سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دختـری دَر راه آفتـاب
 
قالب وبلاگ

سرعت و وحشت

پیش از نوشتن ماجرا این رو بگم که من از بچگیم از حیوون ها نمی ترسیدم، و مثلاً مار و رتیل، عقرب، شاهین، روباه، سگ، زنبور، سوسک و ...

از هر کدوم این حیوونایی که اسم آوردم یه خاطره دارم و تو زندگیم یه جاهایی باهاشون برخورد داشتم و از هیچ کدوم نترسیدم و اون لحظه فکر کردم که چطوری خودمو نجات بدم و خلاصه اینکه نجات هم پیدا کردم

از سوسک و مگس به خاطر کثیف بودنشون چندشم میشه ولی ترس نه! به همین دلیل هم تدابیری را برای محیط زندگی دارم که سوسک و حشرات موزی تو خونه ام جایی نداشته باشند.

و اما ماجرا:

من روزهای جمعه از 8 صبح تا 4 بعد از ظهر کلاس دارم و مدت 3 ساعت هم تو راهم... برای همین صبح ها ساعت 4 بیدار میشم و 4:30 دقیقه از خونه میرم بیرون و تا برسم به فلکه و ماشین گیرم بیاد و اینا دیگه 5 – 5 و خورده ای ماشین حرکت میکنه...

از خونه تا فلکه را هم پیاده میرم، در انتهای کوچه امون که میشه پشت خونه امون، اتوبان هستش، و من کوچه را تا آخر میرم و بعد از کنار اتوبان تا فلکه را پیاده میرم که حدود بیست دقیقه، کمتر یا بیشتر راه هستش، یک طرف این اتوبان حالت شهر را داره، خونه های مسکونی که مردم توش زندگی می کنند، پمپ گاز، کلانتری، تالار و ... و اون طرف اتوبان کاملاً حالت بین شهری را داره، بیابون بیابون... و من همیشه این مسیر را تا فلکه از همین سمت که خونه ها هستند میرم و وقتی رسیدم به فلکه میرم اون طرف که سوار ماشین بشم

پنج شنبه ای که گذشت، من خیلی خسته بودم و استاد هم از قبل گفته بود که این جمعه درس هامون سختند و خیلی پر انرژی بریم سر کلاس، برای همین ساعت را به جای 4 رو 5 تنظیم کردم و خوابیدم، و با خودم گفتم یه کم زودتر آماده میشم و صبحانه را تو راه می خورم و خلاصه یه کم بیشتر بخوابم. حالا نگو این گوشی بیچاره 5 زنگ زده و منم خاموشش کردم و خوابیدم! ساعت 6 بود که از جا پریدم و سریع خواهرم را صدا زدم و گفتم که چقدر بیچاره شدم. این استاد هم به شدت استاد بی ادب و بد اخلاقیه و دانشجو را در ضمنی که سر کلاس راه نمیده، خیلی هم کنف میکنه و بعدم مجبورش میکنه که برای 60 نفر آدم شیرینی بخره!

خلاصه اینکه به سرعت نور خودمو گذاشتم بیرون خونه، بن بست و کوچه را طی کردم و رسیدم به اتوبان، با خودم گفتم من با یک ساعت و نیم تاخیر می رسم به کلاس، امروز که هوا روشن هست و ساعت 6 بهتره برم اون طرف اتوبان همینطور که دارم راهم رو میرم اگر ماشینی نگه داشت سوار بشم که زودتر برسم به فلکه و ...

با احتیاط قسمت رفت را رد کردم، از روی گاردریل های وسط اتوبان هم رد شدم و بعد قسمت برگشت... همه چی هم امن و امان بود و اونجا پرنده پر نمی زد جز ماشین هایی که قییییییژژژژژ به سرعت نور رد می شدند، وقتی عرض اتوبان را کامل رد کردم و راهم را به سمت فلکه و در طول اتوبان شروع کردم که ادامه بدم یه دفعه دیدم که یه سگ خیلی بزرگ و سفید با لکه های مشکلی داره به سمت من میاد و پارس میکنه! منم از بچگی شنیده بودم که اگر سگ دیدیم نباید فرار کنیم و این جوری اون بیشتر دنبالمون می زاره، باید ثابت سر جامون بایستیم و نترسیم که اون سگه مثلا بفهمه که ما باهاش کاری نداریم و یا اینکه ازش نمی ترسیم! سر جام عین یه مرده ایستادم و حتی پلک هم نمی زدم، و تو دلم هی تند تند می گفتم: "بسم الله الرحمن الرحیم"

ولی این سگه بیشتر پارس می کرد و بیشتر به سمتم می یومد، دقت کردم دیدم یه سگ که نیست! دو تا سه تا چــــــــــی؟ خدای من این یه گله ی سگه! نمی دونم هفت تا، نه تا ... خلاصه زیاد بودند و دسته جمعی داشتند به سمت من می یومدند. خدایا چیکار کنم داره میرسه بهم؟ چند قدم آروم آروم عقب عقبی رفتم! همین الانه که منو بگیره!

برگشتم و پا را گذاشتم به فرار و حالا دیگه بلند بلند فریاد می زنم بسم الله الرحمن الرحیم و با سرعت در طول اتوبان به سمت فلکه می دوم! یا امام زمان، سگ ها قسمت خاکی را تمام کردند و سر بالایی را هم بالا اومدند و الان درست کنار اتوبان دارند دسته جمعی دنبال من می گذارند... نفسم بند اومده بود، از ترس داشتم راستی راستی می مردم! وای خدای من مرگ خیلی وحشتناکی بود، من این همه همیشه دعا کردم و آرزو کردم که یه مرگ با عزت داشته باشم و سر دعا و نماز عزرائیل را ببینم یعنی حالا دارم خوراک سگ ها میشم؟!

یا امام زمان چیکار کنم؟ خیلی کمتر از دو متر با هم فاصله داشتیم و صدای پارس دسته جمعی این سگ ها چنان تو فضا پیچیده بود که من صدای فریاد خودم را هم دیگه نمی شنیدم! یه دفعه راهم را به سمت عرض اتوبان کج کردم و دویدم تو اتوبان، همون لحظه هم دو تا ماشین داشتند می رفتند که با پریدن من تو اتوبان فرمون کج کردند و خلاصه راننده ی نگون بخت خیلی ماهرانه تونست من رو رد کنه و بهم نزنه و راه خودش رو بره...

کفش هام وسط اتوبان جا موند و من خودم را رسوندم کنار گاردریل ها، این موقع دیگه انگار خودم نبودم و عقلم کار نمی کرد، اصلا نمی تونستم تشخیص بدم که باید چیکار کنم، واقعا شدت ترسی که داشتم خیلی زیاد بود، دست هام را گذاشته بودم کنار گوشم و بی وقفه فریاد می زدم!

هم رفت و هم برگشت این اتوبان، چهار بانده اس، یه موتوری تو باند سه همون وسط ایستاد و پرسید چی شده؟ منم همین طور که اشک هام سرازیر بود، با فریاد بهش گفتم سگ، سگ ... گفت سگ چیه؟ کو سگ؟ و بهش اون طرف اتوبان را نشون دادم، و گفتم یکی نیست یه گله اس... نگاه کردم اون طرف دیدم سگ ها برگشتند پایین و از اینجا دیده نمی شند، همونطور که خودم هم ندیده بودمشون، احتمالاً چون تو اتوبان ماشین ها با سرعت در حرکت بودند ترسیده بودند و دیگه از اتوبان رد نشده بودند و برگشته بودند پایین، موتوریه اومد راه خودش رو بره که شروع کردم قسم دادن: ترو خدا نرو، صبر کن من برم بعد برو!

دلشون برام سوخت همونجا ایستادند، و من رفتم وسط اتوبان کفش هام را پوشیدم، حالا همینطور اشک هام جاریه و دارم امام زمان را صدا میزنم و نفسم هم در نمیاد، کفش هام را پوشیدم و برگشتم کنار گاردریل ها و برا ماشین ها دست تکون میدم و هیچ کس نگه نمی داره، هی قسمشون میدم، همین طور که دارم گریه میکنم قسمشون میدم میگم ترو خدا نگه دار و هیچکی نگه نمی داره.

موتوریه میگه: خب دیگه که سگ ها رفتند، چرا گریه میکنی؟ دیگه گریه نکن و من نمی تونم که گریه نکنم... با خودم میگم تا این برام وایساده برم اون طرف اتوبان بقیه راهم رو برم شاید الان دیگه سگ ها نیاند، باند 4 و 3 و 2 سگ ها را می بینم که اون پایین بی سرو صدا کمین کردند! سر جام میخ کوب ایستادم و دیگه جلوتر نرفتم، که دیدم یه تاکسی داره از باند 2 به سمت فلکه می ره، تکون نخوردم و همین طور که جلوش ایستاده بودم براش مرتب دست تکون دادم که نگه داره و موتوریه هم اومده بود پایین براش دست تکون می داد که نگه داره، و بنده خدا ایستاد... پرسید چی شده و من بدون هیچ جوابی نشستم تو ماشینش و فقط موتوریه براش توضیح داد که خیلی ترسیدم و سگ دنبالم کرده، رسوندم به فلکه و هی تو راه می گفت دخترم دیگه تموم شده گریه نکن، و من قلبم داشت بیشتر از هزار بار در لحظه میزد و هی امام زمان را صدا میزدم و به راننده تاکسی می گفتم هیچ مسلمونی برای من نگه نداشت...

این رو هم بگم که وقتی تو تاکسی بودم و کمی جلوتر اومدیم دیدم همه ی اون ماشین هایی که براشون دست تکون دادم، و قسمشون دادم رفتند جلوتر نگه داشتند و دارند از تو آینه نگاه می کنند که مثلاً ببینند چی شده!

رسیدم به فلکه، اونجا هم شلوغ، پر از جمعیت مسافر و راننده، به زور گریه ام را قورت میدم و اشک هام را پاک می کنم و میرم سوار ماشین میشم ...

من تو تمام عمرم این شکلی نترسیده بودم و هیچ دفعه ای این طوری فریاد نزده بودم و مستأصل نشده بودم و فکرم از کار نیوفتاده بود ...

همیشه دعا می کنم میگم: خدایا وسیله ی مرگم را تصادف قرار نده، از این به بعد این دعا را هم می کنم که خدایا وسیله ی مرگم را حیوانات گرسنه ی هار و وحشی هم قرار نده! و انصافاً مرگ با تصادف پر بهتر از تکه پاره شدن توسط حیوونای وحشی

نان و عشق

روز جمعه دخترخاله ام باهام تماس گرفت و پرسید که میرم خونه اشون یا نه؟ و این دومین هفته ای بود که تماس می گرفت و دو هفته ی قبلش هم من بهانه آورده بودم و نرفته بودم، (آخه دختر خاله اینا تازه رفتند خونه ی جدیدشون و من روم نمی شد دست خالی برم خونه اشون) دیگه روم نشد بگم نمیام، قبول کردم که بعد از کلاس برم خونه اشون و چون راه دور بود عملاً نمی شد شب برگردم خونه، پس زنگ زدم به خواهرم و باهاش هماهنگ کردم که امشب را خونه ی دخترخاله می مونم و نمیام... خواهرم هم گفت: بهتر، آخه غذا نداریم!

خلاصه شب را خونه ی دختر خاله ی گرامی بودم و صبح زود راه افتادم که بیام، تا پایانه مسافربری را با دختر خاله هم مسیر بودم، کرایه ام را او حساب کرد، بعد از همدیگه جدا شدیم، حالا من بودم 4 هزار تومن پول تو کیفم! خلاصه کنم، ماشین اول را سوار شدم اومدم تا عوارضی شهر، و دو هزار تومن کرایه ام میشد پرداخت کردم و پیاده شدم، ماشین دومی کرایه ام میشه چهار هزار تومن! منتظر شدم اولین اتوبوس که اومد را می خوام سوار بشم همون اول بهش گفتم من فقط دو هزار تومن پول دارم، خدا به دلش انداخت، گفت: سوار شو و من سوار شدم... رسیدیم مقصد ورودی شهر پیاده شدم و تا خونه پیاده رفتم...

رسیدم خونه، خواهرم سرکار هستش و کسی خونه نیست، منم خسته، گرفتم خوابیدم بیدار که شدم رفتم تو آشپزخونه در یخچال را باز می کنم و می بینم که واقعاً هیچی نیست!

هر چی نگاه می کنم که یه چیزی پیدا کنم و ناهار درست کنم، می بینم هیچی نیست!

در یخچال رو بستم و اومدم به خواهرم پیامک میدم میگم ناهار چی درست کنم؟ جوابی نیومد! دوباره برگشتم تو آشپزخونه و کمی فکر و دوباره در یخچال را باز کردم و دارم وارسیش می کنم...

یه کشک پگاه نصفه داریم، پیاز هم داریم... خب کالاجوش درست می کنم... ناهار را درست کردم و منتظر میشم تا خواهر بیاد، حدود نیم ساعت قبل از اومدنش یه پیامک برام رسید، خواهر نوشته: میام خونه، با هم نون و عشق می خوریم!

قبلش خیلی ناراحت بودم، بغضم داشتم و خلاصه خیلی گرفته احوال بودم، پیامک خواهرم را خوندم یه دفعه این قدر محبتم نسبت بهش زیاد شد، دلم براش تنگ شد، یادم افتاد که ما با همدیگه چقدر خوشبختیم

لبخند زدم و تو دلم گفتم نمی دونه این عشق چیه! حالا میاد می بینه براش کالاجوش پختم به جای عشق!

خواهرم اومد خونه و ما دو نفری با هم ناهار نون و عشق خوردیم ... 


[ یکشنبه 92/6/10 ] [ 10:2 صبح ] [ ف الف ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

و فقط خاطره‌هاست، که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جای می‌مانند. کلیه کامنت‌های خصوصی این وبلاگ عمومی می‌شوند، پس دوست عزیز از ابتدا هر آنچه می‌خواهی را عمومی بیان دار. ارتباطات این وبلاگ با بقیه تنها از طریق لینک دونی انجام میشه و هیچ نوع درخواست دوستی تایید نمیشه! هر گونه کپی برداری و دخل و تصرف و انتشار این خاطرات در هر قالبی از جمله: وبلاگ، مجله، کتاب، فیلمنامه و ... شرعاً اشکال دارد.
امکانات وب



بازدید امروز: 90
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 179468