سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دختـری دَر راه آفتـاب
 
قالب وبلاگ

بعضی زندگی‌شان به ازدواج وابسته است، چشم‌به‌راه‌اند تا ازدواجی رخ دهد و برنامه‌ی روزهای بعدشان مشخص شود. برای من هیچ‌گاه این‌طور نبوده، حتی در 16 – 17 سالگی هم ازدواج برایم راه چاره نبود، راه نجاتم را در ازدواج نمی‌دیدم، بلکه حتی حلقه‌ی اسارت را تنگ‌تر هم می‌دیدم (به‌خاطر شرایط ویژه آن‌روزها که به طریقی در اسارت به سر می‌بردم)، بعد از آن در حدود 23-24 سالگی شاید ازدواج را اسبابی برای رسیدن به استقلال می‌دیدم، البته که این تفکر بسیار کمرنگ و کم‌عمر بود و در کل هیچ‌گاه برای ادامه‌ی حیات منتظر ازدواج نبودم، اگرچه چند باری هم دلم شکست، آن‌وقت‌هایی که حرف‌های بسیار گزنده شنیدم، یا آن هنگامی‌که دل‌شکستگی شخص دیگری را شاهد بودم و آن روزی که خودم را با کسی مقایسه کردم (تنها یک‌بار)

اولین بار که یکی از دوستانم درباره? ازدواج با من حرف زد برایم شگفت‌آور بود، در دلم می‌گفتم چرا این حرف‌ها را می‌گوید؟!!! و امروز خودم از ازدواج می‌نویسم، پیش‌تر نیز نوشته‌ام... دو سه سال پیش یا چهار سال پیش از نخستین دفعاتی بود که من در مورد ازدواج حرف زدم، منظورم کلاً هر حرفی ست که پیرامون موضوع ازدواج باشد نه صرفاً خود ازدواج.

اما هیچ‌گاه از معیارهایم حرفی نزدم، از ملاک‌هایم برای سنجش، شاید برای یکی دو دوست گفته باشم و یا نهایتاً خواهر، مابقی افراد اگر کسی بداند خودش از روحیاتم حدس زده، مثل برادر کوچک‌ترم.

یادم می‌آید یکی از همین‌هایی که برایش حرف زدم و بعضی از معیارهایم را فهمید، نصیحتم می‌کرد، گفت این آدم‌ها می‌آیند و می‌روند، ما در روزگار دانشجویی خود آن‌قدر برای این آدم‌ها دشنام خوردیم و ناسزا شنیدیم، آن‌قدر ترد شدیم، سختی کشیدیم و امروز به چشم خود می‌بینیم آن‌هایی که روزی برایشان شعار درود سر می‌دادیم امروز در مسیر انحراف‌اند. همان روز هم می‌خواستم بگویم این‌ها نمادند نه مسیر، اصل چیز دیگری ست، نه این‌ها. این‌ها امروز صدای اسلام‌اند، فردا شاید از حلقومشان خلاف صادر شود، دیگر پیروی ازشان غلط است خب...

عقیده، باور، اندیشه، دیدگاه که به آدم‌ها ربط ندارد. دارد؟ نگفتم ولی... تنها گوش کردم و تمام

معیارم هیچگاه پول، زیبایی ظاهر، شغل، تحصیلات، امکانات رفاهی، مهریه بالا، مراسم فلان و ... نبود. دلم می‌خواست هم‌عقیده باشیم که خب خدا را شکر همشان مرده‌اند!

جالب است برایم وقتی می‌دیدم کسی را نصیحت می‌کنند، می‌گفتند مادیات و ظاهر و ... مهم نیست، اخلاق و ایمان مهم است، برآوردت برای انتخاب این موارد باشد. امروز مرا نصیحت می‌کنند و می‌گویند این‌چنین سخت نگیر، همین‌که نماز بخواند کافی ست! چکار داری که رأی می‌دهد یا نه؟ حالا سیگار بکشد، چه اشکالی دارد؟ بگذار سیگار بکشد، هر که سیگار کشید آدم بدی می‌شود؟ و... .

دیروز برای مادرم حرف زدم، گفتم مادر جان ازدواج این‌قدر مهم نیست، که به هر قیمتی آدم ازدواج کند، انتخاب نکردن بهتر از انتخاب غلط داشتن. مادرم گوش کرد و آهــ کشید، امروز با او حرف زدم و به خوبی درک کردم که به حرف‌هایم فکر کرده و هیچ کدام از حرف‌هایم را قبول ندارد ولیکن فعلاً قصد دارد سکوت کند.

 

دیگر به این نتیجه رسیده‌ام که اگر کسی دلش می‌خواهد حتماً ازدواج کند، کافی ست به مذکر بودن قانع باشد، قطعاً ازدواج می‌کند.

و البته هیچ بعید نیست که اگر به مذکر بودن قانع نباشید چند صباحی دیگر پندتان دهند که مذکر بودن خیلی مهم نیست، یک کشورهایی هست، که مردمش هم جنس با هم جنس هم ازدواج قانونی می‌کنند، چرا این‌قدر سخت می‌گیرید که حتماً مذکر باشد؟ بیا و به یکی از همین غیر مذکرها تا قبل از هم‌رنگ شدن موها و دندان‌هایت رضایت بده!

پناه‌برخدا

#ازدواج

#قناعت

ارسالی 23.5.96 در کانال تلگرامی


[ یکشنبه 96/10/10 ] [ 9:46 صبح ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

پیام‌های رهبری برای فرزند آوری را دست‌به‌دست می‌کنیم. پیام‌های رهبری برای ازدواج آسان و ازدواج را دست‌به‌دست می‌کنیم؛ اما از انتظارات پوچ دست‌وپا گیر بی‌خودی که هیچ نقشی در خوشبختی و سلامت یک خانواده ندارد کم نمی‌کنیم و تصمیم برای یک انتخاب و ازدواج خوب را نمی‌گیریم

من کار ندارم، من پول ندارم، مادرم این‌گونه و پدرم بهمان...

ازدواج که شوخی نیست، نگاه جهادی و ایثارگونه نمی‌توان داشت! ازدواج که شوخی نیست از هیچ‌کدام معیارهای غلط نمی‌توان چشم پوشید

ازدواج که شوخی نیست... تا رسیدن به یک ایده‌آل (غلط) باید از عمر گذشت... و از عمر خود می‌گذریم

این جلبک بنفش‌ها بیشتر از ما قصد ازدواج دارند و پیگیرترند. ما مثلاً ولایی‌ها فقط حرف و شعار و فریب! تمام خواستگاران من اصلاح‌طلبند و پیگیر.

اندک و انگشت‌شمار به‌اصطلاح خواستگارانی که اصولگرایی بودند و ولایی، خواستگار نبودند! آمده بودند تفریح!

خسته شدم، ناامید یعنی. افسرده حتی...

آن‌ها که در خانواده‌ام به روحانی رای داده بودند نوع نگرششان تا مدت‌ها روحم را آزار می‌داد و هیچ تمایلی به دیدارشان نداشتم این‌همه بی‌خردی‌شان مایه‌ی تأسف بود برایم.

دیگر از همه چیز عصبانی‌ام. از خانواده‌ای که هر چه می‌گویم دوست ندارم ازدواج کنم، باز آن‌ها دوست دارند من ازدواج کنم! از خانواده‌ای که هر چه می‌گویم پیگیر نباشید باز هستند!

از آن‌هایی که هیچ حس مسئولیتی در وجودشان رشد نکرده و شکل نگرفته، آن‌هایی که کلاً بیگانه بااحساس مسئولیت زندگی می‌کنند. عصبانی‌ام از هم اندیشگانم، از هم فکرانم، عصبانی‌ام از مردان مرد نمای جامعه‌ام که نگرش اعتقادی مشابهی داریم اما...

اصلاح طلب‌ها وقتی‌که بهشان جواب منفی می‌دهم از دستم ناراحت می‌شوند و می‌رنجند و یا اصرار می‌کنند، یا به‌قدری خشمگین می‌شوند که اگر دستشان برسد خفه‌ام می‌کنند. چرا آن‌ها مرا انتخاب می‌کنند؟ چرا؟

حال خوشی ندارم، به‌هم‌ریخته و نامرتب، صرفاً خشمم را نوشتم. حال خوبی ندارم. 

زندگی در قم را دوست دارم و از حضرت معصومه هم عصبانی‌ام. قمی‌ها بسیار آدم‌های بدی هستند و مردم‌آزاری فراوان دارند، آن‌ها مردمانی بی ادبند که گویی ادب داشتن را جزیی از دین نمی‌دانند.

 

#عصبانی

#ازدواج

#قبله_آمال

 

ارسالی 18.5.96 در کانال تلگرامی


[ یکشنبه 96/10/10 ] [ 9:44 صبح ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

در تمام این چند روز که صحبت از شهید حججی بود، یک سؤال در ذهنم تکرار می‌شد: چرا این شهید این‌چنین خاص شده؟ چرا این‌قدر مطرح شد؟ چرا همه نسبت به شهادتش واکنش داشتند؟ چه کرده؟ که بوده؟ چه شده؟ و...

اینترنت را جستجو کردم و دلم می‌خواست به چیزی برسم که پاسخ سئوال‌هایم باشد، اما دستاورد تمام جستجوهایم مطلبی و نماهنگی تکراری بود... کلیپ اسارت و اشاره به نگاه خاص شهید در هنگام اسارت، کلیپ و یا عکسی از قبل و بعد شهادتش ندیدم و با خود می‌گفتم شاید نوع شهادتش موجب این همه تأثر و واکنش باشد. این را گفتم که به خودم جوابی داده باشم، ولیکن قانع نشده بودم، قصد نداشتم امروز وقتم را به جستجو و پیگیری اخبار اختصاص دهم، پس دفتر شهادت شهید حججی و کنجکاوی‌هایم را بستم تا به امور دیگر برسم.

و در میانه‌ی تمام خبرهایی که خبرگزاری در کانال خبری‌اش گذاشت، دو کلیپ مجدد توجه‌ام را جلب کرد و...

پاسخ پرسش‌های بی‌جوابم دو گفتار کوتاه از این دو کلیپ بود.

شهیدی که اصلاً خاص نبود، اما خاص بود!

او نه فرمانده‌ی رده‌بالا بود، نه سن و سال و سابقه‌ای داشت، نه درجه‌ی قابل توجهی داشت، شهید تحصیلات و فعالیت آن‌چنان ویژه‌ای هم نداشت. یک انسان خیلی معمولی که امثال او را بسیار در پیرامون خود می‌بینیم.

بسیارند کسانی که اردوی جهادی می‌روند، مهربان‌اند، مؤمن‌اند، اخلاق حسنه دارند، سخت‌کوش‌اند و... همچنین فعال فرهنگی در حوزه‌ی کتاب هم زیاد داریم.

پس چه چیزی حججی را متمایز کرده؟

دوست شهید می‌گوید: پس از شهادت شهید بچه‌ها گفتند: در باغ شهادت باز باز است... با همین کتاب و فعالیت‌های فرهنگی هم می‌شود به شهادت رسید.

و همسر شهید از جریان ساز بودن خون شهید سخن می‌گوید.

به گمانم حججی باید شهید می‌شد تا امثال من بدانند معمولی‌ها هم شهید می‌شوند، کافی‌ست برای خدا خاص باشی و برای مردم معمولی

از مردم، با مردم و برای مردم

 

#شهید_محسن_حججی

#عاشقانه_با_خدا

ارسالی 27.5.96 در کانال تلگرامی


[ یکشنبه 96/10/10 ] [ 9:41 صبح ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

در میانه‌ی صحبت، حرف رسید به «بیوتن»

قهرمان قصه فلش‌بک می‌زند به خاطرات چندین سال قبلش و خواسته‌اش از خدا

احوال اکنون خود را نیز مرور می‌کند

آری، دعایش بود که اجابت شده بود...

چند روز است ذهنم درگیر شهید حججی ست، دست نوشته‌هایش را می‌بینم

عین آنچه خواسته بود، اجابت شد.

#شهید_حججی

#بیوتن_رضا_امیرخانی

 

حکمت وزیدن باد

لرزاندن شاخه‌ها نیست

بلکه، امتحان ریشه‌هاست

آسمان فرصت پرواز بلندیست

ولی

قصه اینست چه اندازه کبوتر باشیم

 

چقدر دورم از مسیر

 

37 سال، 24 ساعت باید بدوم

تا شاید به #شهید_حججی برسم

 

شاید...

 

ارسالی 29.5.96 در کانال تلگرامی


[ یکشنبه 96/10/10 ] [ 9:40 صبح ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

??خانواده‌ای مذهبی بودند، ارتباطشان را با اقوامی که از نگاه آن‌ها در اعتقادات سست بودند و به‌اصطلاح ناهمگرای، قطع کردند.

همیشه در دلم می‌گفتم کارشان اشتباه است، هر چه باشد آن‌ها بی‌دین و بی‌اعتقاد که نیستند، بلکه افراد ناآگاهی هستند که زرق‌وبرق مُد چشمشان را گرفته و عدم آگاهی دقیق از آیین و شریعت موجب شده همراه شوند با گروهی که نباید.

در دلم می‌گفتم چه‌بسا که هم‌نشینی و آمدوشد با آن‌ها کمکشان کند، حداقل در ظاهر الگو بگیرند و سپس گام‌های بعدی...

 

??مسخره‌ام می‌کنند، طعنه می‌زنند و کنایه. تمایلی برای شنیدن حرف‌هایم ندارند. به نظرشان منِ روسیاه خیلی مذهبی‌ام و سیاسی! (خشک، تند‌رو، اُمُل)

گروهشان را ترک کردم، هر چه فکر کردم دیدم ماندنم در آن گروه هیچ سودی ندارد، پس چرا باشم؟ ترک گروه کردم

چندی بعد دوباره دعوتم کردند و از رفتنم ناراحت می‌شوند، دوست دارند باشم، اما هیچ‌گونه پیامی در راستای باورهایم ارسال نکنم. بنشینیم حرف‌های خاله‌زنک بزنیم تا مثلاً احوالپرسی شده باشد.

با خودم می‌گویم شاید یکی از این پیام‌ها را، یکی از اعضاء خواند، شاید همین یک پیام موجب تحول شود، شاید مؤثر باشد، شاید تلنگر باشد...

خیلی خیلی کم و به‌ندرت پیامی را ارسال می‌کنم شاید خوانده شد و...

دلم می‌خواهد پیامی مرتبط با شهید حججی را در گروه ارسال کنم و می‌دانم ظرفیت پذیرشش را ندارند، پس ارسال نمی‌کنم.

تصمیم می‌گیرم گروه را ترک کنم و خانواده‌ای که ابتدا گفتم یادآورم می‌شود پس دست نگاه داشته و ترک گروه نمی‌کنم...

اما چه سود؟

ناراحت می‌شوم هنگامی‌که می‌دانم با کسی حرف می‌زنم که به امام و نظام و رهبر اعتقاد ندارد. ناراحت می‌شوم از معصومیت‌های ازدست‌رفته.

ناراحتم؛ و متعجب از اینکه چرا عده‌ای، اندکی، درباره? آنچه می‌شنوند فکر نمی‌کنند و بدون هیچ تعقلی آن را می‌پذیرند.

#جاهل_یا_مخالف؟

#معصومیت_از_دست_رفته

#شهید_حججی

 

ارسالی 30.5.96 در کانال تلگرامی


[ یکشنبه 96/10/10 ] [ 9:38 صبح ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

انتهای محله‌ی جامی اصفهان، بازارچه‌ی کوچک سرپوشیده‌ای داشت که محل عبور ما برای رسیدن به مسجد بود. مسجدی عظیم و خوش نقش و نگار، پرآوازه و باشکوه، مسجد آجری بدون گنبد و مناره، "مسجد سید اصفهان".

آن روزها مادرم اغلب اوقات نمازهایش را میهمان این مسجد بود و به پیش‌نماز این مسجد اقتدا می‌کرد.

در مسیر رفتن، من و خواهر دست در دست پیشاپیش مادر می‌دویدیم و مادر، در پی ما برای رسیدن به نماز جماعت.

برگشت اما فرق می‌کرد، هرکدام از ما یک طرف مادر چادرش را می‌گرفتیم و آرام‌آرام، پا به‌پای مادر می‌آمدیم.

مادرم همه‌ی نمازها را می‌خواند و همه‌ی اعمال مستحبی را بجا می‌آورد، تمام دعاهای وارده را می‌خواند که زمان قابل توجهی را می‌گرفت و در حوصله‌ی دختر 7 ساله‌ی پر جنب‌وجوشی چون من نبود. ابتدا مادر را همراهی می‌کردیم، ظهر و عصر، مغرب و عشا و غفیله و به دل خودمان برخی از دعاها... تمام که می‌شد مشغول بازی می‌شدیم، بازی دونفره با خواهر، چه صفایی داشت دویدن در حیاط این مسجد و قایم باشک پشت ستون‌های شبستان زمستانه‌اش...

سروصدایمان که زیاد می‌شد چشم‌غره‌های حاضرین و دعوای مادر را داشتیم. خواهر آدم آرامی بود، خودش با خودش زیرزبانی حرف می‌زد، یکجا می‌نشست و با هیچ بازی می‌کرد، من اما دویدن را دوست داشتم، برای بازی باید همبازی می‌داشتم، بازی با هیچ برایم هیجانی نداشت، ازاین‌رو حوصله‌ام سر می‌رفت و مدام به مادرم می‌گفتم: بریم خونه!

یکی از همین روزهایی که من خیلی برای رفتن به خانه آویزان مادر شده بودم، مادرم در مسیر برگشت ماجرای شگفت‌انگیز ساخت مسجد را برایمان تعریف کرد تا شاید زین‌پس صدای اعتراض من را نشنود و راحت به عبادت بپردازد.

برایمان از "سید محمدباقر شفتی" و ادعای "دست در خزاین الهی داشتنش"، از الطافش با کارگران و چهارپایان گفت، تعاریف مادر ابهت مسجد را برایم بیشتر کرد و از فردای آن روز هر زمان به این مسجد رفتیم من به دنبال آن دیواری می‌گشتم که در قصه‌ی مادرم بود و دوست داشتم سکویی را ببینم که سید روی آن نشسته و دستمزد کارگران را پرداخت می‌کرده. قصه‌ی مادرم ابهام زیاد داشت و تقریباً مادرم هر چند روز یکبار با سئوال: مامان بقیه‌ی قصه‌ی مسجد چی شد؟ مواجه بود.

یکی از بهترین و شیرین‌ترین دوران زندگی‌ام ایامی ست که در محله‌ی جامی سکونت داشتیم.

دعای سماتی که دیروز از کانال "دقایقی برای تفکر" گوش کردم، عجیب مرا به یاد روزهای کودکی ‌برد، زمانی که شنیدن نواهای حماسی، از کوچه‌ها عجیب نبود و فضای روحانی زیبایی بر محلات و مساجد حاکم بود. روزهایی که یا شهید می‌آمد یا آزاده

شنیدن صدای مداحی که نامش را نمی‌دانم همیشه مرا به یاد اصفهان می‌اندازد. رادیوی مادر، بلندگوی مسجد و شنیدن دعا با صدای این مداح... کاوه، خواجو، جامی، میدان امام و...

اما آنچه این‌بار خاطرات محله‌ی جامی را برایم تازه کرده، تصنیف کاروان شهید از ناظری‌ست، که پس از دعای سمات پِلِی (روشن شدن خودکار) شده و می‌خواند: 

می‌گذرد کاروان، روی گل ارغوان

قافله ‌سالار آن، سرو شهید جوان

 

باز #دوباره_شهید_می‌آورند

 

منم باید برم آره برم سرم بره 

نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره

 

ارسال 4.6.96... در کانال تلگرامی


[ یکشنبه 96/10/10 ] [ 9:35 صبح ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

کاکتوس‌های گل‌دار را دیده‌اید؟ گل‌های رنگی.

کاکتوس‌های رنگی را چطور؟

ایستاده‌ام جلوی غرفه‌ی گل و کاکتوس‌های رنگ و وارنگ را می‌بینم، بعضی‌شان جدیدند و با دقت براندازشان می‌کنم. چیزی عجیب توجه‌ام را به خود جلب می‌کند و آن رنگ کاکتوس‌هاست.

کاکتوس کوچولوها را فروکرده بودند در سطل رنگ، هر کدام از یک رنگ...

چه اندازه تأسف‌برانگیز است برایم، تمام روزنه‌های تنفسی سطح گل را با لایه‌ای ضخیم از رنگ پوشانده‌اند تا به‌اصطلاح آن را زیبا و دلرباتر کرده باشند. چقدر دلم برای کاکتوس‌ها سوخت.

دارم فکر می‌کنم هر چیزی برای دفاع از خودش و بقای حیاتش ابزار دفاعی دارد، یکی تیغ، یکی بوی نامطبوع، یکی ارتفاع و... هرکدام از حیوانات نیز به طریقی، انسان نیز...

تیغ‌های این کاکتوس کوچولوها هم حریف انسان نشده‌اند و اسیر دست انسان خودخواه سنگ دلی شده‌اند که آن‌ها را رنگی دوست دارد، من دوست دارم اتاقم مملو از این کاکتوس کوچولوهای رنگی باشد و انسان سنگ دلی دیگر آن‌ها را برای پولدار شدن رنگی دوست دارد.

آیا از ادامه‌ی فکرم خنده‌یتان می‌گیرد؟ راستش دارم فکر می‌کنم ما آدم‌ها در نظر این کاکتوس‌ها چه هستیم؟ داعش؟

قساوت در وجود بعضی از انسان‌ها بسیار است، بعضی از ما آدم‌ها نه عاطفه داریم نه قوه‌ی تعقل و تفکر

کلیپ دل‌خراشی که در اینستاگرام دیده‌ام این فکرم را قوت می‌بخشد...

جنازه‌ی گوسفند ماده‌ای را در پیش چشم بزغاله‌اش بر زمین می‌کشند و بزغاله ناله‌کنان در پی لاشه‌ی مادر می‌رود.

شعور چیز خوبی ست که گویی همه آن را ندارند.


[ شنبه 96/10/9 ] [ 12:8 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]

این قفل که در تصویر ضمیمه می‌بینید مصداق بارز بدیهایت است. یعنی نحوه‌ باز و بسته کردن قفل، چگونه به درب زدنش حتی به کودک هم نیازمند آموزش نیست، کافی ست کودک یک بار شاهد باز و بسته کردنش باشد، اما همین قفل را دوستی در کمک به من این گونه که شاهد هستید به درب زده و حیرت مرا برانگیخته!

این قفل بهانه‌ای شد تا از بدیهیات بنویسم، آنچه به طور پیش فرض انتظار داریم بقیه آن را بدانند. شاید بشود گفت بدیهیات به دو دسته‌ی عمومی و تخصصی دسته‌بندی می‌شوند، وقتی در اتاق عمل دستیار جراح ابزار مورد نیاز جراح را بدون اینکه درخواست شود به او می‌دهد و آنچه حین عمل نیاز می‌شود را انجام می‌دهد یا آنچه تمامی شاگردان در صنوف مختلف کنار دست استاد خودشان انجام می‌دهند در دسته‌ی تخصصی قرار دارند که نیازمند آموزش هستند و بعد از آموزش از بدیهایت کارشان محسوب می‌شود و لازم نیست هر بار درخواست شود و توقع است خودشان آن را صحیح انجام دهند.

اما آنچه به اعتقاد من در دسته‌ی عمومی قرار دارند، نوعی خودآموزی ست که با رشد انسان پیش خواهد آمد، به عنوان نمونه، کودک هفت ساله که به مدرسه می‌رود نیازمند آموزش برای نشستن روی نیمکت نیست و به طور پیش فرض نحوه‌ی نشستن بر نیمکت مدرسه را بلد است، در حالی که قبلاً آموزشی هم ندیده. این یکی از همین بدیهایت است که در نتیجه‌ی رشد اتفاق افتاده. بالا یا پایین رفتن از پله نیز یکی از مواردی ست که هر شخص با اندکی دقت روش آن را می‌یابد، آموزش نمی‌خواهد و اشتباه انجام شدنش موجب تعجب خواهد بود. پس از خروج از مکان لامپ را خاموش کردن، بستن درب منزل پس از ورود آخرین نفر، چینش حرمی شکل ذغال در منقل هنگام روشن کردنش، لباس نمدار را در کمد نگذاشتن، تشک خیس کودک را میان رختخواب‌ها نگذاردن و... نمونه‌های کوچکی از بدیهیات هستند که شاهدیم روزانه خیلی از افراد به آن بی‌توجه‌اند.

واضح است با رشد شخص این بدیهیات جنبه و جلوه‌های زیادی در زندگی پیدا می‌کند، مواردی که تنها و تنها به اندکی دقت نیاز دارند و نه آموزش!


[ پنج شنبه 96/10/7 ] [ 9:51 عصر ] [ ف الف ] [ ]
[ یکشنبه 96/3/28 ] [ 3:36 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]
.

کسی امروز بهم گفت: داری آرزو می کنی من همسرت باشم

اشتباه می گفت

غبطه نخوردم که چرا او همسرم نیست

اما افسوس خوردم که چرا تمام عمر عشق و احساس و عاطفه ام را در سینه حبس کردم

 


[ پنج شنبه 95/6/4 ] [ 12:58 صبح ] [ ف الف ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

و فقط خاطره‌هاست، که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جای می‌مانند. کلیه کامنت‌های خصوصی این وبلاگ عمومی می‌شوند، پس دوست عزیز از ابتدا هر آنچه می‌خواهی را عمومی بیان دار. ارتباطات این وبلاگ با بقیه تنها از طریق لینک دونی انجام میشه و هیچ نوع درخواست دوستی تایید نمیشه! هر گونه کپی برداری و دخل و تصرف و انتشار این خاطرات در هر قالبی از جمله: وبلاگ، مجله، کتاب، فیلمنامه و ... شرعاً اشکال دارد.
امکانات وب



بازدید امروز: 84
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 179462