• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : مال ما، مال اونا؛ مال اونا، مال اونا، ست
  • نظرات : 0 خصوصي ، 56 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4      
     
    + منم 
    سلام
    دارم فكر مي كنم بچگي چقدر بزرگ بوديم؛ به ياد نمي يارم براي ميوه هايي كه مي اومدند تو اتاق ما خوردند هيچ وقت گريه كرده باشيم يا هيچ وقت به مامان گفته باشيم كه مامان ما هم فلان ميوه را مي خوايم يا فلان غذا را... واقعاً در كوكي بزرگ بوديم
    پاسخ

    سلام آبجي عزيزم. منم به ياد نميارم... بله بزرگ بوديم...
    + نجفي 
    خيلي خيلي خيلي زياد ناراحت شدم....
    شايد اين اثرگذارترين پست از خاطراتتون بود كه خوندم....
    بدترين چيز در زندگي تحقير شدنه....
    يادمه بچه كه بوديم خيلي از بچه هاي هم سنمون، از دادن اسباب بازي يا به بازي راه دادن يا دادن خوراكي امتناع ميكردن و اونو وسيله پز دادن به بچه هاي ديگه مي ديدن...
    تحقير شدن در بين جمع بچه ها و طرد شدن بچه گانه يك چيز رايج در آن زمان بود....
    اما تحقير شدن يك زن بي پناه توسط زندايي يك جور دشمني خانوادگي (نظير دشمني با مادر شوهر كه متأسفانه در فرهنگ ما بوده و هنوز هم در بيشتر خانواده ها ديده ميشه) هستش....
    واقعا مادرتون زجر زيادي كشيده ... و شايد بگم شما هم كمتر از مادرتون زجر نكشيديد ...
    خيلي خيلي خيلي از خدا براتون آرزوي خير و بركت ميكنم كه انشاء اله نصيبتون بشه...
    انشاء اله خاطرات شيرين آنقدر براتون پر رنگ بشه كه اين خاطرات دوران بچگي در مقابلش هيچ بشه... ما هم بچه بوديم و سختي هايي كشيديم ولي سعي كرديم اونها رو فراموش كنيم يا حداقل ديگه يادآوريشون نكنيم كه برامون عذاب آور بشه....
    جهنم و بهشت توي همين دنياست ... اينكه اگر آدم اين عذاب رو حق خودش ندونه، مي تونه باعث بشه كه اين جهنم از ذهن بيرون بره و بجاش آرامش و شكر خدا جا بگيره حتي اگر خاطرات شيرين نتونه ياد و خاطره تلخي ها رو از بين ببره...

    خدايا، بار الها،
    شـــــكرت ...

    تويي كه بزرگتريني ...

    پاسخ

    سلام، ببخشيد که اين همه ناراحتتون کردم. بله بچه هاي اون زمان هر کسي را که ازش خوششون نمي يومد را تحقير مي کردند و تو جمع راهش نمي دادند. و صد البته که تحقير شدن يک بزرگتر به مراتب سخت تر و دردناک تر هست... يادتون مياد تو يکي از پست هاي قبلي گفتم: اين زندايي را به خاطر بسپاريد؟ حالا بعدتر، يعني زماني که برسم به خاطرات 19 - 20 سالگيم ميگم که اين زندايي چه نقشي در جدايي مادر و پدرم داشته ... و البته نقش و تاثيرش را تا همين امروز در زندگيم ميگم ...ممنون از دعاي خوبتون، آمين و همچنين براي شما...
    + somayeh 
    man umadam baz yani hamishe budam valu nemishod nazar bezaram vaghti mikhunam vaghean ashk mirizam che ruzaye sakhti bichare madaretun baz shoma ke bache budid kamtar dark mikardin un hatman kheili delesh mishekast in zandaiee ajab naghshe keshi bud ba in wojud dayee dustesh dasht ba in hame tohin?chera emruze marda ro
    پاسخ

    سلام، ممنون که سر مي زنيد. ببخشيد که ناراحتتون مي کنم. صد البته آنچه مادرم درک ميکرد و تحمل، بيش از آني بود که ما مي فهميديم... بله دوستش داشت، چون زيبا چهره بود، و مي تونست تو اجتماع باهاش قيافه بگيره و لذت چره ي زيباش را ببره!

    پاسخ

    سلام عمه خانم، سپاس ... گل تقديم به شما
    + کزت بانو 
    چقدر سخت بود ؛ واقعا بعضي ها .........
    دايي تون نميدونم به چه حقي دست روي مادر مظلومتون بلند کرده ، اصلا چنين حقي نداشته ؛ ببخشيد اين را ميگم ولي ايشون خيلي نگران بود خودش بايدب راي خواهر مظلومش کاري ميکرد نه اينکه دست روي خواهر بلند کنه
    پاسخ

    جز سکوت حرف ديگه اي ندارم :(( بميرم براي مادرم ...
    سلام
    با اينکه طولاني هست ولي نگارش و نوع قلم باعث خواندن آن ميشود.
    پست تان بسيار تلخ و ناگوار است ولي در لا به لاي آن خواننده ناخود آگاه گاهي مکث مي کند و به دوران کودکي خودش رجوع مي کنند و بعضي از خاطراتش تازه مي شود.
    پاسخ

    عليکم سلام، ببخشيد اگر طولاني مي شود... خيلي تلاش مي کنم خلاصه بنويسم، بعضي جاها نميشه. عذر مي خوام... تلخي خاطرات را هم بر من ببخشيد :( اميدوارم خاطرات شيرينتان را به ياد آوريد
     <      1   2   3   4