سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دختـری دَر راه آفتـاب
 
قالب وبلاگ

آنچه اینجا نگاشته شد و سئوالی که در ذهنم شکل گرفت، تاثیر صحبت امروزم با دوستی قدیمی بود و مرور زندگی اش... دوستی که به دو ماجرای نقل شده دخلی ندارد اما مکالمه ی مان موجب شد به این ها بیاندیشم. 

دو ماجرای واقعی از دو شخصیت متفاوت، محمد و فرشته – محبوبه و حسین 


دو سه سال پیش بود، اما انگار همین دیروز! یکی از دوستان خواست که با دخترش صحبت کنم، و ماجرا را اینگونه نقل کرد: دو سالی ست که پسری موجه می رود و می آید، دخترم اما رضایت نمی دهد، همه ی شرایط پسر خوب است. نمی دانم دخترم چرا پاسخش منفی ست. هر چه هم با او صحبت می کنم بی فایده است، دوستانش مشاوره های غلط به او داده اند و از این نگرانم که دخترم لگد به بخت خود زند. 

چند روز بعد قصد سفر به همان شهر داشتیم، به آنها هم سر زدیم، مادر چقدر خوشحال شد، کم کم با دختر هم صحبت کردیم، حالت های افسردگی داشت. در لاک بود و از جمع گریزان. دختری بود به شدت شاداب، پر جنب و جوش، اجتماعی و مهربان و... و اکنون هیچ یک از این حالات در او دیده نمی شد. 

شروع کرد به صحبت... دوستش ندارم، دست از سرم بر نمی دارد، نظر خانواده ام مثبت است و نظر من منفی. ادله های مادرم منطقی ست، قبول دارم لیکن نمی توانم با او ارتباط برقرار کنم... نمی خواهم، جوابم منفی ست، بارها گفته ام و او باز هم اصرار می کند. 

پسر، تک پسر شهید بود، محمد نام. دفعات اولی که به خواستگاری می رود، مادر جواب منفی دختر را اعلام می کند، و گمان می برد که همه چیز تمام شد، تمام اما نشده بود. دوباره تماس، باز خواهش... خانواده ی پسر دیگر همراهیش نمی کردند، می گفتند چند بار رفته ایم و پاسخ منفی گرفته ایم، صلاح نیست دوباره برویم، به از این دختر هست و... خلاصه اینکه دیگر با پسر همراه نمی شدند. و پسر دست بردار نبود. 

گوشه ی اتاقشان پر بود از گل هایی که هر بار پسر به بهانه ای خریده بود. هدیه هایی که به مناسبت های مختلف برده بود، از روسری و موبایل و طلا و... تا کیک تولد و دعوت شام و ناهار، کارت های هدیه استخر و پارک و سینما

اوایل به احترام با او سخن می گفت، به نرمی سعی داشت متقاعدش کند. وقتی اصرار و تلاش های پسر را دید احترام و ادب کنار گذاشت. اخیراً می دانم که درب خانه به رویش می بندد، به تندی با او سخن می کند و می گوید دوستت ندارم میل ازدواج با تو را ندارم و پسر باز هم خواهش می کند و ابراز علاقه!!! 

هیچ یکی از هدیه های پسر را استفاده نکرد، یا بخشیده یا گوشه ی اتاق افتاده و خاک می خورند. هنوز هم ناراحت است، می گوید چرا دست از سرم بر نمی دارد، چرا سد راهم شده، چرا و چرا و چرا... 

پسر کارمند نیروی انتظامی بود، گفت: شغلت را دوست ندارم، کارش را تغییر داد، رفت سازمان آب و فاضلاب، گفت این کارت پرستیژ ندارد، باز هم تغییر شغل داد، رفت بانک! گفت باید بروی دانشگاه، و در فلان رشته تحصیل کنی، رفت دانشگاه و همان رشته! گفت ماشین نداری، ماشین خرید به نام دختر!!! گفت: ظاهر و تیپت را دوست ندارم، پسر همان پوشش را استفاده کرد که دختر می خواست، گفت برویم مشاوره، ساعت ها جلسات مشاوره رفتند و...

پسر ناپدری داشت مهربان، پیش از مرگ خواست که با دختر صحبت کند، شاید خواهش او نتیجه بخش باشد، اصلاً حاضر نشد با تلفن صحبت کند، پسر بیمار شد، خواهش کرد، فایده نبخشید، مادرش را از دست داد، تنها شد، افسرده شد... فایده نداشت... 

امسال 5 سال است که این رویه ادامه دارد، و تازه رفت و آمدها و اصرارهای پسر کم شده. دختر نیز کمی آرام تر است، شاداب اما نیست. هیچ یک از روش های پسر برای جلب نظر دختر فایده بخش نبود. صحبت های مادر و دایی و دوست و ... دختر با دختر نیز بی تاثیر بود. 


سال 88 نیز با محبوبه نامی آشنا شدم، که پسری را دوست داشت. ماجرای او نیز بس شنیدنی ست. 

در دانشگاه آشنا شده بودند، پسر قدم پیش گذاشته و با محبوبه صحبت کرده بود، مدتی بعد خانواده ی پسر وساطتت کرده و مثلاً ماجرا را خاتمه بخشیده بودند. محبوبه اما باور کرده بود عشق حسین را...

چه تلاش ها، چه ایثارها و گذشت ها، به واقع پسر را دوست داشت. محبوبه از محمد رنج بیشتر کشید، چرا که درگیر مسئله ای شده بود غیرمتعارف، معمول نیست که دختران عاشق شوند. در داستان های عاشقی، پسر مورد مذمت نیست، اما دختر بسیار مورد مذمت واقع می شود. نجابت و ایمان و اصالتش زیر سئوال می رود. زندگی اجتماعی خود و خانواده اش نابود می شود. 

محبوبه عجیب نیرو می گرفت و عجیب تر دچار ضعف می شد. ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار شده بودند تا او را از این عشق منصرف کنند و فایده بخش نبود. 

آنقدر در این عشق خیالی یک طرفه غوطه ور و غرق بود که هیچ چیز و هیچ کس نتوانست او را متقاعد به فراموشی کند. باوری بود عمیق... 

خانواده اش پس از ناامید شدن از محبوبه برای فرار از نگاه ها از آن شهر رفتند. حتی خواهر و برادرهای متاهلش... تنها یک برادر متاهل مانده بود. و محبوبه به خوابگاه پناه برد. 

پسر عشق محبوبه را باور کرد و او را پذیرفت، خانواده اش اما مخالف بودند! پسر را از درس و دانشگاه گرفتند، مدتی بعد نیز پسر را به بهانه های مختلف از تهران بی خبر به شیراز فرستادند. حسین درگیر عشق نبود، پس راحت فراموش کرد و ازدواج. این را خانواده ی پسر به دختر گفته بودند. شاید هم حقیقت نداشت! 

محبوبه... محبوبه داستانش خیلی غم انگیز شد... خیــــــــــلی... سال آخر دانشگاه بود و کارمند یک شرکت معتبر. کار و درس و خانواده را کنار گذاشت و پناه برد به یک اتاق! سال 88 که محبوبه را دیدم 2-3 سالی بود که پسر را دوست داشت. اواسط 88 این اتفاق افتاد، از مرداد 88 که چنین شد تا کنون 4 سال می گذرد و محبوبه است و تخت گوشه ی اتاق و یک شال! شالی که برای پسر بافته بود... 

همین آبان ماه گذشته یکی از دوستانش را دیدم و سراغ محبوبه را گرفتم، اموراتش به مدد دوستانش می گذرد! یا خدا، برای محبوبه بسیار متاثر شدم... رسوایی عجیبی ست. دختر خوبی بود و هست...


سئوالی در ذهنم غوطه ور است، چرا سهم یکی از طرفین عاشقی غم است؟

عشق است و آتش و خون

داغ است و درد دوری

کی می توان نگفتن

کی می توان صبوری

کی می توان نرفتن

گیرم پری نمانده

گیرم که سوختیم و خاکستری نمانده

با دوست عشق زیباست

با یار بی قراری

از دوست درد ماند و از یار یادگاری

گفتی از روز سفر

گفتم از من مگذر

مجنون - لیلا - رفتی

بی بال و بی پر

رسیدن عشاق به یکدیگر و عاشق ماندن و عاشقانه زیستن زیباست و در دل واژگان نمی گنجد این زیبایی...

اما عشق های یک طرفه سرانجامش تنها سوختن است و بس... پروانه بودن وقتی زیباست که شمعی باشد و بعد پروانگی، پروانگی در خیال، گِرد شمع سوختن تنها درد است و درد و درد و نابودی...

و آنجا که صداقت نباشد، آنجا که تعریف نابجای عشق را برای هوس بیاورند، نرسیدنش درد است و رسیدن نیز درد! 


[ پنج شنبه 92/9/28 ] [ 5:13 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

و فقط خاطره‌هاست، که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جای می‌مانند. کلیه کامنت‌های خصوصی این وبلاگ عمومی می‌شوند، پس دوست عزیز از ابتدا هر آنچه می‌خواهی را عمومی بیان دار. ارتباطات این وبلاگ با بقیه تنها از طریق لینک دونی انجام میشه و هیچ نوع درخواست دوستی تایید نمیشه! هر گونه کپی برداری و دخل و تصرف و انتشار این خاطرات در هر قالبی از جمله: وبلاگ، مجله، کتاب، فیلمنامه و ... شرعاً اشکال دارد.
امکانات وب



بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 22
کل بازدیدها: 175366