• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : مال ما، مال اونا؛ مال اونا، مال اونا، ست
  • نظرات : 0 خصوصي ، 56 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4      >
     
    + ثريا 
    خانومي کامنت هاي صفحه دوم باز نميشه!!!
    پاسخ

    منظورتون از کامنت هاي صفحه ي دوم چيه؟ خود وبلاگ را وقتي ميريد صفحه ي بعد، صفحه ي نظرات پست هاش باز نميشه؟ يا اينکه کامنت دوني همين پست را وقتي مي زنيد صفحه ي بعد نظراتش را نشون نميده؟
    چقدر دردناک بود اين پستت
    چه رنجي کشيديد...چه دردي کشيده مادرت
    اخه چرا بعضي از ادمها انقدر بيرحمن
    ميتونست بودن شما رو کنار بچه هاش غنيمت بشماره که بچه هاش همبازي پيدا کردن
    اخه چرا ذات بعضي ادمها اينطور خرابه
    پاسخ

    چي بگم خواهر ثريا؟ چي بگم؟ ... سکوت پر بهتر از گفتن ...
    + ثريا 
    به نظر ميرسه که همسن و سال باشيم
    امروز تونستم همه وبلاگت رو بخونم خانومي
    داستان زندگي دوران کودکيت تلخ بود انشالله که در حال حاضر خيلي بهتر از گذشته باشيد
    راستي فکر کنم مهندي معماري هستيد

    پاسخ

    سلام خواهر ثريا، احتمال داره :) ممنون که وقت گذاشتيد/ بله تلخ بود و هست ... ان شاء الله... مهندس معماري؟ نه، چطور؟
    سلام ممنون بهم سر ميزنيد بله رفته بودم ماموريت اروميه صبح امروز برگشتم اصفهان
    پاسخ

    سلام، خواهش مي کنم... من پست هاي سير و سلوکي که ميگذاريد را دوست دارم براي همين سر ميزنم ببينم چيز جديدي نوشتيد يا نه... به سلامتي ...
    سلام والا شما خيلي صبور بوديد يعني اگه من جا مامانتون بودمبودم و اصلا يه روزم توي اون خونه نمي موندم واي حرصم گرفته عجب آدمايي ولي اينا هستن نمي دونم چي بگم خدا خودش هممونو بهراه راست هدايت کنه خدارا شکر زود از اونجا رفتين ولي فک ميکنم اين سختي ها باعث شده جنمتون و صبرتونو آستانه تحملتون خيلي بره بالا
    پاسخ

    سلام خواهر پارميدا، خوبي؟ مادرم جايي را نداشت! مجبور بود! دررک ميکني؟ مجبوري بد درديه ... ديگه به هدايتشون اميدي نيست! هدايت دم مرگ هم بي فايده اس ... بلي خدا را شکر ... شايد، چي بگم؟ شايد ...


    سلام عليکم خواهر جون

    اميرالمومنين توي نهج البلاغه ميفرمايند سواره از دل پياده بي خبر است..همين حکايت زندايي شماست..

    خدا انشاالله هدايتشون کنه!

    خدا به مادر صبورتون عمر با عزت عنايت کنه..

    پاسخ

    سلام خواهر گرامي، خوبيد؟ ممنون از شما و همراهي تون ... آمين، هر چند ديگ به هدايتشون اميدي نيست... آمين و همچنين به شما و خانواده ي محترمتون و والده ي گرامي تون
    + صنم 
    خيلي روزاي بدي رو گذروندين آدم وقتي ميخونه دلش آتيش ميگيره
    پاسخ

    سلام خواهر صنم، ممنون از همراهيتون ... اين خاطرات مال آخرين روزهاي هفت سالگي من هست ... حالا خيلي مونده تا سال 1392 .... دعام کنيد ...
    سلام.ميدوني صبح وقتي خوندم هيچ حرکتي نميتونستم داشته باشم چون ماهم يه همچين وضعيتي درموردتلويزيون داشتيم مابايد ميرفتيم خونه پدربزرگ تاکارتون ببينيم (خواهرام)منکه بزرگتربودم فقط براي مبصري باهاشون ميرفتم وايشون جلوي درخونه مي نشست ميگفت بريدخونه برگرديد تلويزيون خراب ميشه.بعدما با سري کج وکوله برميگشتيم.ياوسط نگاه کردنمون ازتوحياط ميومدزرت ميزدخاموش ميکرد.يادائم سرکوفتمون ميزدکه ازگشنگي لاغرومردني هستيد.من هميشه احيا ميشه ازخدابراش مغفرت ميخوام چون اون ظلمي نبودکه به مادرم وبعددرحق ماميکرد.
    پاسخ

    سلام عمه خانم، خوبين؟ درک مي کنم چي ميگيد... خودم هم گاهي يه مطلبي مي خونم اون لحظه نمي تونم حرفي بزنم... منم يه خاطره که نه ولي يه حرف هايي دارم شبيه به خاطره ي شما ... هميشه به اين فکر مي کنم که يعني در اين سير خاطره نويسي اون حرف ها را خواهم نوشت؟ نمي دونم :( آدم از اين دنيا رفته فقير دعا و بخشش هست، کار خوبي مي کنيد... ولي زهرا و مادرش پيرمرد و پيرزن 90 ساله نبودند، زن جواني که عقل و منطق و احساسش به خوبي و درستي کار مي کند و از سر اختيار آن افعال را مرتکب مي شود ... لايق بخشش و دعا نيست!

    با سلام

    از اين که نسبت به وبلاگ اين جانب لطف داريد و اون رو لينک کرديد ممنوم.

    من نيز وبلاگ شما را با افتخار لينک کردم. خدا قوت.

    پاسخ

    سلام و عرض ادب خواهش مي کنم، مطالب وبلاگ شما را خيلي دوست دارم... متشکرم

    سلام

    خداوند آدم رو فقط نيازمند خودشکند

    من مي گم اگر ما هم جاي زندايي شما بوديم آيا رفتار ايشون را داشتيم؟

    انشالله خدا در همه آزمايش ها کمک مان کند

    در ضمن آن قسمتي که زرد نوشتيد خوب خوانده نميشود و به نظرم فونتها رو يک کمي بزرگتر کنيد راحتر خوانده مي شود به خصوص براي ما پير مردها!

    مطالب شما هميشه جالب است و نگارش خوبي داريد

    اينم بگم سختي ها آدم رو مي سازه و باعث ميشه تو زندگي قدرت تصميم گيري بهتر شه

    ولي واقعا" آدمي نيازمند وجود پدر ومادر است

    چه در کوچکي ، چه در بزرگي

    خدا عاقبت به خيرتان کند


    پاسخ

    سلام ... آمين ... واي من اصلا نمي تونم تصور کنم که تو دنيا يه نفر ديگه هم مثل زنداييم وجود داشته باشه! يعني هست؟! آمين... ممنون که اطلاع داديد رنگ را تغيير دادم، دلم ميخواست رنگ اون قسمت به رنگ پسر شجاع باشه :دي بابت فونت چون مطالبم طولاني هستند فکر کنم همين سايز خوب باشه، ولي توصيه ميکنم شما با گرفتن کليد ctrl و + صفحه اتون رو در حالت بزرگنمايي قرار بديد و مطلب را راحت تر بخونيد... لطف داريد شما... بله انشاء الله هيچ کس يتيم پدر و مادر نشود، سختي ها سازنده اند به شرطي که به ديد درس بهشون نگاه کنيم ... آمين، ممنون و همچنين
    + روشنك 

    چه زن دايي و دختر دايي هاي بد جنسي

    از اونجايي که خدا جاي حق نشسته از صميم قلبم اميدوارم حقشون رو کف دستشون گذاشته باشه.

    پاسخ

    :((
    سلام.اين پستت و که خوندم ياد يه خاطره افتادم که در اون دايي بزرگم بخاطر خانومش اومد خونهء ما و تو گوش مامانم که خواهر بزرگترش بود خوابوند.نميدونم آدماي اون زمونه عوض شدن يا هنوزم همونجوري باقي موندن اما مهم اينه که اين چيزها از خاطر من و شما پاک نميشه.اگر نه اگه به مامان منه و بهش بگم همچين چيزي رو يادم مونده يا انکار ميکنه و يا از برادرش دفاع ميکنه.
    زندگيه پر فراز و نشيبي داشتي دوست خوبم.درست مثل بچه هايي که درد يتيمي دارند.اميدوارم بقيه اش بهتر از اين باشه
    پاسخ

    سلام خواهر سعاد... فکر کنم چيزي تغيير نکرده... مادر منم از برادرهاش دفاع مي کنه و بهش حق ميدم ... ممنون دوست خوبم
    + منم 

    يادمه وقتي قرار بود برم مهد، يه كيف قهوه اي از همون هايي كه يه چفت بزرگ فلزي جلوش داشت، دادند بهم، نو نبود؛ از كيف هاي بچه هاي دايي بود، ولي چند روز بعد پشيمون شدند عوضش كردند! كيف را از من گرفتند دادند به زري، يه كيف كهنه تر دادند دست من!!!

    يادمه روزي كه خيس از مهد اومديم بعد زن دايي دعوا راه انداخت سر اينکه خيس بوديم! و اينکه تو لباسها را آب کشيده بودي و گفت که تو حمام را نجس کردي! و مامان وقتي اومد کل حمام را آبکشي کرد! آخه آب بارون نجسه؟ خدا را شکر که اول هفته بود و لباسهامون تميز بودند و خودمون تازه حمام رفته بوديم و ...

    يادمه وقتي زن دايي توي آشپزخونه بود نبايد مي رفتيم آشپزخونه، چون تو دست و پاش بوديم! مثلاً وقتي داشت غذا مي پخت اين وسط ها يه لحظه هم مي يومد سراغ ظرف شويي ما نبايد اون موقع آشغال سر مداد تراشيده امون رو بندازيم توي سطل زباله!

    يادمه همه ي بچه ها تو بن بست داشتند لي لي بازي مي كردند، منم داشتم نگاه مي كردم، نمي دونم چي به مامان گفته بودند كه اومد گفت: مگه نگفتم تو كوچه بازي نكنيد؟ گفتم: ولي همه دارند بازي مي كنند... گفت باشه، شما نبايد بازي كنيد، بريد تو خونه


    پاسخ

    چقدر چيز يادته آبجي جان، همه ي چيزهايي که تعريف کردي يادم اند... دوست داشتم تو اين پست بنويسم که خواب بودي و دايي از تهران اومده بود و چون خيلي دوستت داشت تلاش کرد بيدارت کنه تا باهات بازي کنه و تو بيدار نشدي... بعد دستت رو گرفت بلندت کرد و الکي گفت برو فلان چيزو بيار که بيدار بشي، تو هم همينطوري که داشتي راه ميرفتي خواب بودي! يعني تو خواب راه رفتي و يه چيزي را الکي برداشتي آوردي دادي به دايي و دوباره رفتي تو رختخوابت خوابيدي :) اين قدر مبادي آداب بوديم و اين قدر رسمي و شيک حرف ميزديم که بزرگتر ها دوستمون داشتند و همين مسئله حسادت زندايي را تشديد مي کرد و نهايت تلاشش را کرد که ما را از چشم بقيه بندازه و در اين بين چون تو بچه تر بودي و تپل و بامزه خيلي دوستت داشتند... دلم ميخواست يه چيز ديگه را هم بنويسم: همين که يه بار با دايي (باباي دختر دايي ها) بازي کرديم بعد زندايي دعوا راه انداخت که: آره ديگه بچه هاي من که بابا ندارند، بچه هاي تو اينا هستند! بايدم باهاشون بازي کني! ... نشد که تو پستم بنويسم اينها را ... زياد مي شد و از حوصله ي دوستان شايد خارج ... ولي يادم اند... يه فحشي هم بود که اون روزها همه به ما دو تا مي دادند؟ يادته؟ اونم ميخواستم بنويسم نشد ... تو يکي دو پست آينده مي نويسمش ...
    + منم 

    يادمه يكي از سرگرمي هاي بچه هاي دايي اين بود كه لب پاسيو(گلخونه) مي نشستند، بعد دست هاشون را مي گرفتند به لبه ي بيروني سكو و خودشون را از عقب خم مي كردند تو گلخونه، بعد با دست ها خوشون را مي كشوندند جلو به حالت عادي برمي گشتند و دوباره مي رفتند عقب؛ هميشه ديده بودمشون، يه روز زري قيافه گرفت و گفت تو نمي توني، منم امتحان كردم اولش يه ذره سخت بود ولي زود ياد گرفتم تازه بار اولي بود كه داشتم خم مي شدم كه دعوا شروع شد! و نشستن لب پاسيو قدغن!

    يادمه شعر بهار را خيلي دوست داشتم، زنبوره ويز ويز مي كنه خرسه را بيدار مي كنه، خرسه مي ره كار مي كنه، عسل ها را بار مي كنه ... يا يه چيزي توي همين مايه ها، همه ي شور و شوق و هيجان بچگيم همون چند ثانيه بود که شعرهام را مي خوندم، و هر وقت مي خوندمش، دعوا ميشد! زندايي از صداي شعرخواني يه دختر بچه ي چهارساله سر درد مي گرفت! يادمه يه روز شعر خوندن قدغن شد!

    پاسخ

    خدا را شکر که ديوار گلخونه يا همون پاسيو سنگي بود و شيشه اي نبود! يادته هر وقت تو سالن مي نشستيم زهرا ميومد مي گفت بلند شين من مي خوام اينجا بشينم! يا مثلا مي رفتيم تو سالن زري مي گفت برا چي اومدين تو سالن موکت هاي ما خراب مي شند! (خدا را شکر که تو خونه ي بابامون روي کمتر از فرش راه نرفته بوديم) ... آره اين شعر را هم يادمه که مي خوندي و همه دوست داشتند. هر وقت مهمون ميومد صدات مي کردند و مي گفتند شعر بخوني :) راستي شعر زمستوني که مي خوندي چي بود؟ يادم نيومد... زمستون زمستون، فصل تگرگ و بارون ... بقيه اش يادم نمياد :)
    + منم 
    يادمه تو اتاقي كه ما بوديم يه كمد فلزي داشتند كه به دربش يه آيينه ي بزرگ بود؛ صبح به صبح بچه ها مي اومدند اتاق ما سرهاشون را شونه مي زدند، بعد زري ما را هول مي داد و مي گفت شما حق نداريد تو آيينه ي ما نگاه كنيد، اين آيينه ي خودمونه...
    فقط يك بار بهش جواب دادم، اون هم بعد از شنيدن هر روزه ي اين جمله، چهارسالم بيشتر نبود ولي بهش گفتم اينجا هم اتاق م است! و بعدش ...
    پاسخ

    بعدش دعوا شد که کي گفته اين اتاق شماست! اينجا خونه ي ما هست و اين اتاق اتاق ما و ... يادته تو اون آينه اي که تو سالن بود (همون آينه اي که سالها بعد داداش از دايي و زندايي کنارش يه عکس گرفت) يه بار داشتيم نگاه مي کرديم بعد زندايي برگشت چي گفت؟
     <      1   2   3   4      >