سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دختـری دَر راه آفتـاب
 
قالب وبلاگ

ماجرایی ست واقعی، اما نه از زندگی من... می نویسم برایتان، تا با هم مهربان تر باشیم ...

متاهل بود و مادر دو فرزند، روابطشان به تیرگی گرائیده بود. علت را جویا شدم، گلایه داشت از همسر، گفت و گفت و گفت و گفت... بهشان حق دادم که روابطشان چنین باشد!

روزی دیگر، همسرش تنها یک سینی را نشان دادم و یک جمله گفت! دلم سوخت... حق با شوهر بود! 

اما تناقض بسیار بود... کدام یک حقیقت را بیان می داشت؟ 

دقیق تر شدم، مرد دروغ نمی گفت، اما همه ی حقیقت را نیز نمی گفت و در خفا همسرش را بسیار آزار می داد! زن اما حقیقت آمیخته به دروغ را می گفت! چرا؟! 

از یکدیگر جدا شدند! جدا شدند... و چه آسان مهر طلاق می خرند برای خود... 

فرزندانش کوچک بودند، دوستشان داشتم، بهشان زیاد سر می زدم... 

اما هیچ دفعه ای عاطفه ی مادری در او ندیدم! دخترش می آمد مادر را بغل می گرفت، سرش را بر سینه ی مادر می گذاشت! مادرش حتی الکی دست بر سرش نمی کشید و نوازشش نمی کرد! 

فرزند دیگرش اما، خود را دور گرفته بود، هیچ وقت پیش نیامد برای آغوش، گارد بسته بود برای خود، حریمی داشت که به هیچ کس اجازه ی ورود نمی داد...

با این حال چه زیبا در آغوشم جا می گرفت... کودکان همه آغوش لازم اند... دوست دارند دست نوازش را... 

گفتم: چرا در آغوششان نمی گیری؟ چرا محبت لفظی نداری؟ اینها نیازمند محبت اند، تشنه می مانند، فردا در اجتماع فریب می خورند، طعم آغوش نچشیده اند... 

گفت: بلد نیستم! رو زبونم نمی گرده! من همین جوری دوستشون دارم! بغل حرصم رو تنگ میکنه! احساس خفگی بهم دست میده! وقتی این همه زحمت براشون می کشم خودشون می فهمند دوستشون دارم! بچه های من مثل بقیه نیستند!

رفت نامه ی فرزند کوچکش را آورد که در خفا برای دل خود نوشته بود: خواندم و گریه کردم... بیچاره مادر دل به این تلخ نامه خوش کرده بود... چرا که فرزندش نوشته بود: مامان برای ما زیاد زحمت می کشه، نون می خره، غذا آماده می کنه! و... 

هرگز یاد نگرفت باید به فرزندانش محبت را نشان دهد، به زبان جاری کند این کلمات مسخره ی محبت آمیز را، همین الفاظ فریبنده را... نگفت! 

هر دو فرزندش طعم آغوش حرام چشیدند! 

امروز اما، برای من پیامک زده و نوشته: فدات بشم! 

فدای منِ هفت پشت غریبه می شود، فدای فرزندِ پاره ی تن خود نمی شود! به راستی چرا؟ چرا ما برای خودمان بخیل تر از دیگران هستیم؟ این قدر که توی کامنت ها قربان صدقه ی یکدیگر می شویم، به اعضاء خانواده محبت داریم؟! حواسمان هست؟

ریشه ی مشکل این خانواده عدم علاقه بود، خانم هیچ گاه مرد خود را دوست نداشت، او نه پیش از ازدواج و نه بعد از ازدواج با کسی جز همسر خویش رابطه نداشت. اما همسر خود را نیز دوست نداشت! مرد اما خانمش را دوست داشت! او را دوست داشت و چون خانم دوستش نداشت آزارش می داد! آزاری که خانم نتواند جایی بیان کند و همیشه در دل خود بسوزد... و زن به تلافی برایش خانه داری نمی کرد! شلخته، کثیف، بدون آرایش، موهای ژولیده، بدون غذا ...

همه نیز خانم را مقصر دیدند، چرا؟ چون روشی داشت آشکار، همه می دیدند... اما شوهر در خفا آزار می داد! کسی نمی دید...

انسان گاهی چقدر خبیث می شود! چرا؟

این مرد این قدر همسر خود را آزار داده بود و این زن این قدر مراقبت کرده بود که مبادا روزی به مرد علاقه مند شود که دیگر محبت کردن به فرزندان خود را فراموش کرده بود... 

اکنون بعد از 10 سال طلسم شکسته و الفاظی این چنین را بر زبان جاری می کند... دیگر به درد نمی خورد... دیر شده... 

ای کاش مرد به جای آن همه سال آزار زن، زودتر رهایش کرده بود... و یا ای کاش خانم کمی تمرین می کرد همسر خود را دوست داشته باشد... چقدر انسان خودخواه و مغرور است! ای کاش یکی از این دو گذشت داشت... 

می شود زیبایی ها را به هم هدیه کنیم، دنیا زیباست، زندگی زیباست... چرا تلخی؟ چرا بی مهری؟ چرا آزار؟ ... 

آزار به حدی که بهبودش 10 سال زمان بطلبد؟ چرا؟ به چه قیمت؟ 


[ سه شنبه 92/7/2 ] [ 11:31 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

و فقط خاطره‌هاست، که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جای می‌مانند. کلیه کامنت‌های خصوصی این وبلاگ عمومی می‌شوند، پس دوست عزیز از ابتدا هر آنچه می‌خواهی را عمومی بیان دار. ارتباطات این وبلاگ با بقیه تنها از طریق لینک دونی انجام میشه و هیچ نوع درخواست دوستی تایید نمیشه! هر گونه کپی برداری و دخل و تصرف و انتشار این خاطرات در هر قالبی از جمله: وبلاگ، مجله، کتاب، فیلمنامه و ... شرعاً اشکال دارد.
امکانات وب



بازدید امروز: 28
بازدید دیروز: 38
کل بازدیدها: 175783