سلام عليکم خواهر جون
اميرالمومنين توي نهج البلاغه ميفرمايند سواره از دل پياده بي خبر است..همين حکايت زندايي شماست..
خدا انشاالله هدايتشون کنه!
خدا به مادر صبورتون عمر با عزت عنايت کنه..
با سلام
از اين که نسبت به وبلاگ اين جانب لطف داريد و اون رو لينک کرديد ممنوم.
من نيز وبلاگ شما را با افتخار لينک کردم. خدا قوت.
سلام
خداوند آدم رو فقط نيازمند خودشکند
من مي گم اگر ما هم جاي زندايي شما بوديم آيا رفتار ايشون را داشتيم؟
انشالله خدا در همه آزمايش ها کمک مان کند
در ضمن آن قسمتي که زرد نوشتيد خوب خوانده نميشود و به نظرم فونتها رو يک کمي بزرگتر کنيد راحتر خوانده مي شود به خصوص براي ما پير مردها!
مطالب شما هميشه جالب است و نگارش خوبي داريد
اينم بگم سختي ها آدم رو مي سازه و باعث ميشه تو زندگي قدرت تصميم گيري بهتر شه
ولي واقعا" آدمي نيازمند وجود پدر ومادر است
چه در کوچکي ، چه در بزرگي
خدا عاقبت به خيرتان کند
چه زن دايي و دختر دايي هاي بد جنسي
از اونجايي که خدا جاي حق نشسته از صميم قلبم اميدوارم حقشون رو کف دستشون گذاشته باشه.
يادمه وقتي قرار بود برم مهد، يه كيف قهوه اي از همون هايي كه يه چفت بزرگ فلزي جلوش داشت، دادند بهم، نو نبود؛ از كيف هاي بچه هاي دايي بود، ولي چند روز بعد پشيمون شدند عوضش كردند! كيف را از من گرفتند دادند به زري، يه كيف كهنه تر دادند دست من!!!
يادمه روزي كه خيس از مهد اومديم بعد زن دايي دعوا راه انداخت سر اينکه خيس بوديم! و اينکه تو لباسها را آب کشيده بودي و گفت که تو حمام را نجس کردي! و مامان وقتي اومد کل حمام را آبکشي کرد! آخه آب بارون نجسه؟ خدا را شکر که اول هفته بود و لباسهامون تميز بودند و خودمون تازه حمام رفته بوديم و ...
يادمه وقتي زن دايي توي آشپزخونه بود نبايد مي رفتيم آشپزخونه، چون تو دست و پاش بوديم! مثلاً وقتي داشت غذا مي پخت اين وسط ها يه لحظه هم مي يومد سراغ ظرف شويي ما نبايد اون موقع آشغال سر مداد تراشيده امون رو بندازيم توي سطل زباله!
يادمه همه ي بچه ها تو بن بست داشتند لي لي بازي مي كردند، منم داشتم نگاه مي كردم، نمي دونم چي به مامان گفته بودند كه اومد گفت: مگه نگفتم تو كوچه بازي نكنيد؟ گفتم: ولي همه دارند بازي مي كنند... گفت باشه، شما نبايد بازي كنيد، بريد تو خونه
يادمه يكي از سرگرمي هاي بچه هاي دايي اين بود كه لب پاسيو(گلخونه) مي نشستند، بعد دست هاشون را مي گرفتند به لبه ي بيروني سكو و خودشون را از عقب خم مي كردند تو گلخونه، بعد با دست ها خوشون را مي كشوندند جلو به حالت عادي برمي گشتند و دوباره مي رفتند عقب؛ هميشه ديده بودمشون، يه روز زري قيافه گرفت و گفت تو نمي توني، منم امتحان كردم اولش يه ذره سخت بود ولي زود ياد گرفتم تازه بار اولي بود كه داشتم خم مي شدم كه دعوا شروع شد! و نشستن لب پاسيو قدغن!
يادمه شعر بهار را خيلي دوست داشتم، زنبوره ويز ويز مي كنه خرسه را بيدار مي كنه، خرسه مي ره كار مي كنه، عسل ها را بار مي كنه ... يا يه چيزي توي همين مايه ها، همه ي شور و شوق و هيجان بچگيم همون چند ثانيه بود که شعرهام را مي خوندم، و هر وقت مي خوندمش، دعوا ميشد! زندايي از صداي شعرخواني يه دختر بچه ي چهارساله سر درد مي گرفت! يادمه يه روز شعر خوندن قدغن شد!