سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دختـری دَر راه آفتـاب
 
قالب وبلاگ

با بعضی آدم ها نباید چانه زد 

باید بگذاری در تصورات خود باقی باشند 


[ دوشنبه 92/9/18 ] [ 4:39 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

آدم بزرگی دیدم که، از پدر و مادرش، بیشتر از خدا می ترسید! چرا؟ 


[ شنبه 92/9/16 ] [ 8:43 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

زنگ زد گفت: امروز دیر میام خونه، می خوام برم دیدن یکی از همکارهای قدیمی

گفتم: خوب می کنی، راحت باش

عصر اومد، سلام کرد، سرم به کارم خودم گرم بود، جواب سلام دادم و دوباره مشغول کار خودم شدم

همین طور که لباس عوض می کرد، تعریف هم می کرد، همکارش به تازگی ازدواج کرده، از ازدواجش راضی ست. همسرش را دوست دارد و ابراز رضایت می کند.

همسرش کیست؟

نگاهی اجمالی بر زندگی همسرش:

مردی مطلقه، با یک فرزند دختر، فرزندش پنج سال داشته که طلاق واقع شده، مادر حضانت دختر را گرفته و دختر را نزد خود نگاه می دارد، مدتی بعد ازدواج کرده و دختر 5-6 ساله را به مادرش (مادربزرگ مادری کودک) می سپارد.

مدتی بعد پدر، فرزند را نزد خود می آورد، اکنون دخترک 8 سال دارد و پدر به تازگی با دوشیزه ای ازدواج می کند.

دوشیزه از این انتخاب راضی ست. مرد هم همسرش را دوست می دارد و راضی ست.

راوی از مراسم عقد این زوج جوان می گفت، گفت: دخترک در مراسم عقد آمده پدرش را بوسیده و عروس خانم را هم بوسیده، بعد ایستاده کنار عروس.

عروس هم دست دختر بچه را گرفته و میان خود و داماد نشانده است.

راوی می گفت: مادر و خواهر عروس، از این کار عروس خوششان نیامده و مدام تحقیرش می کنند.

دختر بچه را دوست ندارند، داماد را نیز دوست ندارد چون فرزند دارد! و با کلامی تحقیر آمیز با عروس صحبت می کنند.

عروس را به خاطر این انتخاب در حضور همکارش تحقیر کرده اند و رفتارهای محبت آمیزش با دختر بچه را مسخره کرده اند.

 

خدا می داند که از میانه ی صحبتش اشک هایم بدون اختیار جاری شدند... به حدی عصبی و ناراحت شده بودم که گفتم: مابقی را تعریف نکن، و گریه ام صدا دار شد... هق هق هق هق

از انتخاب های غیر صحیح و غیر منطقی و ... فاکتور گرفته و هیچ نمی گویم.

اما می گویم: اولاً وقتی تفاهم ندارید خیلی بیجا می فرمایید که بچه دار میشوید.

دوماً: وقتی بچه دار شدید خیلی بی جاتر می فرمایید که جدا می شوید، و طلاق برایتان به شیرینی نقل عروسی ست!

بیزارم از هر آنچه جدایی ست، و بیزارم از عاملین جدایی ها، و ...

و بیزارم از همه ی آن هایی که بچه ها را دوست ندارند و به بچه ها حسادت می ورزند.

سوماً: امثال این مادر و خواهر به معنای واقعی کلمه ... هستند.

چطور می توانند با یک زندگی نوپا این طور بازی کنند. چرا به عواقب این رفتارشان فکر نمی کنند؟

دوست داشتم آنجا بودم و به مادر و خواهر عروس می گفتم: در این زندگی دختربچه بر دختر شما مقدم هست، چرا که او هشت سال پیش تر وارد این زندگی شده و دختر شما اکنون...


[ سه شنبه 92/9/12 ] [ 9:29 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

شیعه با تفکرات تسنن بهتر هست 

یا 

سنی با تفکرات و اعتقادات تسنن؟ 


[ دوشنبه 92/9/11 ] [ 9:20 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

دستاویزهای مبلغ اسلام باید محکم و ریشه دار باشند

هر دستاویزی زیبنده ی مبلغ اسلام و تشیع نیست


[ پنج شنبه 92/9/7 ] [ 10:40 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

ماجرایی ست واقعی، اما نه از زندگی من... می نویسم برایتان، تا با هم مهربان تر باشیم ...

متاهل بود و مادر دو فرزند، روابطشان به تیرگی گرائیده بود. علت را جویا شدم، گلایه داشت از همسر، گفت و گفت و گفت و گفت... بهشان حق دادم که روابطشان چنین باشد!

روزی دیگر، همسرش تنها یک سینی را نشان دادم و یک جمله گفت! دلم سوخت... حق با شوهر بود! 

اما تناقض بسیار بود... کدام یک حقیقت را بیان می داشت؟ 

دقیق تر شدم، مرد دروغ نمی گفت، اما همه ی حقیقت را نیز نمی گفت و در خفا همسرش را بسیار آزار می داد! زن اما حقیقت آمیخته به دروغ را می گفت! چرا؟! 

از یکدیگر جدا شدند! جدا شدند... و چه آسان مهر طلاق می خرند برای خود... 

فرزندانش کوچک بودند، دوستشان داشتم، بهشان زیاد سر می زدم... 

اما هیچ دفعه ای عاطفه ی مادری در او ندیدم! دخترش می آمد مادر را بغل می گرفت، سرش را بر سینه ی مادر می گذاشت! مادرش حتی الکی دست بر سرش نمی کشید و نوازشش نمی کرد! 

فرزند دیگرش اما، خود را دور گرفته بود، هیچ وقت پیش نیامد برای آغوش، گارد بسته بود برای خود، حریمی داشت که به هیچ کس اجازه ی ورود نمی داد...

با این حال چه زیبا در آغوشم جا می گرفت... کودکان همه آغوش لازم اند... دوست دارند دست نوازش را... 

گفتم: چرا در آغوششان نمی گیری؟ چرا محبت لفظی نداری؟ اینها نیازمند محبت اند، تشنه می مانند، فردا در اجتماع فریب می خورند، طعم آغوش نچشیده اند... 

گفت: بلد نیستم! رو زبونم نمی گرده! من همین جوری دوستشون دارم! بغل حرصم رو تنگ میکنه! احساس خفگی بهم دست میده! وقتی این همه زحمت براشون می کشم خودشون می فهمند دوستشون دارم! بچه های من مثل بقیه نیستند!

رفت نامه ی فرزند کوچکش را آورد که در خفا برای دل خود نوشته بود: خواندم و گریه کردم... بیچاره مادر دل به این تلخ نامه خوش کرده بود... چرا که فرزندش نوشته بود: مامان برای ما زیاد زحمت می کشه، نون می خره، غذا آماده می کنه! و... 

هرگز یاد نگرفت باید به فرزندانش محبت را نشان دهد، به زبان جاری کند این کلمات مسخره ی محبت آمیز را، همین الفاظ فریبنده را... نگفت! 

هر دو فرزندش طعم آغوش حرام چشیدند! 

امروز اما، برای من پیامک زده و نوشته: فدات بشم! 

فدای منِ هفت پشت غریبه می شود، فدای فرزندِ پاره ی تن خود نمی شود! به راستی چرا؟ چرا ما برای خودمان بخیل تر از دیگران هستیم؟ این قدر که توی کامنت ها قربان صدقه ی یکدیگر می شویم، به اعضاء خانواده محبت داریم؟! حواسمان هست؟

ریشه ی مشکل این خانواده عدم علاقه بود، خانم هیچ گاه مرد خود را دوست نداشت، او نه پیش از ازدواج و نه بعد از ازدواج با کسی جز همسر خویش رابطه نداشت. اما همسر خود را نیز دوست نداشت! مرد اما خانمش را دوست داشت! او را دوست داشت و چون خانم دوستش نداشت آزارش می داد! آزاری که خانم نتواند جایی بیان کند و همیشه در دل خود بسوزد... و زن به تلافی برایش خانه داری نمی کرد! شلخته، کثیف، بدون آرایش، موهای ژولیده، بدون غذا ...

همه نیز خانم را مقصر دیدند، چرا؟ چون روشی داشت آشکار، همه می دیدند... اما شوهر در خفا آزار می داد! کسی نمی دید...

انسان گاهی چقدر خبیث می شود! چرا؟

این مرد این قدر همسر خود را آزار داده بود و این زن این قدر مراقبت کرده بود که مبادا روزی به مرد علاقه مند شود که دیگر محبت کردن به فرزندان خود را فراموش کرده بود... 

اکنون بعد از 10 سال طلسم شکسته و الفاظی این چنین را بر زبان جاری می کند... دیگر به درد نمی خورد... دیر شده... 

ای کاش مرد به جای آن همه سال آزار زن، زودتر رهایش کرده بود... و یا ای کاش خانم کمی تمرین می کرد همسر خود را دوست داشته باشد... چقدر انسان خودخواه و مغرور است! ای کاش یکی از این دو گذشت داشت... 

می شود زیبایی ها را به هم هدیه کنیم، دنیا زیباست، زندگی زیباست... چرا تلخی؟ چرا بی مهری؟ چرا آزار؟ ... 

آزار به حدی که بهبودش 10 سال زمان بطلبد؟ چرا؟ به چه قیمت؟ 


[ سه شنبه 92/7/2 ] [ 11:31 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

یه وبلاگی هست که من خاموش می خونمش

خیلی وقت نیست، مدت کوتاهی ست، قشنگه ...

حرف هام را خلاصه می کنم در یک الحمدالله از ته دل ... 

دارم به این فکر می کنم که آیا از این به بعد براش نظر بزارم؟ چه نظری بزارم؟ 

من مطالبش را دوست دارم ولی حرفی برای گفتن ندارم، وبلاگش یه حس خوب را به من هدیه می ده... 

حسی که شاید تماشای یک فیلم هندی به بیننده میده!!! عجب قیاسی! 

آخه هر دو آدم را به رویا می برند ... 


امروز یک روز خیلی خوب بود، یک میهمان خیلی محترم و عزیز داشتیم

منت بر سرمان گذاشت و ناهار را با ما بود،  

و از آنجایی که قوری چایی افتاد و چایی زعفرانی یمان از دست رفت

دمنوش هفت میوه دم کردیم  که به نظرم خوشمزه تر و مفیدتر از چایی ست :)

بعد هم با هم رفتیم زیارت، خیلی خوش گذشت. 

پس از 19 سال یک بار دیگر برای آقا نامه نوشتم، همان نامه ی معروف به عریضه! انداختیم توی چاه و آمدیم... 

چقدر حال و هوای مسجد خوب بود، جای همه ی شما سبز ...

یکی از افتخارات آینده ی اسلام را هم توی مسجد دیدیم

طاقت نیاورده و پیش رفتیم دو تا بوس از لُپ های قشنگش البته بعد از کسب اجازه از مادرش گرفتیم

و ایضاً دو عکس ...  وقتی داشتم عکس این فندق پوزخند را می گرفتم، یاد می نوش افتادم و یک زیارت دیگر و عکس از یک فندق دیگر پوزخند، می نوش یادِت میاد؟

توی ذهنم پستی با ادبیاتی متفاوت نوشته بودم، ولی قبل از نگارش رفتم و آن وبلاگی که بالا عرض کردم را خواندم! خلاصه اینکه نطق مان کور شد!

با کلیک روی عکس ها می توانید در سایز بزرگتر ببینیدشان :)


[ چهارشنبه 92/6/27 ] [ 9:20 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

وبلاگ یکی از دوستان را که می خونم هم شاد میشم، هم غصه دار 

بعضی از قسمت های وبلاگش را که می خونم با لبخند می خونم 

لحظه های قشنگی را توصیف می کنه 

شادی هاتون پایدار دوست من 


[ سه شنبه 92/6/26 ] [ 8:18 عصر ] [ ف الف ] [ ]

در سختی های روزهای سخت، این آدم های سخت اند که می مانند نه روزهای سخت

این خاطره را می نویسم

خاطره ای از اسفند 87، الان یادم اومد ولی فرصت نوشتنش نیست... 

اینجا تیک زدم که یادم نره و بنویسمش ...

الان مثلا امتحان دارم! ... 


[ سه شنبه 92/6/19 ] [ 10:19 عصر ] [ ف الف ] [ ]

دوست ندارم برم امتحان بدم 

دلم از 500 هزار تومن شهریه ای که پرداخت کردم می سوزه 

دلم برای تمام کرایه راه هایی که دادم، رفتم و آومدم می سوزه 

دلم می سوزه که توی تابستون با این هوای گرم سه ساعت رفت و سه ساعت برگشت، این راه دور را کوبیدم رفتم و اومدم 

دلم برای تمام هشت ساعت هایی که سر کلاس نشستم و وقت عزیزم را هدر دادم می سوزه 

دلم می سوزه که از خواب نازم زدم، 4 صبح، هوا تاریک، با ترس و لرز این مسیر را رفتم میسوزم

دلم می سوزه که تمام سحر های ماه رمضونم خراب شد و نتونستم دلچسب یک سوره را بخونم 

دلم برای تمام افطارهای ماه رمضونم میسوزه که از فرط خستگی و سر درد عیناً یک کلاغ نوک زدم رو سجاده و رفتم تو رختخواب 

دلم می سوزه که تمام این هشت ساعت ها به خاطر یک نمره مجبور بودم اراجیف استاد و ایضاً بعضی از دانشجوها را سر کلاس گوش کنم و تو دلم حرص بخورم و حرف نزنم 

 

یعنی استاد به من نمره میده؟

یعنی واقعاً من الان مصداق زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد میشم؟ 

یعنی ممکنه من این ترم بیوفتم؟ خدایا امیدوارم به حداقلی ترین نمره ی قبولی هم که شده از دست این استاد خلاص بشم 

حالم از دانشگاه به هم می خوره!  یه روز تمام رویاهای من خلاصه می شد تو دانشگاه و الان حالم از دانشگاه به هم می خوره 

امتحانم و بدم برگردم یه چیزهایی را اینجا می نویسم که خناق نگیرم! 

نزدیک به 400 صفحه جزوه را یک شبه باید خوند! جزوه ای که سراسر اراجیف هست! 


[ سه شنبه 92/6/19 ] [ 12:0 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

و فقط خاطره‌هاست، که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جای می‌مانند. کلیه کامنت‌های خصوصی این وبلاگ عمومی می‌شوند، پس دوست عزیز از ابتدا هر آنچه می‌خواهی را عمومی بیان دار. ارتباطات این وبلاگ با بقیه تنها از طریق لینک دونی انجام میشه و هیچ نوع درخواست دوستی تایید نمیشه! هر گونه کپی برداری و دخل و تصرف و انتشار این خاطرات در هر قالبی از جمله: وبلاگ، مجله، کتاب، فیلمنامه و ... شرعاً اشکال دارد.
امکانات وب



بازدید امروز: 24
بازدید دیروز: 22
کل بازدیدها: 175386