دختـری دَر راه آفتـاب | ||
بلند شد رفت تو اتاقش وقتی داشتم براش توضیح میدادم، مادرش مرتب لبش را گاز می گرفت و برای پسرش ابرو بالا می انداخت که این حرفا چیه میزنی؟ پاشو برو اتاقت پسر که رفت تو اتاقش مادرش رو به من توضیح میده: ناراحت نشی یه وقت؟ هر کی میاد خونمون میاد میشینه کنارش و مرتب حرف می زنه. هر چی هم بهش میگم، اینو نگو، اونو نگو، این کار و نکن، فایده نداره. اصلاً آبروی منو برده این بچه با این حرفاش. گفتم: ناراحتی نداره، چرا باید ناراحت بشم؟ پسر به این شیرینی، مودبی، مهربونی، خوب... ناراحتی نداره. الانم براش توضیح دادم متوجه شد. حالا خیالت راحته که از نفر بعدی دیگه نمی پرسه. مادرش ادامه داد: نه بابا این که الان نمی فهمه محرم و نامحرم چیه و خنده ای کرد که کار برای من زیاد کردی حالا وقتی رفتی کلی سئوال پیچم میکنه، از حالا باید یه فکری بردارم دست به سرش کنم، وگرنه دیگه نمیگذاره به کارهام برسم. محمد در حالی که قاب عکس چوبی کوچیکی تو دستش بود، بدو بدو از اتاقش اومد بیرون. نشست کنارم، خندید و قاب را داد دستم. محمد 5 ساله در مهدکودک، ایستاده سر سجاده و با عبا عکس گرفته.
خوشحال شدم که کودک 6-7 ساله با بازخوردش نشان داد حرف های من را به خوبی متوجه شده، او متوجه شده بود نکته ای شرعی را برایش بیان کردم و علی رغم آنکه در بین اقوام و آشنایان طلبه ای نداشتند و شاید تنها طلبهایی که از نزدیک دیده بود روحانی مسجد محل بوده، ولی این قشر را به متشرع و مذهبی بودن می شناخت، لذا حالا که یک نکته ی شرعی به دانسته هایش اضافه شده بود خود را یک قدم به رویایش نزدیک تر می دید، سربازی امام زمان... لباسی که آن را یونیفرم سربازان امام زمان میدانست. کودکان بیش از آنچه والدینشان می پندارند، می فهمند.
[ پنج شنبه 92/10/19 ] [ 3:42 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |