خيلي خيلي خيلي زياد ناراحت شدم....
شايد اين اثرگذارترين پست از خاطراتتون بود كه خوندم....
بدترين چيز در زندگي تحقير شدنه....
يادمه بچه كه بوديم خيلي از بچه هاي هم سنمون، از دادن اسباب بازي يا به بازي راه دادن يا دادن خوراكي امتناع ميكردن و اونو وسيله پز دادن به بچه هاي ديگه مي ديدن...
تحقير شدن در بين جمع بچه ها و طرد شدن بچه گانه يك چيز رايج در آن زمان بود....
![]()
اما تحقير شدن يك زن بي پناه توسط زندايي يك جور دشمني خانوادگي (نظير دشمني با مادر شوهر كه متأسفانه در فرهنگ ما بوده و هنوز هم در بيشتر خانواده ها ديده ميشه) هستش....
واقعا مادرتون زجر زيادي كشيده ... و شايد بگم شما هم كمتر از مادرتون زجر نكشيديد ...
خيلي خيلي خيلي از خدا براتون آرزوي خير و بركت ميكنم كه انشاء اله نصيبتون بشه...
انشاء اله خاطرات شيرين آنقدر براتون پر رنگ بشه كه اين خاطرات دوران بچگي در مقابلش هيچ بشه... ما هم بچه بوديم و سختي هايي كشيديم ولي سعي كرديم اونها رو فراموش كنيم يا حداقل ديگه يادآوريشون نكنيم كه برامون عذاب آور بشه....
جهنم و بهشت توي همين دنياست ... اينكه اگر آدم اين عذاب رو حق خودش ندونه، مي تونه باعث بشه كه اين جهنم از ذهن بيرون بره و بجاش آرامش و شكر خدا جا بگيره حتي اگر خاطرات شيرين نتونه ياد و خاطره تلخي ها رو از بين ببره...
خدايا، بار الها،
شـــــكرت ...
![]()
![]()
تويي كه بزرگتريني ...