند: میگه: سه تا دختر دارم یه نوه... آره میگفتم: خانمش از قالی بافی یه النگوی پهن برا خودش خریده بوده و نذر میکنه اگه خدا یه شوهر خوبش بده، النگو رو هدیه کنه به امام رضا (با حالت تمسخر میخنده) ادامه میده: الحقم که این داداش ما خوبترین دامادشونه، دیگه تو ببین بقیه اشون چی اند! مدتی که منتظر بودم تا کارم انجام شود، با لبه ی چادر سعی داشتم از بوی سیگار موجود رهایی یابم، (همین برادر موضوع بحث) پنکه را روشن کرد. وقتی کارم با نخی غیر همرنگ دوخته شد، به زحمت فراوان نخ همرنگ را آورد. چرم های برش خورده ام مرتب زمین می ریختند و جمعشان میکرد به دقت و حوصله. رفقای همسایه را بیرون کرد و به همه یشان گفت: به احترام خانم... بهترین صندلی موجودشان را برایم آورد. خیلی فکر کردم، چرا بد است؟ چرا بد خوانده و دیده می شود؟ چون خدا بخشی از نعمت سلامتی را به او نداده؟ چون شعور بیشتری نسبت به ما دارد، چون قلب مهربانتری دارد؟ چرا این آدم از نگاه ما بد است؟ و لایق همسری نمی دانیمش؟ و محکوم است به تجرد تا آخر عمر؟ و باز خیلی فکر کردم، به دعا کردن، به خواستن از خدا، از قادر مطلق، از آنکه صلاح ما بهتر از هر کسی می داند. چرا دختری که برای ازدواجش و برای سلامت و ایمن ماندنش از شر شیطان دعا کرده و از خدا خواسته مورد تمسخر واقع می شود؟ و همچنان فکر کردم، دلیل انتخابش صرفا فقر بود؟ روستایی بودن بود؟ یعنی در این انتخاب عقل و منطق هیچ نقشی نداشته؟ احساس چه؟
سال 88 برای موردی مشابه خواستگاری شدم، و بی آنکه خانواده ام مطلع شوند پاسخ منفی دادم، اما دلیل جواب منفی ام بی لیاقتی پسر نبود، که بسیار هم با شعور بود... غالبا به جای تاسف به حال این افراد برای خانواده هایشان متاسف می شوم، بیچاره اینهایی که محکوم اند به زندگی با آنها.
پ ن: نام بیماری اش را نمیدانم، حرکات سر و دست و پایشان عادی نیست و حالت فلج گونه دارد، اعضای صورت مثل لب ها هم همینطور، در صحبت کردن هم مشکل دارند، همچنین در یادگیری خدایشان شفا دهد، ان شاءالله
ارسالی 3.2.96 [ یکشنبه 96/10/10 ] [ 9:54 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
- میشه با گوشیت به دخترم زنگ بزنم؟ - بله، حتما
نزدیک به هم نشسته ایم، و صدای مکالمه یشان را ناخواسته می شنوم.
- حالت خوبه مامان؟ چکار میکنی؟ - داشتیم بازی می کردیم، الان با عمه می خوام برم حمام. - مامان جون عزیزم یه زنگ بزن به بابا، بگو بیاد ببردت خونه، خاله ببردت حمام.
تمام غیبت مادر سه روز است، اگر بنا را بر این بگذاریم که عمه دخترک را خوب نشوید، مادر وقتی که برمی گردد، خود می تواند دختر را حمام ببرد. اما این حمام رفتن با عمه صرفا، یک بازی ست، بهانه ای برای همراهی با کودک و شاد نگه داشتنش... بهانه ای که عمه پیدا کرده تا با دخترک همراه شود... و مادر به زیرکی دختر را از خانواده ی پدر دور نگاه میدارد، مبادا علقه ای شکل گیرد و تعلق خاطری ایجاد گردد.
هیچ گاه معنای این قبیل رفتارها را نتوانستم درک کنم، نمی دانم چرا عده ای به خاطر عدم علاقه ی خودشان و... به فرزندانشان ظلم می کنند. این مادران نه تنهافرزندان خود را از نعمت عمو، عمه، پدر بزرگ و مادربزرگ محروم می کنند بلکه به جای مهر، نامهربانی در دل فرزندانشان می کارند و اینگونه ذره ذره خصلت هایی را در وجودشان شکل می دهند که وقتی نگاه می کنی جز رذایل اخلاقی چیزی نمی بینی.
ارسالی 6.2.96 در کانال تلگرامی [ یکشنبه 96/10/10 ] [ 9:52 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
چند وقت گذشته مطالبی در موضوعات سینما، مجید کوچولوی محلهیمان، داعش، نماز و روزه، خواستگاری و... نوشتم و هیچکدام را ارسال نکردم، چون اطمینان نداشتم به ترتیب و تنظیم سخنم. امروز نیز حرفهایی دارم که دوست دارم اینجا بنویسم برایتان و ربط و بسط دادنش کمی سخت است، مطالبی پراکنده با موضوعی واحد. چند داستانک: ??چندی پیش از کسی پرسیدم چرا سیگار میکشید؟ گفت: تو نمیدونی، خیلی مشکلات داشتم و خیلی سختیها کشیدم. سیگاری نبودم، خانمم که عصبیم میکرد برای اینکه به خانمم چیزی نگم، خودمو میزدم! بعد پدرخانمم که خیلی دوستم داشت برای اینکه اتفاقی برام نیوفته بهم گفت سیگار بکشم و سیگاری شدم. الان دیگه خودمو نمیزنم! ??از شخصی دیگر پرسیدم چرا سیگار میکشید؟ آهی عمیق کشید و گفت: تو نمیدونی من خیلی سختیها تو زندگیم کشیدم، خیلی ضربه خوردم از دوستام، دوستانی که برام ارزشمند بودند و از جان براشون مایه گذاشتم، دوستانی که انتظار نداشتم بهم نارو بزنند، اما یکیشون بهم نارو زد و پول امانی که پیشش داشتم را بالا کشید؛ و یا دوست دیگهای که بهم گفت راحتطلب و... ??به کسی گفتم چرا ازدواج نمیکنید؟ گفت: تو نمیدونی قانون اساسی ما مشکل داره، همهی قوانین ازدواج به نفع خانمها اومده، من قانون اساسی را خوندم! مثلا خانم میتونه مرد را برای مهریه به زندان بندازه، گفتم خب این راهکار داره، پیش از عقد به قدر توان مهریه تقبل کن و الخ بیفایده بود. او ازدواجی میخواست بدون تعهد و تقید و چون کسی را راضی به این وضعیت نمییافت؛ پس مجرد زندگی میکرد... ??به شخص دیگری گفتم تو که متاهلی چرا ارتباط با نامحرم؟ گفت: تو که دیگه از مشکلات من آگاهی، خودت میدونی همسرم چطوریِ، منم آدمم، منم نیاز دارم، منم... ??و دوستی که از مرگ سخن میگفت، از رفتن، از خودکشی، از راهکارهای غلط، اینکه توضیح دهم هرکدام از این افراد را درک میکنم و میفهمم چه میگویند جایش در این نوشتار نیست. اینجا میخواهم بگویم: وقتی کسی میگوید: «من خیـــــــلی سختی کشیدم» یعنی بهقدر تمام ظرفیت خویش سختی متحمل شده است، این قابلقبول است اما همین چند نمونه کافیست که بگویم، همهی ما آدمها برای اعمال و افعال خود درست انگاری میآوریم. تمام نمونههای بالا درواقع درست انگاریاند. توجیهی برای خودت، نزد خودت از خودت دفاع میکنی برای آنچه میدانی غلط است. داستانکهای بالا نمونههایی هستند از تابآوری. هنگامیکه در ظاهر تابآوریاش پایانیافته برای آرامش دلش راهی را برگزیده است غلط. آسیب به خود! ارتباط نامشروع! اجتناب از واجب الهی- سنت پیامبر و... این در حالیست که تمام ما آدمها آنجا که گمان میبریم تحملمان تمامشده، آنجا که گمان میبریم به بنبست رسیدهایم، کافیست در میان دوستان و آشنایان افرادی را به یادآوریم که چندوچونی مشابه با ما دارند و بدانیم که این درد تنها برای من نیست. کافیست به شرایطی سختتر فکر کنیم و بدانیم که هنوز لطف خدا شامل حالمان است. کافیست وقتی تصمیم اشتباه گرفتهایم به خودمان یادآور شویم: همانگونه که اینجا! ته بنبست، هنگامیکه میشود، برای رهایی تصمیمی غلط گرفت، پس یعنی هنوز راهحلی هست، چیزی که بایسته باشد، فعلی که بردباری و زحمات دیروز را ذائل نکند. موانع ازدواج، بیکاری، مشکلات اقتصادی و... برای همه هست، خیلیها امروز با این قبیل مشکلات دست و پنجه نرم میکنند، همانطور که قبلا گفتهام «مرگ دست جمعی، عروسیست.» انشاءالله فردا بهتر از امروز خواهد بود و انشاءالله فردا به همت خودمان قشنگتر است. به راهکاری بیندیش که وابستگی نداشته باشد... تقدیم به #خورشید_خانم ???? ارسالی 18.4.96 در کانال تلگرامی [ یکشنبه 96/10/10 ] [ 9:49 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |