سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دختـری دَر راه آفتـاب
 
قالب وبلاگ

خیلی اتفاقی دلنوشته ی کوتاهی را خواندم، و این جمله "من فکر نمی کنم تو این نظام مظلوم تر از معلمی که به کلاس میره وجود داشته باشه" مرا یاد صحبت های چند روز پیش انداخت.

هم‌صحبتی چند روز پیشم با یک کارمند، با لحنی ناراحت و عصبی می گفت: "کارمندی مزخرف ترین شغل هست، توی کارمندی هیچ عزت نفسی برای آدم باقی نمی مونه و ..."

بدترین شغل کدام شغل هست؟ در کدام شغل عزت نفس آدم لطمه می بیند؟ مظلوم ترین کیست؟

دست فروشی، کارگر کارگاه‌های تولیدی، کارگر ساختمانی، کارگرهای خدماتی، همانهایی که منازل از ما بهترون را جارو زده و گرد گیری می کنند، تراکت پخش کن، اینهایی که جلوی درب رستوران ها لباس های عروسکی می پوشند، اصلاً چرا این شغل ها؟ همین پزشکی، پرستاری، مهندسی، معلمی، و یا شاید وزارت! و...  ادامه مطلب...

[ جمعه 93/10/5 ] [ 1:6 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

تقریبا همان روزهای اولی که با اینترنت آشنا شدم، با وبلاگ هم آشنا شدم. اولین وبلاگی که خواندم وبلاگ فلسفه ی اخلاق بود

بعد خودم تصمیم گرفتم وبلاگ داشته باشم، نویسنده ی وبلاگ سکوت یادم داد در بلاگفا برای خودم وبلاگ ثبت کنم. برای پست گذاشتن از وبلاگ شلمچه مراحل را پرسیدم. گفت: در پارسی بلاگ وبلاگ بزنم که از خیلی جهات بهتر است و اینگونه شد که آن وبلاگ بلاگفا به همان شکل رها شد و شدم بلاگر پارسی بلاگ.

از 85 تا 86 در پارسی بلاگ نوشتم و بعد هم حذفش کردم، نویسنده ی سکوت اینجا را دوباره برایم ثبت کرد و پس از مدتی هم خودش کلا وبش را حذف کرد و رفت که رفت... 

و این چنین شد که از 86 تا کنون نیز بلاگر پارسی بلاگم.

پارسی بلاگ از خیلی جهات نسبت به دیگر سرویس دهنده ها بهتر است.

1. مدیریتش آسان است.

2. نظراتی که در وبلاگ های پارسی بلاگ می گذاریم همراه با امضای الکترونیکی ثبت می شوند که آن نظر را منحصر به فرد می کند و اجازه نمی دهد که کسی با نام ما و به جای ما برای کسی نظر بگذارد.

3. به نظرات ارسالی خودمان دسترسی داریم و پس از ارسال امکان حذف آن را داریم، همچنین می توانیم از طریق مدیریت وبلاگ خودمان پاسخی که به کامنتمان داده شده را ببینیم

4. امکان تغییر، کم و اضافه به کامنتی که برایمان گذاشته شده را نداریم. یعنی یا باید کلا کامنت را حذف کنیم، یا تمام و کمال تاییدش کنیم. این خیلی خوب است، تغییر و دست بردن در کامنتی که برایمان گذاشته شده فعل بسیار ناپسندی ست، و در دیگر سرویس دهنده مدیر وبلاگ می تواند کامنتی که برایش گذاشته اند را کم و اضافه کند. 

5. سرور سایت همیشه به خوبی کار می کند و به ندرت با پیغام عدم دسترسی مواجه می شویم، درست برخلاف دیگر سرویس دهنده ها، خصوصاً بلاگفا!

مزیت های خیلی زیاد دیگری هم دارد که مرا حوصله ی نوشتنش نیست... همین اندازه نوشتم که به دوستان بلاگفایی بگویم دوستانتان شما را در پارسی بلاگ هم دنبال خواهند کرد، و خودتان نیز کار با پارسی بلاگ را یاد خواهید گرفت، نگران مطالبتان هم نباشید که می توانید عینا آنها را به وبلاگ پارسی بلاگتان انتقال دهید. فلذا تا دیر نشده به پارسی بلاگ اسباب کشی کنید، تا بنده مرتب با انواع و اقسام ارورهای بلاگفا روبرو نشوم، هر بار به دلیلی سرویس دهنده ی شما ارایه خدمات ندارد و یک جای کارش لنگ می زند! 

طهورای گرامی، خواستم در وب خودتان پاسخ الطافتان را بدهم که نشد! ذیل کامنتی که گذاشتید خط خطی هایی نگاشتم.

این نوشته، از پست‌های غیرقابل نمایش وبلاگ بوده که پس از فوت ایشان عمومی شد.


[ پنج شنبه 93/9/6 ] [ 10:3 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]
[ پنج شنبه 93/8/29 ] [ 11:57 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

رمز پست عموی آب آور همان رمز آخری ست که بهتان دادم.

هر کس رمز را گم کرده و یا فراموش، اطلاع بده تا مجدد ارسال کنم.

دوستانی که آخیراً رمزی می نویسید، صلاح دونستید به بنده هم رمز بدید.

دوستانی که قبلاً هم رمزی می نوشتید، رمزتان را فراموش کردم، مجدد بهم رمز بدید. 

هستم ولی کمرنگ. خیلی کم رنگ...

برای هم دعا کنیم

یا مَن یَکفِی مِن کُلِّ شَیءٍ وَ لا یَکفِی مِنهُ شَیءٌ اِکفِنی ما اَهَمَّنی.

ای آن که کفایت از همه چیز می‌کنی و هیچ چیز از تو کفایت نمی‌کند؛ مهمات امور مرا کفایت فرما.


[ شنبه 93/8/10 ] [ 9:45 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

رمز پست دخترانه همان رمز سابق است.

پست روزه و دیگر پست ها زین پس با رمز جدید ارسال می شوند. آرام آرام در لابلای کارها رمز جدید را برای خواننده های ثابتی که به حق استاد معرفت اند ارسال می کنم. 

 

دوست ندارم تا پایان خاطراتم اشاره ای به احوالات امروزم داشته باشم. اما به واقع نمی خواهم که سر نزدنم را به حساب بی معرفتی بگذارید. 

با ضیق وقت مواجه ام. گرفتارم و افسرده حال. تنها و پر مشغله

به یاد تک تکتان هستم... بویژه عمه و سیمرغ و همنفس... یاس و سعاد و پارمیدا... 

دعایم کنید. دعای خوب. زیاد دعایم کنید... 


[ پنج شنبه 93/3/1 ] [ 8:45 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

وَمِنْ آیَاتِهِ أَن یُرْسِلَ الرِّیَاحَ مُبَشِّرَاتٍ وَلِیُذِیقَکُم مِّن رَّحْمَتِهِ...

از آیات خدا این است که بادها را به عنوان بشارت گرانی می فرستد تا شما را از رحمتش بچشاند... (46 - روم) 

امید که بادهای بهار 93 نوید بخش روزهایی خوش برایتان باشند. 

یکدِگر را یاد کنیم به وقت استجابت دعا... تا پایان نوروز نیستم. 


[ چهارشنبه 92/12/28 ] [ 3:35 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

در مسجد پسری دیپلم ردی که آپاراتی دارد را برای دخترش به او معرفی کرده بودند.

گفت: بهشان گفته ام: دختر من در دانشگاه مشغول تحصیل فلان رشته است! دانشگاهش فلان شهر است، صبح می رود، شب می آید!

به او گفته بودند: دختر کوچکت را می خواهیم. پاسخ داده بود: دختر کوچکم گفته: تا خواهر بزرگترم هست من ازدواج نمی کنم!

به او گفتم: چرا چنین گفتی؟ این پاسخ غلط است. گفت: آخر انتظار داشتند دختر لیسانسه ام را بدهم به یک دیپلم ردی!

پ ن: دختر اولش دانشجوی لیسانس است و 3 سال از خواهرش بزرگتر. یک الی دو روز در هفته بیشتر کلاس ندارد و این روزها و کلاسها و ساعت ها قابل تنظیم و جابجایی هستند. ضمن اینکه درس برایش اصلاً ملاک نیست. چون بیکار است درس می خواند! اگر همسری خوب نصیبش شود شاید درس را کنار هم بگذارد!

هرگز ملاک دختر کوچکتر ازدواج خواهر بزرگتر نبوده! و چه بسا مواردی که به خود دختر کوچکتر معرفی شده اند و دیپلمه بوده اند و او اگر چه یکی از معیارهایش را نداشته اند ولی سایر مشخصه هایشان را بررسی و سپس پاسخ داده است.

و نکته ای دیگر اینکه، مادر تنها به خاطر 3 سال بزرگتر بودن و یا باور نداشتن تحصیلات دختر بزرگتر، آنچه را برای دختر کوچکتر خود نمی پسندد برای دختر بزرگترش می پسندد!

 

در جمعی خانوادگی که اقوام دور هم جمع بودند، یکی از آقایان رو به مادری که دو دخترِ دانشجویِ مهندسیِ دمِ بخت دارد گفت: کسی را می شناسم که قصد ازدواج دارد به نظرم برای دختر شما مناسب باشد و مشخصه های پسر را بیان داشت. در آخر ادامه داد: دختری چادری می خواهد.

مادر دو دختر با قاطعیت پاسخ داد: دختر من چادری نیست!

در همان جمع، همان آقا، همان پسر را به آقایی معرفی کرد برای دخترش...

یکی دو روز بعد آن آقا به گمان اینکه من ماجرا را نمی دانم شروع کرد به تعریف کردن برایم...

فلانی یک بنا را برای دختر دانشگاه رفته ی من معرفی کرده است! گفت دختری چادری می خواهد، البته دختر من چادری ست، اما از بین 6 فرزندم تنها این یکی دانشگاه رفته، روانشناسی خوانده و اکنون جویای کار است! او را بدهم به یک بنا!

هنوز حرفی نزده بودم، که دختر همان مادری که ابتدا این پسر را بهش معرفی کرده بودند وارد جمعمان شد. بی خبر از همه چیز بود. رو به دختر گفتم: فرشته: پسری 26 ساله، دیپلمه و بنا را می شناسیم قصد ازدواج دارد و جویای دختری چادری ست. نظر تو چیست؟ موافقی که تو را معرفی کنیم؟

به جدیت تمام پاسخ داد، تا او را نبینم نمی توانم پاسخی بدهم.

یعنی که، چادر مسئله ی بغرنجی برای این دختر نیست. که بر عدم آن الزام داشته باشد. همچنین دختری که در یک رشته ی مهندسی مشغول به تحصیل است بنا بودن و دیپلمه بودن را کسر شأن نمی دانست که بی معطلی و بدون آگاهی از دیگر مشخصه های پسر پاسخ منفی بدهد.

چه بسا که اگر به دختر آن آقا نیز گفته شده بود شاید پاسخی متفاوت از پاسخ پدرش داشت.

 

دختری دارد که از کودکی با صرع دست و پنجه نرم کرده، با پسر خاله اش ازدواج کرده و از این ازدواج یک پسر نصیبش شده. شوهرش اهل قمار و مشروب و امور خلاف بود. پس از ده سال جدا شدند و اکنون دو سالی ست که منزل پدر زندگی می کند.

پدرش رو به من در جمعی که شخص دیگری نیز حضور دارد می گوید برای دخترم همسری مناسب اگر سراغ داشتی معرفی کن!

شخص دیگر حاضر در جمع نیز دختری دارد که همسری داشت معتاد، در یک معامله ی قاچاق راهی زندان شد...

آنها نیز از هم جدا شدند حاصل زندگی شان دو دختر شیرین زبان است.

رو به همین شخصی که از من می خواست برای دخترش کسی را معرفی کنم، گفت: به فکر دختر من هم باشید. شما هم اگر کسی را مناسب دخترم سراغ داشتید معرفی کنید.

مکثی کرد طولانی و پاسخ داد: دختر تو نمی خواهد شوهر کند، او ابتدا دخترانش را شوهر بدهد!

 

دارم فکر می کنم، دختر خودش بیمار است، تحصیلات هم ندارد، وضعیت شوهر و زندگی سابق اش هم با دختر آن فرد دیگر دقیقا مشابه است. دختر دیگر حداقل هم تحصیلاتش بیشتر است. هم بیمار نیست هم بسیار توانمند تر است.

چگونه است که برای آن دگر این چنین می پسندد و برای دختر خود چنین!

 

حداقل 40 سال از زندگی مشترکشان می گذرد، از این 40 سال 40 روز را آسوده نیاسود! هر لحظه جنگ، دعوا، فحش، ناسزا، هر روز صدای ناله و شیون و فریاد از خانه یشان بیرون بود. به واسطه ی اخلاق بد همسرش در بین هیچ کدام از اقوام جایی نداشتند.

فرزندانش بدون درک عمه و عمه زاده، عمو و عمو زاده بزرگ شدند و چند سالی ست که ارتباطشان با اقوام مادری نیز قطع شده.

مدتی پیش دختری مجرد که به بیماری ام اس مبتلا بود و از ازدواج دائم ناامید و خود را نیازمند یک همدم می دید به عقد موقتش درآمد

از ازدواج موقتش راضی بود، شاداب شده بود، تپل نیز :) پس از سال ها لبخند را به لبانش می دیدیم...

در هر فرصتی که پیش می آمد از محسنات همسر موقتش می گفت. از او تعریف می کرد و دوستش داشت.

چند باری به او گفتم، تو که توانمندی مالی داری، آپارتمانی بخر و عقد دائمش کن، از او راضی هستی و دوستش داری، اخلاق نیک هم که دارد. چند صباح باقی مانده را حداقل به آرامش زندگی کن. ثواب هم دارد.

در پاسخ تلاش می کرد عیب هایی را برای دختری که مهرش چند صباحی بود نشاط را مهمان دلش کرده بود بتراشد! می گفت: او دیوانه است! ام اس هم دارد خب!

گفتم: چطور دیوانه است؟ گفت: زنگ می زند به من و می گوید دلم برایت تنگ شده، بیا ببینمت! زنگ می زند می گوید بیا مرا ببر مسجد!

دلم می خواست به راستی خفه اش کنم. در دلم گفتم: چه می دانی دلتنگی یعنی چه! 40 سال است که نه دلتنگ شده ای و نه کسی دلتنگ ات! بی خود نیست که دلِ تنگ را دیوانه بنامی!

اکنون فرصت ازدوائم برای دختر پیش آمده، باقی مدت را به او بخشیده و دختر مدت عده را هم گذرانده.

این دفعه که دیدم، مرتب مرا کنار می کشید و برایم درد و دل می کرد، می گفت: یار غارم پرید! دوباره تنها شدم. کسی بود هر از گاهی تماسی می گرفت. یک نماز ظهر را مهمان مسجد محله یشان بودم و در راه با هم می خندیدیم... دیگر نیست!

افسرده بود و در لاک...

 -----------------------------

مدت زیادی ست اینترنت نیامده ام، 44 کامنت داشتم از دوستانی که در این مدت فراموشم نکردند. به واقع از خواندن تک تک کامنت ها خوشحال شدم. دوستانی که 30 روز غیبتم را دلیل فراموش کردنم ندانستند. مرا شرمنده ی محبت خود کردند. از همه یتان سپاسگذارم.

امتحان ها که تمام شد، مسئله ای دیگر پیش آمد و موقعیت وبلاگ نوشتن برایم فراهم نبود. در عوض موضوع نوشتن بسیار بود.

در این مدت فهمیدم از دنیا آسان می شود دل کند! خیلی آسان...

انشاء الله یکی دو روز دیگر با یک خاطره ی دیگر مهمان خانه های مجازی تان خواهم شد.  


[ دوشنبه 92/11/28 ] [ 5:37 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

به خاطر اینکه عده ای رمز را داشتند و خاموش بودند. رمز ثابت خاطراتم را تغییر دادم. خاموش ها نگرانم می کنند... اینه که رمز را تغییر دادم.

رمز را برای تمام خواننده های ثابتی که تعامل دو طرفه بینمون بود ارسال کردم. امیدورام به دستتون رسیده باشه. اگر کسی رمز به دستش نرسیده بگه تا دوباره ارسال کنم.

دوستان بلاگفایی، من همیشه با وبلاگ هاتون مشکل دارم، یا وبتون باز نمیشه، یا باید با فیلترشکن بیام! یا کامنت هام به دستتون نمی رسند! 

پرشین گیگ اطلاعیه زیر را در سایتش قرار داده: مدرک داشتن  

بازگشت پرشین‎گیگ

هفته‎ای که گذشت سرویس پرشین گیگ بطور موقت از دسترس خارج شد، این عدم دسترسی تصمیمی بود که در حداقل زمان ممکن برای جلوگیری از صدمات احتمالی که طی حملاتی به سرورهای پی.جی صورت گرفته بود، اتخاذ شد.

مدیران مجموعه بخوبی بر امر آگاه سازی کاربران پیش از هرگونه تغییری واقف و معتقد هستند، اما زمان اندک برای مقابله با حملات پیش رو، ما را به اجرایی کردن این تصمیم بدون رعایت اطلاع رسانی سوق داد که قلباً بابت این موضوع کمال تاسف را داریم.

بهرحال با وجود صدمات وارده به پرشین گیگ طبق اطلاعیه خود سرویس در موعد مقرر یک هفته‎ای از هم اینک قابل دسترسی و بهره بردای خواهد بود. در این بین بسیار اندک کاربرانی خواهند بود که با کمترین حذف فایل روبرو خواهند شد که پیشاپیش عذرخواهی ما را پذیرا باشند.

و همچنان به همراهی و همدلی شما کاربران فهیم امیدواریم. 

اطلاعیه فوق یعنی اینکه "ف الف" دقیقاً یکی از همون "بسیار اندک کاربرانی" شده که هر چی فایل تو پرشین گیگ آپلود کرده بود حذف شدند!!! گریه‌آوریعنی چی؟عصبانی شدم!


[ پنج شنبه 92/10/12 ] [ 10:25 صبح ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

آنچه اینجا نگاشته شد و سئوالی که در ذهنم شکل گرفت، تاثیر صحبت امروزم با دوستی قدیمی بود و مرور زندگی اش... دوستی که به دو ماجرای نقل شده دخلی ندارد اما مکالمه ی مان موجب شد به این ها بیاندیشم. 

دو ماجرای واقعی از دو شخصیت متفاوت، محمد و فرشته – محبوبه و حسین 


دو سه سال پیش بود، اما انگار همین دیروز! یکی از دوستان خواست که با دخترش صحبت کنم، و ماجرا را اینگونه نقل کرد: دو سالی ست که پسری موجه می رود و می آید، دخترم اما رضایت نمی دهد، همه ی شرایط پسر خوب است. نمی دانم دخترم چرا پاسخش منفی ست. هر چه هم با او صحبت می کنم بی فایده است، دوستانش مشاوره های غلط به او داده اند و از این نگرانم که دخترم لگد به بخت خود زند. 

چند روز بعد قصد سفر به همان شهر داشتیم، به آنها هم سر زدیم، مادر چقدر خوشحال شد، کم کم با دختر هم صحبت کردیم، حالت های افسردگی داشت. در لاک بود و از جمع گریزان. دختری بود به شدت شاداب، پر جنب و جوش، اجتماعی و مهربان و... و اکنون هیچ یک از این حالات در او دیده نمی شد. 

شروع کرد به صحبت... دوستش ندارم، دست از سرم بر نمی دارد، نظر خانواده ام مثبت است و نظر من منفی. ادله های مادرم منطقی ست، قبول دارم لیکن نمی توانم با او ارتباط برقرار کنم... نمی خواهم، جوابم منفی ست، بارها گفته ام و او باز هم اصرار می کند. 

پسر، تک پسر شهید بود، محمد نام. دفعات اولی که به خواستگاری می رود، مادر جواب منفی دختر را اعلام می کند، و گمان می برد که همه چیز تمام شد، تمام اما نشده بود. دوباره تماس، باز خواهش... خانواده ی پسر دیگر همراهیش نمی کردند، می گفتند چند بار رفته ایم و پاسخ منفی گرفته ایم، صلاح نیست دوباره برویم، به از این دختر هست و... خلاصه اینکه دیگر با پسر همراه نمی شدند. و پسر دست بردار نبود. 

گوشه ی اتاقشان پر بود از گل هایی که هر بار پسر به بهانه ای خریده بود. هدیه هایی که به مناسبت های مختلف برده بود، از روسری و موبایل و طلا و... تا کیک تولد و دعوت شام و ناهار، کارت های هدیه استخر و پارک و سینما

اوایل به احترام با او سخن می گفت، به نرمی سعی داشت متقاعدش کند. وقتی اصرار و تلاش های پسر را دید احترام و ادب کنار گذاشت. اخیراً می دانم که درب خانه به رویش می بندد، به تندی با او سخن می کند و می گوید دوستت ندارم میل ازدواج با تو را ندارم و پسر باز هم خواهش می کند و ابراز علاقه!!! 

هیچ یکی از هدیه های پسر را استفاده نکرد، یا بخشیده یا گوشه ی اتاق افتاده و خاک می خورند. هنوز هم ناراحت است، می گوید چرا دست از سرم بر نمی دارد، چرا سد راهم شده، چرا و چرا و چرا... 

پسر کارمند نیروی انتظامی بود، گفت: شغلت را دوست ندارم، کارش را تغییر داد، رفت سازمان آب و فاضلاب، گفت این کارت پرستیژ ندارد، باز هم تغییر شغل داد، رفت بانک! گفت باید بروی دانشگاه، و در فلان رشته تحصیل کنی، رفت دانشگاه و همان رشته! گفت ماشین نداری، ماشین خرید به نام دختر!!! گفت: ظاهر و تیپت را دوست ندارم، پسر همان پوشش را استفاده کرد که دختر می خواست، گفت برویم مشاوره، ساعت ها جلسات مشاوره رفتند و...

پسر ناپدری داشت مهربان، پیش از مرگ خواست که با دختر صحبت کند، شاید خواهش او نتیجه بخش باشد، اصلاً حاضر نشد با تلفن صحبت کند، پسر بیمار شد، خواهش کرد، فایده نبخشید، مادرش را از دست داد، تنها شد، افسرده شد... فایده نداشت... 

امسال 5 سال است که این رویه ادامه دارد، و تازه رفت و آمدها و اصرارهای پسر کم شده. دختر نیز کمی آرام تر است، شاداب اما نیست. هیچ یک از روش های پسر برای جلب نظر دختر فایده بخش نبود. صحبت های مادر و دایی و دوست و ... دختر با دختر نیز بی تاثیر بود. 


سال 88 نیز با محبوبه نامی آشنا شدم، که پسری را دوست داشت. ماجرای او نیز بس شنیدنی ست. 

در دانشگاه آشنا شده بودند، پسر قدم پیش گذاشته و با محبوبه صحبت کرده بود، مدتی بعد خانواده ی پسر وساطتت کرده و مثلاً ماجرا را خاتمه بخشیده بودند. محبوبه اما باور کرده بود عشق حسین را...

چه تلاش ها، چه ایثارها و گذشت ها، به واقع پسر را دوست داشت. محبوبه از محمد رنج بیشتر کشید، چرا که درگیر مسئله ای شده بود غیرمتعارف، معمول نیست که دختران عاشق شوند. در داستان های عاشقی، پسر مورد مذمت نیست، اما دختر بسیار مورد مذمت واقع می شود. نجابت و ایمان و اصالتش زیر سئوال می رود. زندگی اجتماعی خود و خانواده اش نابود می شود. 

محبوبه عجیب نیرو می گرفت و عجیب تر دچار ضعف می شد. ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار شده بودند تا او را از این عشق منصرف کنند و فایده بخش نبود. 

آنقدر در این عشق خیالی یک طرفه غوطه ور و غرق بود که هیچ چیز و هیچ کس نتوانست او را متقاعد به فراموشی کند. باوری بود عمیق... 

خانواده اش پس از ناامید شدن از محبوبه برای فرار از نگاه ها از آن شهر رفتند. حتی خواهر و برادرهای متاهلش... تنها یک برادر متاهل مانده بود. و محبوبه به خوابگاه پناه برد. 

پسر عشق محبوبه را باور کرد و او را پذیرفت، خانواده اش اما مخالف بودند! پسر را از درس و دانشگاه گرفتند، مدتی بعد نیز پسر را به بهانه های مختلف از تهران بی خبر به شیراز فرستادند. حسین درگیر عشق نبود، پس راحت فراموش کرد و ازدواج. این را خانواده ی پسر به دختر گفته بودند. شاید هم حقیقت نداشت! 

محبوبه... محبوبه داستانش خیلی غم انگیز شد... خیــــــــــلی... سال آخر دانشگاه بود و کارمند یک شرکت معتبر. کار و درس و خانواده را کنار گذاشت و پناه برد به یک اتاق! سال 88 که محبوبه را دیدم 2-3 سالی بود که پسر را دوست داشت. اواسط 88 این اتفاق افتاد، از مرداد 88 که چنین شد تا کنون 4 سال می گذرد و محبوبه است و تخت گوشه ی اتاق و یک شال! شالی که برای پسر بافته بود... 

همین آبان ماه گذشته یکی از دوستانش را دیدم و سراغ محبوبه را گرفتم، اموراتش به مدد دوستانش می گذرد! یا خدا، برای محبوبه بسیار متاثر شدم... رسوایی عجیبی ست. دختر خوبی بود و هست...


سئوالی در ذهنم غوطه ور است، چرا سهم یکی از طرفین عاشقی غم است؟

عشق است و آتش و خون

داغ است و درد دوری

کی می توان نگفتن

کی می توان صبوری

کی می توان نرفتن

گیرم پری نمانده

گیرم که سوختیم و خاکستری نمانده

با دوست عشق زیباست

با یار بی قراری

از دوست درد ماند و از یار یادگاری

گفتی از روز سفر

گفتم از من مگذر

مجنون - لیلا - رفتی

بی بال و بی پر

رسیدن عشاق به یکدیگر و عاشق ماندن و عاشقانه زیستن زیباست و در دل واژگان نمی گنجد این زیبایی...

اما عشق های یک طرفه سرانجامش تنها سوختن است و بس... پروانه بودن وقتی زیباست که شمعی باشد و بعد پروانگی، پروانگی در خیال، گِرد شمع سوختن تنها درد است و درد و درد و نابودی...

و آنجا که صداقت نباشد، آنجا که تعریف نابجای عشق را برای هوس بیاورند، نرسیدنش درد است و رسیدن نیز درد! 


[ پنج شنبه 92/9/28 ] [ 5:13 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ


[ دوشنبه 92/9/25 ] [ 9:32 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]
          مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

و فقط خاطره‌هاست، که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جای می‌مانند. کلیه کامنت‌های خصوصی این وبلاگ عمومی می‌شوند، پس دوست عزیز از ابتدا هر آنچه می‌خواهی را عمومی بیان دار. ارتباطات این وبلاگ با بقیه تنها از طریق لینک دونی انجام میشه و هیچ نوع درخواست دوستی تایید نمیشه! هر گونه کپی برداری و دخل و تصرف و انتشار این خاطرات در هر قالبی از جمله: وبلاگ، مجله، کتاب، فیلمنامه و ... شرعاً اشکال دارد.
امکانات وب



بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 179652