دختـری دَر راه آفتـاب | ||
سلام این کتاب حاصل سه سال تلاش خواهرم بود که یک ماه قبل از فوتشون به چاپ رسید. در صورت تمایل به خرید پیام بگذارید. قیمت پشت جلد 15 هزار تومان اما در صورتی که کسی بخواد 14 بعلاوه هزینه پست
[ جمعه 98/4/21 ] [ 10:25 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
ف.الف یا دختری در راه آفتاب یا بهشت بانو یا به هر نام دیگری که میشناختیدش خواهرم بود. من همان خواهر ساکتش هستم که در خاطراتش مینوشت، همانی که با نام فرخنده از او مینوشت، همان خواهری که بیشترین تجربههای مشترک را با هم داشتیم اما در منزل پدر حرف زدنمان با همدیگر ممنوع بود، همان خواهری که به خاطرش سختیها را به جان خرید تا او راحت درس بخواند. ف.الف/ دختری در راه آفتاب/ بهشت بانو یا هر نام دیگری که با آن انس داشتید بیست و هفتم فروردین ماه نود و هفت مصادف با بیست و نهم رجب هزار و چهارصد و سی و نه از میان ما رفت و در بیست و نهم فروردین ماه مصادف با اول شعبان به خاک سپرده شد. یکی از خواستههایش حذف اینجا پس از فوتش بود اما اینجا را حذف نمیکنم؛ چون پر از نکتههای اخلاقیست، نکتههایی که دیگران نمیگویند یا مراعات نمیکنند. چندین پست غیرقابل نمایش دارد که وقتی خواندمشان حیفم آمد غیرقابل نمایش باشند، حالم که بهتر شد به مرور آنها را نیز قابل نمایش میکنم شاید رهگذری خواند و تلنگری شد برایش.
فاتحهای نثار روحش کنید باشد که روحش قرین لطف و رحمت الهی قرار گیرد. زندگی بسیار بسیار بسیار سختی داشت اما بااخلاق و مردانه زیست. [ سه شنبه 97/2/18 ] [ 2:40 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
تست گوشی و پارسی بلاگ [ پنج شنبه 96/12/17 ] [ 8:5 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
کوتاه و سریع بهش، اشاره کردم... اون کار را انجام داد و بعد از یکی دو ساعت گفت: جلوی همسرم اشاره نکن، اشتباهاتم را نگو و... گفتم: باشه، چشم ولی چرا؟ گفت: نمیخوام همسرم متوجه بشه، او خودش مرتب میگه مثل تو باشم و از تو برام مثال میزنه، دیگه اگر این صحنه را هم ببینه ک هیچی، همسرم باید بدونه من تو نیستم و خودم ی شخصیت مستقل برای خودم دارم...
پ.ن. این پست از پستهای غیرقابل نمایش وبلاگ بوده که پس فوت ایشان عمومی شد. [ یکشنبه 96/10/10 ] [ 10:15 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
سالها بود رفتار توهین آمیزشان ناراحتمان میکرد، پس تا جای امکان رفت و آمد را کم کرده بودیم... تا اینکه بعد از مدتها رفتیم منزلشان، البته بسیار هم متعجب شدیم از دیدن همسرش! همسرش منزل بود، در حالی که می دانستند قرار است برویم منزلشان... پذیرایی اولیه انجام شد، مشغول احوالپرسی بودیم که همسرش رو بهمان پرسید: بهشت بانو کدام یک از شماست؟ - رو به من - شمایید؟ - بله، چطور؟ - هیچی، همینجوری. و خداحافظی کرد و جمع را ترک. بعد از رفتنشان سر صحبت که باز شد، فهمیدیم چون تصور میکردند با برادرم میرویم، آقا منزل مانده اند وگرنه چون همیشه میرفتند به مادرشان سر بزنند!
دل به دریا زدم و پرسیدم: چرا شما اینقدر سر شوهرانتان معطلید و نگران؟ چرا دقت ندارید که این رفتارهایتان توهین آمیز است، اهانت است به دیگران... چرا فکر میکنید عالم و آدم آمده اند تا قاپ دل شوهران شما را بدزدند؟ گفت: همسرانمان خودشان به زبان چیزهایی میگویند که ...! مانده بودم چه بگویم...
مرور میکنم خاطراتم را، اعتقاداتم را... همه یشان عروس که شدند دعوتشان کردیم، پاگشا شدند. آنجا که با داماد نسبت داشتیم عروس خانمها بارها و بارها نظر مثبت و تمایلشان برای رفت و آمد بیشتر را اعلام کردند. آنجا که با عروس نسبت داشتیم هم این اتفاق افتاد. همسر صبا بارها و بارها در حضور خودم تشکر کرد و ابراز تمایل برای رفت و آمد بیشتر، تعریف و تمجید و احترام... صبا اما هرگز ناراحت نشد، این مسیله برایش افتخار بود بیشتر، تا اینکه جای نگرانی باشد پس چرا برای بقیه به جای افتخار و سربلندی نگرانی بود؟
وقتی آگاه به این مسیله هستی که همسرت از تو رضایت دارد، وقتی میدانی در همسرداری موفق هستی، مطمینی که خویشان تو خویشان همسرت هستند و نظر سویی در کار نیست. اما آنجا که یک پای همسرداری ات میلنگد، این تعریف ها نگرانت میکنند. خویش خود را رقیب خود میبینی و گمان میبری با فاصله گرفتن، با توهین به خویشانت، با در بند نگه داشتن همسرت، او را تنها برای خود داری و...
چرا بقیه فکر میکنند ما خوب تریم! نمیدانم اما حتی اگر نظرشان درست هم باشد، بیان این تصورشان بسیار غلط است، حداقل روش بیانشان غلط است. تا جایی که در دیدارهای کوتاه نوروز مجبوراند توی ماشین منتظر بمانند تا همسرشان عیددیدنی کند و برود!!!
اولین بار که رفتار غلطشان را با هم دیدم، تا مدتی در تعجب بودم چطور زن و شوهری مومن این چنین رفتار غلط دو سویه ای با هم دارند؟ و این غلطها سالهاست که تکرار می شوند. حال اینکه آیا اشتباه از توست؟ یا از خودشان؟
پ.ن. این پست، از پستهای غیرقابل نمایش وبلاگ بوده که پس از فوت ایشان عمومی شد. [ یکشنبه 96/10/10 ] [ 10:14 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
خانم منتظر کنار جاده، در آفتاب سوزان جنوب همراه دو کودکش، دل مرد را به رحم می آورد؛ ترمز زده، سوارشان میکند. تا به مسلمانی کمکی کرده باشد و رضای خدا را حاصل. ماشین را به تازگی خریده است، و سلامتش برایش مهم. چند روز بعد، متوجه آدامس جویده ی چسبیده به صندلی می شود و پرسش از کودکانش که کار کدامتان است؟ پیش از لب گشودن کودکان، مادر مقصر را معرفی میکند. - کار بچه ها نیست، بچه ها میدونند که نباید این کار رو انجام بدند. کار اون خونواده ی بی فرهنگیه که تو جاده سوارشون کردی! - واقعا؟ - بله واقعا، بچه های من اصلا آدامس نمیخورند، اینها نهایت نهایت قرص نعنایی میخورند!
-خب دیگه، آدم بی فرهنگ روستایی، نه قدر محبت میفهمه، نه ارزش ماشین مدل بالا. تا من باشم دیگه سوارشون نکنم. حالا زن سالهاست اطمینان خاطر دارد ک دیگر کسی جز خودشان سوار ماشینشان نمی شود، چه در حضورشان، یا عدم حضورشان
چسباندن یک آدامس جویده، و معرفی خانواده ای غایب که قدرت دفاع ندارند، ابزار خوبی بود تا مطمین باشد، خانمی دیگر همسفر همسرش نمی شود. به جای پر کردن خلاء زندگی، راه ثواب و انسانیت و نوع دوستی را میبندیم! وا اسفا به حال ما زنان حسودی که دین را کامل نگرفته ایم...
پ.ن. این پست از پستهای غیرقابل نمایش وبلاگ بوده که پس از فوت ایشان عمومی شد. [ یکشنبه 96/10/10 ] [ 10:13 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
توقف بی جا! گاهی اوقات، همینطور که در خیال خود هستی و به روزمرگی هایت می اندیشی و مسیر طی میکنی...، وقتی از جلوی ویترین مغازه ای رد می شوی، از میان آن همه چیدمان ویترین، چشمت قلمی را می گیرد. برجسته ترش میبینی، در حالی که شاید نباشد و درست مثل بقیه باشد. میل پیدا میکنی داشته باشی اش...
اما گاهی یا داشتن آن قلم برای تو مضر است، یا توانایی داشتنش را نداری، یا برای داشتنش منع دیگری داری... پس باید چشم از ویترین برداشت و ادامه ی مسیر داد... چرا که با ایستادن بیشترمان جلوی ویترین، این توهم، این خیال بر فروشنده غالب میشود که کالایش ویژه است و ... و یا فریاد برمیآورد که ایستادن بی جا مانع کسب است. خاصیت ما آدمهاست که تمام و کمال خواهیم. همه چیز را میخواهیم داشته باشیم، و از همه چیز بهترینش را میخواهیم... حتی وقتی لایق بهترین نیستیم.
¤ زندگی مجلل و زیبایی را دیدم که هزینه ی زیادی صرف آن شده بود. چند ماه بعد همان زندگی را دیدم، پایه های میز شکسته، کثافت از بدنه ی اجاق گاز چکه میکرد، رنگ کاشی و سرامیک ها به قهوه ای میرفت تا سفید! بوی ادرار فضای خانه را.... ¤ زوجی را دیدم، که مرد عاشقانه با همسرش سخن میگفت، نگاهش میکرد، لبخندش میزد، و... همسرش اما با دیوار فرقی نداشت، گویی که مرد نگون بخت با دیوار عاشقانه داشت ¤ و یا زوج دیگری که خانمی تمام عیار در کنار دیواری مرد نما روزگار میگذراند! گاهی وقتها خودمان میدانیم که لیاقتمان چیست؛ و یا اصلا لیاقت داریم اما توانایی و یا اختیار و ... نداریم که بهترین را داشته باشیم. پس به قدر گلیممان پا دراز کنیم، بهتر نیست؟
قصد نا امید کردن ندارم، که بگویم: نگاهی ب خودمان کنیم و از تلاش دست برداریم. اما برخی افراد گاهی باید ناامید شوند و دست از تلاش بردارند، اینطور حداقل برای آخرتشان بهتر است. دلی را نشکسته اند، سقفی را ویران نکرده اند و ناله ی دلی را بلند نکرده اند...
بعضی آدمها اما ناامید نمی شوند، دقت کرده اید؟ آنها تلاش میکنند، می سازند و پیش میروند... حتی همین آدمها هم تمام عیار نیستند، بدون اشکال نیستند، اما تلاشگرند، توانمندند، توکل به مدد الهی دارند نه معجزه ای که برای نبی ست! خود را پیامبر نمیداند و چشم انتظار معجزه نیست! ولیکن معجزه به پاس تلاششان رخ میدهد... این آدم برای تکیه کردن مطمین است... نه اویی که دست روی دست گذارده، چشم انتظار معجزه است...
خلاصه ی کلام!..
پ.ن. این پست، از پستهای غیرقابل نمایش وبلاگ بوده که پس فوت ایشان عمومی شد. [ یکشنبه 96/10/10 ] [ 10:13 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
دارم کلمه ها را عقب جلو میکنم تا جمله ی دلخواهم شکل بگیرد، جمله ای که دقیقا حرف و منظور من را برساند، اما هیچ کدام آنی نیستند که باید باشند؛ گاهی همینطور می شود. سخت می شود افکار را نوشت... شماره اش را که داد خیلی تعریف کرد، گفت مرد بسیار شریفی ست، از خوبان نادر روزگار است و الخ گفت سفارش کرده ام پیگیر کارتان باشد، نگران نباشید حل می شود ان شاءالله چند روزی گذشته بود که شماره ای جدید تماس گرفت، املاکی بود گفت ملکتان را برای فروش معرفی کرده اند و مشخصات می خواهم. و چند روز بعد املاکی دیگر، و چند روز بعدتر املاکی دیگر... آری او در میانه ی تمام گرفتاری های شخصی اش راه افتاد و یکی یکی به املاکی های شهر سپرد، و این همان کاری بود که به ذهنش رسیده بود و از دستش برمی آمد. امروز قرار بود بروم بنگاه برای مذاکره با یک مشتری، مانده بودم با که بروم که تنها نباشم، با که بروم که اهل معامله باشد و بداند که چه بگوید و... با یکی دو نفر تماس گرفتم، در دسترس نبودند نهایتاً زحمت را دادم به همین بزرگ مرد از راهی دور در هوایی بسیار سرد با موتور خود را به موقع رساند، برای اولین بار آنجا دیدمش، از صدایش در تلفن شخصیتی 50 ساله، متشخص و رسمی را متصور شده بودم، اما اکنون شخصی نهایتا با 38 سال سن را پیش روی خود میدیدم. در نگاه اول واقعا خجالت کشیدم که ایشان به عنوان همراهم دیده و شناخته شوند. چرا که شلواری لی به پا داشت بسیار تنگ! در میانه ی صحبت توجه ام به دستهایش جلب شد. دستهایی سرخ از سرما و پینه بسته، پینه های حاصل کار اورکتی با آستین های ساییده شده. کفشهایش اما از تمیزی برق می زدند.تمام مدت دستهایش را پنهان کرد. ادبیاتی مؤقر و متین داشت، او خیلی هم سر به زیر بود. حتی نزد املاکی! هنوز هم به خاطر شلوار لی که به پا داشت خجالت می کشیدم و مانده بودم چرا این آدم به این خوبی سلیقه اش این نوع پوشش است. مدتها پیش، روزی که با "ز ش ق" رفته بودم تا موبایل بخرد هم خجالت کشیدم. خجالت کشیدم که من همراه او و یا او همراه من است! موهایی بیرون ریخته و شالی که هیچ اباعی از افتادنش نداشت، و لباسی جذب... چرا؟ واقعا چرا؟ "ز ش ق" دختر بسیار خوبی ست با مشخصه های اخلاقی و شخصیتیِ خوب، واقعا نمی دانم چرا این نوع پوشش را برای خود انتخاب کرده... پ.ن. این پست، از پستهای غیرقابل نمایش وبلاگ بوده که پس از فوت ایشان عمومی شد. [ یکشنبه 96/10/10 ] [ 10:12 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
سیگار?? ردیف و قافیه را با هم اشتباه می کردم، نوشتمشان روی یک تکه کاغذ کوچک و با خودم گفتم از میان این همه سئوال مهم، استاد که چنین سئوال پیش پا افتاده ای نمی دهد، این فقط باشد برای قوت قلب! صرفا جهت احتیاط! همینطور که سئوال ها را می خواندم رسیدم به پرسشِ: ردیف و قافیه را تعریف کنید! فکر کردن بی فایده بود، یادم نمی آمد، دست به جیب بردم برای مدد گرفتن که مراقب گفت: "اون کاغذ رو بده به من" و یکی یکی مراقبین و مسئولین بودند که می گفتند: تو هم؟ تو که چادری هستی هم تقلب می کنی؟ تو هم؟َ! خیلی ناراحت بودم، بهشان گفتم من هم مثل همه ی آدم ها یک آدم هستم، و خطاکار، چرا خطای مرا به پای چادرم می نویسید؟ البته بی فایده بود، آنها حرف خودشان را می گفتند. اولین بار که یک روحانی سیگاری دیدم، 7-8 سال بیشتر سن نداشتم، طلبه ای بود متاهل که دوست داشت بابا بشود و نشده بود، رسیده بودند به این نتیجه که همسر دومی اختیار کند. در اوج همین قضایا یک روز که با مادر رفتیم منزلشان دیدمش که لب ایوان نشسته و با حالی عصبی سیگار می کشد. در نظرم کارش خیلی زشت آمد، دخترکی بودم 7-8 ساله اما کار این طلبه را دوست نداشتم، یادم می آید که موقع برگشت به مادرم گفتم: - مامان؟ چرا فلانی سیگار می کشید؟ و مامان گفت: - اشتباه می کرد، چون اعصابش خورد بود، سیگار می کشید. دیگر هیچ طلبه ی سیگار به لبی ندیدم تا 6 – 7 سال پیش نزدیک دبستان منتظر بود تا بچه ها تعطیل شوند و ببردشان منزل، و در این فاصله به کشیدن سیگار زمان انتظار را می گذراند. طلبه ی دیگری بود که خود ابراز داشت گاهی که ناملایمات زندگی زیاد می شوند، بدور از چشم اطرافیان یکی دو نخ سیگار می کشم! و طلبه ای دیگر که ایشان هم خود ابراز داشت که من سیگار می کشم! بعد هم ادامه داد که نه زیاد! هر سه چهار روز یه نخ! نمی دانم چرا طلبه های سیگاری یمان دارند زیاد می شوند. با خودم فکر می کنم، اینها بچه های شر و شور و به اصطلاح خلاف بودند که رفتند حوزه؟ چقدر خوب... چه بچه های خوبی، پایه های اعتقادی خوبی داشتند که حوزه را انتخاب کردند برای ادامه ی مسیر... باز فکر می کنم که پس چرا حوزه تغییرشان نداد؟ چرا حوزه نتوانست متقائدشان کند عادت های غلط را باید ترک کرد؟ چه شد که نوجوان سیگاریِ وارد شده به حوزه سیگاری ماند؟ شاید هم اینها بچه مثبت های دبیرستان بودند که وارد حوزه شدند، نمی دانم، شاید، یعنی بعد از ورود به حوزه سیگاری شدند؟ چقدر بد! یعنی باید به این نتیجه برسم که حوزه در این زمینه ضعف دارد؟ دوست ندارم طلبه ها را جدای از بقیه آدم ها بدانم و این اشکال را به پای لباس مقدسشان بنویسم. یعنی دوست ندارم از عبارت "طلبه ی سیگاری" استفاده کنم، آنها هم انسان اند و خطا ازشان سر می زند، درست همچون منی که تعریف چند کلمه ای ردیف و قافیه پیش چادرم شرمنده ام کرد، اما آخر... نمی دانم دلیل اینکه این روزها این صحنه را زیاد می بینم چیست! مثلا دو سه روز پیش که پشت چراغ قرمز منتظر بودم هم ماشین پارک کنار خیابان را دیدم که طلبه ی دیگری داشت سیگار میکشید... ?? خیلی وقت پیش که از یکیشان دلیل این فعلش را پرسیدم، گفت: فلانی هم قلیان می کشیده است!!! هیییع ???? خلاصه کنم حرف را...
پ.ن. این پست از پستهای غیرقابل نمایش وبلاگ ایشان بوده که پس از فوت ایشان عمومی شد. [ یکشنبه 96/10/10 ] [ 10:11 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
من که میگم خدا رنگها را برای دخترها آفرید. رنگها را آفرید تا دخترها دنیای زیباتر و با نشاط تری داشته باشند. که لباسهای رنگارنگ به تن ظریفشان بکشند و گیره های رنگی قشنگ موهایشان را زینت دهد. اصلا خدا چمن ها، گلها، درختها و رودخانه ها را هم برای دختران آفرید. حتی کوه را... چمن ها آفریده شدند تا فرش نرم زیرپای دختران باشند و دختران تا آنجا که دلشان می خواهد غلت بزنند بر این نرم فرشِ خنکِ خوش عطرِ خوش رنگ. گلها برای این آمدند که بوی خوششان سرمست کند دخترها را و رنگشان، جمالشان روح نواز باشد برایشان. درختان افتخار دارند که بازوان قدرتمندشان نگهدار تابی باشد که دختران بر آن سواراند و سایه ساراش محافظ پوست لطیفشان است. رود نیز بر خود می بالد وقتی دختران پا درون آب برده و در رویاهای دخترانه ی رنگارنگشان فرو می روند.
دخترها خوب بلدند حالا که زندگی ها ماشینی شده، حالا که رود و کوه و صحرا دور از دسترس اند، چطور همه یشان را داشته باشند. اصلا همین کاکتوس کوچولو ها که از دل بیابان آمدند به آپارتمان ها نشان از این است که آنها هم همبازی دختران شدن را دوست دارند. حافظ هم دخترها را بیشتر دوست دارد، وقتی که گوشه ی مبل نشسته اند همینطور که دست در میان زلف دارند فال حافظ گرفته و غزل می خوانند و قند ته دلشان آب می شود. دختران وقت ریسه رفتن، مهرورزیدن یا حتی گریستن هم خواستنی اند. ریسه هایشان دل می برد، مهرشان دل می برد، اشکهای چون مرواریدشان هم دل براند. گواه حرفم زانویی ست که پدر پیش روی دخترش میزند. دستی ست که برادر برای خواهر دراز میکند. و شانه ای ست که همسر تقدیم عروسش می دارد. ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کاراند تا دختر باشد و دخترانگی هایش پس شاد باش و شاد زی به یاد داشته باش هیچ عروسک گریانی در بازار نیست و اگر باشد خریدار ندارد. عروسک خندان باش پ ن: این پست تقدیم ب تو خورشید خانم [ یکشنبه 96/10/10 ] [ 10:10 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |