دختـری دَر راه آفتـاب | ||
[ دوشنبه 92/10/2 ] [ 12:1 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
چند روز پیش کسی با ما مسیری را همراه شد. شماره گرفت، که اگر در طول همراهی، لازم شد، تماس بگیرد. چند ساعت بعد جدا شدیم و هر کس راه خود پیش گرفت.
در پایان روز پیامکی آمد: رسیدی؟ پاسخ دادم: بله - سپاس - شب بخیر گفت: ببخشید مزاحم شدم!
در طول راه زحمت بسیار برایمان کشیده بود. خانواده ام می گویند: با این جواب ناراحتش کردی. می گویم: اجر زحمات خود با فعل "مفرد" زائل کرد!
این فعل "مفرد" معنا زیاد دارد... او امروز به عمد و با آگاهی می نویسد: "رسیدی" دو روز دیگر با آگاهی مطلبی دیگر و چند روز بعد با آگاهی و به عمد در "سکوت" فرو می رود. و حرف بسیار دارم... سکوت می کنم. [ جمعه 92/9/1 ] [ 4:35 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
ای آدم خوبی که الان بهم پیامک زدی آی آدم خوبی که آدرس اینجا را نداری ای آدم خوب، خیلی دوست دارم بگویم: ازت بیزارم
تا امروز نه سال هست که پاسخ گستاخی هایت را با احترام داده ام با سکوت، با کوچه علی چپ، با احمق نشان دادن خودم و...
خدا عالم است که می توانم به چشم بر هم زدنی، و به حق، و به جا، و قانونی، و شرعی، و اخلاقی و عرفی، هست و نیست و خانواده و کار و زندگی و دودمانت را ... نه سال است که چنین نکردم، تنها از تو فاصله گرفتم... و تو هر روز گستاخ تر از قبل می شوی... شاید که ناتوان و احمقم می پنداری. شاید!
داستان های بسیاری شنیدم، که تنها به کرشمه ای زندگی شان زیر و رو شده پول، کار، موقعیت و... پس از آن یا مانده اند! یا به جای کرشمه، ناسزا تحویل داده اند! کرشمه ای نداشته ام. و این چنین نیز نیستم! ثروتت از آن خودت، کار و موقعیت و درجه هایت از آن خودت! سردوشی های تو تکه پارچه ی گلدوزی شده ای بیش نیستند. خام اسکناس ها و سردوشی هایت نمی شوم. تلاش بیش مکن.
دلم برای دخترکانت می سوزد، چرا که آنها امروز آغاز حضورشان در اجتماع است و چون تویی در کمینشان!
ای آدم خوب، مادرم می گفت: ادب از بی ادبان بیاموز. از زندایی آموختم، چون او نباشم... با تو کاری ندارم، آبرویت ایمن است. همچنان به تو احترام می گذارم. و تو مرا احمق بپندار... [ جمعه 92/9/1 ] [ 4:23 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
نوزاد هر چیزی را که می خواهد بهتر درک کند، سریع به دهان می برد.
بسیار که تحت تاثیر قرار می گیریم، می بوسیم. گاهی یک عکس را، گاهی شیشه ی تلویزیون را، حتی دست خودمان را... گاهی حتی از دور نیز بوسه ای هدیه می کنیم به شخص منظور...
بوسیدن، جوشش و غلیان احساس است.
در و دیوار و پنجره های مشبک اماکن مذهبی را نیز می بوسیم. مِهرُ غلیان عاطفه است به لازِمُ التعظیمی که دعوت شده اش هستیم... دستمان به خودش و حتی به سنگ مزارش نمی رسد...
در و پنجره و دیوار چوبی را می بوسیم! چرا؟ (صد البته که برای حقیقت موجود در پس این در و دیوار می بوسیم. صد البته که به قصد پرستش نمی بوسیم)
مدتی پیش می بوسیدم، اعتقاد داشتم دست و لب خوبانی که دعوت شده ی امام اند به این درب خورده... لمس می کردم و دست بر صورت می کشیدم، مدتی ست لمس می کنم و دست بر سینه می کشم. کمتر می بوسم، نه به عمد، بی اختیار...
اما می بینم عده ای را که بدون فلسفه می بوسند! یعنی حتی غلیان احساس هم نیست! عادت است و بس!
شاید به قصد احترام می بوسند شاید!...
بارالها معرفت نصیبمان کن
پ ن: تنها پنجره ی ضریح منظورم نیست. بلکه حتی درب ورود را... [ یکشنبه 92/8/26 ] [ 1:21 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
دو برادر با هم مشغول بازی اند. 5 ساله و 6 ساله. آرام و شاد و دوستانه برادر کوچکتر درست ننشسته و با اشاره ی آرام دست برادر بزرگتر زمین می خورد عدم نشستن صحیح اش، موجب شد پای راستش، به درد آید و ... گریه می کند و عذرخواهی برادر بزرگتر را نمی پذیرد
پدر دلداری اش می دهد، آرام نمی گیرد پدر گفت: می خواهی من برادر را تنبیه کنم؟ بزنم رو پاش؟ اینطوری آروم میشی؟ گفت: نه! پدر ادامه داد: می خواهی برم پاش را بشکنم؟ پسر آرام گرفت و گفت: بله...
دارم این کلیپ را می بینم و به اهل بیت امام فکر می کنم سکینه به که شکایت برد؟ رقیه در آغوش که آرام گیرد؟ و همچنان حرف دارم برای گفتن... روزهایی که سیلی سیلی بر صورتمان نواخته شد پدر و مأمن گاهی برای شکایت بردن و آرام گرفتن نداشتم... تنها... آموختم اشک نریزم و چنان محکم و استوار بایستم تا بدانند سیلی هایشان مرا از پا در نخواهد آورد [ یکشنبه 92/8/19 ] [ 12:45 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
بعضی تقارن ها جالب اند... نه؟ شخصیت خیلی جدی در دانشگاه دارم ایمیل هایی که به دانشجو ها و اساتید می زنم کاملاً جدی و به سبک نامه های اداری ست. ارتباطم در دانشگاه با سایر دانشجوها تنها به سلامی و احوالپرسی ختم میشه... پنج شنبه یکی از دانشجوها بهم گفت: چی شده؟ چرا امروز این قدر تو خودت هستی؟ لبخندی زدم و هیچی نگفتم بهم گفت: خیلی درون گرا نباش، گاهی لازمه برون گرا باشیم گاهی نیاز هست حرف بزنیم و آروم بگیریم باز هم لبخندی زدم و تشکر کردم و سکوت اومدم خونه دیدم یه فایل پاورپوینت برام ایمیل کرده بدون هیچ مقدمه ای... یه فایل پاورپوینت معمولی جملاتی معمولی و شاید تکراری اما خوندن و دیدن فایلش خیلی خوب بود... خیلی خوب. یادآوری اون جملات چقدر شیرین بود چقدر آرومم می کرد... و حالا خوندن این پست... (لینک) پ ن: گاهی لازم نیست خدا چونه ات رو بگیره و صورتت رو بچرخونه به طرف خودش، بعد باهات حرف بزنه و بگه: ف الف، این منم. خدا هستم که دارم با توی بی مقدار حرف می زنم... خدا همین طوری با منِ کمترین حرف می زنه و به من آرامش می بخشه سپاس خدا، تو را دوست دارم... دانلود فایل پاورپوینت، مهربانی نکن! (لینک) جمعه - عطر زندگی شماره ی 912 یی بر صفحه ی کالر آی دی تلفن نقش بسته و دستگاه تلفن بی وقفه زنگ می خوره... و صدایی از آن سوی خط میگه: خانم الف، مدتی ست جلسات را نمی آیید، مجلس ما رونق ندارد! تشریف بیاورید... خوشحالم... شعور چیز قشنگی ست. این تماس یعنی شعور، یعنی محبت، یعنی اهمیت... دیروز بعد از چند جلسه غیبت دوباره با تماس استاد، به جلسات هفتگیشون رفتیم. این بار توی کتابخونه ی استاد نشستیم... دور تا دور اتاق کتاب های استاد و پایان نامه های دانشجوهایش، کامپیوتر و میز مطالعه اش و سمتی دیگر تا خود سقف جهیزیه ی دخترش :) این یعنی زندگی، توی اتاق مطالعه و کار استاد بوی زندگی می آمد. از قضا هنگام ورود به منزل، عروس استاد را نوزاد به بغل دیدیم. نوزادی چند روزه... این نیز یعنی جریان زندگی... استاد گرامی، زندگی شاد در کنار جمیع اعضاء خانواده را برایتان آرزو دارم. [ شنبه 92/8/11 ] [ 1:30 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
پوستی داره به سفیدی گچ! بی هوا و بدون هیچ مقدمه ای میگه: تو سیاهی من سبزه! با لبخند میگم: خودتی آستینش را بالا می زنه و بازوش رو نشونم میده و میگه: من کجا سیاهم؟ تو به این پوست میگی سیاه؟ و دقت نداره که این توضیح، یعنی تایید منظورش از بیان اون حرف، یعنی حرفش حرف بدی بوده، یعنی حرفش با معنای تحقیر بوده، یعنی منظورش برتری جویی بوده، یعنی نوعی تمسخر، یعنی اگر کسی چنین حرفی به خودش بزنه ناراحت میشه و بهش برمی خوره، یعنی ...
دارم به این فکر می کنم که اگر در نظرش من سیاهم! پس سیاه پوست ها چی اند؟! تفکر بعضی آدم ها در 33-34 سالگی! و در سال 1392! و با تحصیلات عالی! در حوزه ی دین! و مدعی فرهنگ! سلیقه تا حدود زیادی نشأت می گیره از تربیت! و نوع فرهنگی که با اون رشد کرده. وقتی شخصیت کسی شکل گرفت، دیگه تحصیلات هم نمی تونه نوع تفکرش را تغییر بده!
همان مثال استخوان خشک! خدایا شکر که: هم خانم هستم، هم سبزه رو ... شاید هم سیاه! [ جمعه 92/6/22 ] [ 12:13 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
پسرش هم نام با من بود و درست هم سن، دو دختر هم داشت که دختر کوچکش نیز با من هم نام بود! یعنی هم معنی نام ام را داشت. زمانی با هم همبازی بودیم، البته آن روزها بیشتر با پسرش بازی می کردم. چرا که دختر ها کوچکتر بودند و به سن بازی نرسیده بودند! شیرخوار بودند!
سال ها بعد زمانی که نامادری ام را دیدم احوال فرزندانش را پرسیدم، برایم از آوارگی شان گفت. از این که نامادری فرزندانش را پناه نداده و از خانه بیرون کرده و آنها دوره ای منزل اقوام زندگی می کنند و مثلاً برایمان در لفافه قیافه گرفت و منت گذاشت که ببینید، من چه نامادری خوبی هستم! ازش پرسیدم روزی که ترکشان کردی بی تابی نکردند؟ گریه نکردند؟ التماس ات نکردند که ترکشان نکنی؟ گفت: دختر ها کوچک بودند و خواب، چادرم را زیر بغل پنهان کرده و به پسرم گفتم به سرویس بهداشتی می روم!!! اشک هایم آرام آرام پایین می چکید و با خودم می گفتم: بیچاره پسرک، سال هاست چشم انتظار برگشت مادر از دستشویی ست! گفت که بعدها برایش تعریف کردند پسرش چندین روز غذا نخورده و آرام نگرفته و بی تاب مادر بوده، برایم گفت که برایش تعریف کرده اند پسر 6 ساله اش با یاری دارو آرام گرفته و دیگر از مادر حرفی نزده...
سال ها بعدتر پسر و دو دخترش را دیدم، مفصل خاطره اش را برایتان خواهم گفت. پسر رشیدی شده بود، خواهران خود را آورده بود تا مادر را ببینند! داخل نیامد! بین چارچوب در نشست و نگاه بر زمین دوخت، هر از گاهی نیم نگاهی به مادر می کرد و آهی ... بلند شد رفت کنار باغچه! میوه های از درخت بر زمین ریخته را با کف کفش له کرد و رفت... از خانه خارج شد و رفت تا اندکی بعدتر برای بردن خواهران خود بیاید...
مثلاً! دارم درس می خوانم، تلفن زنگ می زند، جواب می دهم. با لحنی معمولی می گوید: درگذشت خواهرت را تسلیت می گویم! شوخی و جدی کلامش هیچ وقت معلوم نیست، پس با پوزخند می گویم: آن وقت این خواهرم کیست؟ و او چنین نشانی می دهد: آخرین فرزند نامادری ات، کوچکترین دخترش از همسر سابق! خیلی ناراحت شدم، دلم برایش سوخت؛ چشمانم خیس شد... پرسیدم: چرا؟ کی؟ چگونه؟ گفت: گویی سیاتیک داشته! درمانش نکرده اند و بیماری پیشرفت کرده، تا جایی که دختر زمین گیر می شود... تاب نیاورده امروز خود را با بنزین آتش می زند و به زندگی خود پایان می دهد! دلم برایش سوخت، شاید حداکثر 28 سال سن داشت. تمام این 28 سال را آواره ی منزل اقوام بود و در فلاکت زیست... گناه کبیره ی خودکشی را مرتکب شد... دوست دارم بگویم: خدایت بیامرزد، خدایت رحمت کند... دختر بیچاره مادرت اکنون در راه است. دارد می آید تا برایت گریه کند! برای خاک سپاری ات می آید!
همین امروز (دیشب) خواب آشفته ای دیدم و از خواب پریدم، یعنی خوابم تعبیر شد؟ یعنی تعبیر خوابم همین است؟ [ چهارشنبه 92/6/20 ] [ 3:49 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
سرعت و وحشت پیش از نوشتن ماجرا این رو بگم که من از بچگیم از حیوون ها نمی ترسیدم، و مثلاً مار و رتیل، عقرب، شاهین، روباه، سگ، زنبور، سوسک و ... از هر کدوم این حیوونایی که اسم آوردم یه خاطره دارم و تو زندگیم یه جاهایی باهاشون برخورد داشتم و از هیچ کدوم نترسیدم و اون لحظه فکر کردم که چطوری خودمو نجات بدم و خلاصه اینکه نجات هم پیدا کردم از سوسک و مگس به خاطر کثیف بودنشون چندشم میشه ولی ترس نه! به همین دلیل هم تدابیری را برای محیط زندگی دارم که سوسک و حشرات موزی تو خونه ام جایی نداشته باشند. و اما ماجرا: من روزهای جمعه از 8 صبح تا 4 بعد از ظهر کلاس دارم و مدت 3 ساعت هم تو راهم... برای همین صبح ها ساعت 4 بیدار میشم و 4:30 دقیقه از خونه میرم بیرون و تا برسم به فلکه و ماشین گیرم بیاد و اینا دیگه 5 – 5 و خورده ای ماشین حرکت میکنه... از خونه تا فلکه را هم پیاده میرم، در انتهای کوچه امون که میشه پشت خونه امون، اتوبان هستش، و من کوچه را تا آخر میرم و بعد از کنار اتوبان تا فلکه را پیاده میرم که حدود بیست دقیقه، کمتر یا بیشتر راه هستش، یک طرف این اتوبان حالت شهر را داره، خونه های مسکونی که مردم توش زندگی می کنند، پمپ گاز، کلانتری، تالار و ... و اون طرف اتوبان کاملاً حالت بین شهری را داره، بیابون بیابون... و من همیشه این مسیر را تا فلکه از همین سمت که خونه ها هستند میرم و وقتی رسیدم به فلکه میرم اون طرف که سوار ماشین بشم پنج شنبه ای که گذشت، من خیلی خسته بودم و استاد هم از قبل گفته بود که این جمعه درس هامون سختند و خیلی پر انرژی بریم سر کلاس، برای همین ساعت را به جای 4 رو 5 تنظیم کردم و خوابیدم، و با خودم گفتم یه کم زودتر آماده میشم و صبحانه را تو راه می خورم و خلاصه یه کم بیشتر بخوابم. حالا نگو این گوشی بیچاره 5 زنگ زده و منم خاموشش کردم و خوابیدم! ساعت 6 بود که از جا پریدم و سریع خواهرم را صدا زدم و گفتم که چقدر بیچاره شدم. این استاد هم به شدت استاد بی ادب و بد اخلاقیه و دانشجو را در ضمنی که سر کلاس راه نمیده، خیلی هم کنف میکنه و بعدم مجبورش میکنه که برای 60 نفر آدم شیرینی بخره! خلاصه اینکه به سرعت نور خودمو گذاشتم بیرون خونه، بن بست و کوچه را طی کردم و رسیدم به اتوبان، با خودم گفتم من با یک ساعت و نیم تاخیر می رسم به کلاس، امروز که هوا روشن هست و ساعت 6 بهتره برم اون طرف اتوبان همینطور که دارم راهم رو میرم اگر ماشینی نگه داشت سوار بشم که زودتر برسم به فلکه و ... با احتیاط قسمت رفت را رد کردم، از روی گاردریل های وسط اتوبان هم رد شدم و بعد قسمت برگشت... همه چی هم امن و امان بود و اونجا پرنده پر نمی زد جز ماشین هایی که قییییییژژژژژ به سرعت نور رد می شدند، وقتی عرض اتوبان را کامل رد کردم و راهم را به سمت فلکه و در طول اتوبان شروع کردم که ادامه بدم یه دفعه دیدم که یه سگ خیلی بزرگ و سفید با لکه های مشکلی داره به سمت من میاد و پارس میکنه! منم از بچگی شنیده بودم که اگر سگ دیدیم نباید فرار کنیم و این جوری اون بیشتر دنبالمون می زاره، باید ثابت سر جامون بایستیم و نترسیم که اون سگه مثلا بفهمه که ما باهاش کاری نداریم و یا اینکه ازش نمی ترسیم! سر جام عین یه مرده ایستادم و حتی پلک هم نمی زدم، و تو دلم هی تند تند می گفتم: "بسم الله الرحمن الرحیم" ولی این سگه بیشتر پارس می کرد و بیشتر به سمتم می یومد، دقت کردم دیدم یه سگ که نیست! دو تا سه تا چــــــــــی؟ خدای من این یه گله ی سگه! نمی دونم هفت تا، نه تا ... خلاصه زیاد بودند و دسته جمعی داشتند به سمت من می یومدند. خدایا چیکار کنم داره میرسه بهم؟ چند قدم آروم آروم عقب عقبی رفتم! همین الانه که منو بگیره! برگشتم و پا را گذاشتم به فرار و حالا دیگه بلند بلند فریاد می زنم بسم الله الرحمن الرحیم و با سرعت در طول اتوبان به سمت فلکه می دوم! یا امام زمان، سگ ها قسمت خاکی را تمام کردند و سر بالایی را هم بالا اومدند و الان درست کنار اتوبان دارند دسته جمعی دنبال من می گذارند... نفسم بند اومده بود، از ترس داشتم راستی راستی می مردم! وای خدای من مرگ خیلی وحشتناکی بود، من این همه همیشه دعا کردم و آرزو کردم که یه مرگ با عزت داشته باشم و سر دعا و نماز عزرائیل را ببینم یعنی حالا دارم خوراک سگ ها میشم؟! یا امام زمان چیکار کنم؟ خیلی کمتر از دو متر با هم فاصله داشتیم و صدای پارس دسته جمعی این سگ ها چنان تو فضا پیچیده بود که من صدای فریاد خودم را هم دیگه نمی شنیدم! یه دفعه راهم را به سمت عرض اتوبان کج کردم و دویدم تو اتوبان، همون لحظه هم دو تا ماشین داشتند می رفتند که با پریدن من تو اتوبان فرمون کج کردند و خلاصه راننده ی نگون بخت خیلی ماهرانه تونست من رو رد کنه و بهم نزنه و راه خودش رو بره... کفش هام وسط اتوبان جا موند و من خودم را رسوندم کنار گاردریل ها، این موقع دیگه انگار خودم نبودم و عقلم کار نمی کرد، اصلا نمی تونستم تشخیص بدم که باید چیکار کنم، واقعا شدت ترسی که داشتم خیلی زیاد بود، دست هام را گذاشته بودم کنار گوشم و بی وقفه فریاد می زدم! هم رفت و هم برگشت این اتوبان، چهار بانده اس، یه موتوری تو باند سه همون وسط ایستاد و پرسید چی شده؟ منم همین طور که اشک هام سرازیر بود، با فریاد بهش گفتم سگ، سگ ... گفت سگ چیه؟ کو سگ؟ و بهش اون طرف اتوبان را نشون دادم، و گفتم یکی نیست یه گله اس... نگاه کردم اون طرف دیدم سگ ها برگشتند پایین و از اینجا دیده نمی شند، همونطور که خودم هم ندیده بودمشون، احتمالاً چون تو اتوبان ماشین ها با سرعت در حرکت بودند ترسیده بودند و دیگه از اتوبان رد نشده بودند و برگشته بودند پایین، موتوریه اومد راه خودش رو بره که شروع کردم قسم دادن: ترو خدا نرو، صبر کن من برم بعد برو! دلشون برام سوخت همونجا ایستادند، و من رفتم وسط اتوبان کفش هام را پوشیدم، حالا همینطور اشک هام جاریه و دارم امام زمان را صدا میزنم و نفسم هم در نمیاد، کفش هام را پوشیدم و برگشتم کنار گاردریل ها و برا ماشین ها دست تکون میدم و هیچ کس نگه نمی داره، هی قسمشون میدم، همین طور که دارم گریه میکنم قسمشون میدم میگم ترو خدا نگه دار و هیچکی نگه نمی داره. موتوریه میگه: خب دیگه که سگ ها رفتند، چرا گریه میکنی؟ دیگه گریه نکن و من نمی تونم که گریه نکنم... با خودم میگم تا این برام وایساده برم اون طرف اتوبان بقیه راهم رو برم شاید الان دیگه سگ ها نیاند، باند 4 و 3 و 2 سگ ها را می بینم که اون پایین بی سرو صدا کمین کردند! سر جام میخ کوب ایستادم و دیگه جلوتر نرفتم، که دیدم یه تاکسی داره از باند 2 به سمت فلکه می ره، تکون نخوردم و همین طور که جلوش ایستاده بودم براش مرتب دست تکون دادم که نگه داره و موتوریه هم اومده بود پایین براش دست تکون می داد که نگه داره، و بنده خدا ایستاد... پرسید چی شده و من بدون هیچ جوابی نشستم تو ماشینش و فقط موتوریه براش توضیح داد که خیلی ترسیدم و سگ دنبالم کرده، رسوندم به فلکه و هی تو راه می گفت دخترم دیگه تموم شده گریه نکن، و من قلبم داشت بیشتر از هزار بار در لحظه میزد و هی امام زمان را صدا میزدم و به راننده تاکسی می گفتم هیچ مسلمونی برای من نگه نداشت... این رو هم بگم که وقتی تو تاکسی بودم و کمی جلوتر اومدیم دیدم همه ی اون ماشین هایی که براشون دست تکون دادم، و قسمشون دادم رفتند جلوتر نگه داشتند و دارند از تو آینه نگاه می کنند که مثلاً ببینند چی شده! رسیدم به فلکه، اونجا هم شلوغ، پر از جمعیت مسافر و راننده، به زور گریه ام را قورت میدم و اشک هام را پاک می کنم و میرم سوار ماشین میشم ... من تو تمام عمرم این شکلی نترسیده بودم و هیچ دفعه ای این طوری فریاد نزده بودم و مستأصل نشده بودم و فکرم از کار نیوفتاده بود ... همیشه دعا می کنم میگم: خدایا وسیله ی مرگم را تصادف قرار نده، از این به بعد این دعا را هم می کنم که خدایا وسیله ی مرگم را حیوانات گرسنه ی هار و وحشی هم قرار نده! و انصافاً مرگ با تصادف پر بهتر از تکه پاره شدن توسط حیوونای وحشی نان و عشق روز جمعه دخترخاله ام باهام تماس گرفت و پرسید که میرم خونه اشون یا نه؟ و این دومین هفته ای بود که تماس می گرفت و دو هفته ی قبلش هم من بهانه آورده بودم و نرفته بودم، (آخه دختر خاله اینا تازه رفتند خونه ی جدیدشون و من روم نمی شد دست خالی برم خونه اشون) دیگه روم نشد بگم نمیام، قبول کردم که بعد از کلاس برم خونه اشون و چون راه دور بود عملاً نمی شد شب برگردم خونه، پس زنگ زدم به خواهرم و باهاش هماهنگ کردم که امشب را خونه ی دخترخاله می مونم و نمیام... خواهرم هم گفت: بهتر، آخه غذا نداریم! خلاصه شب را خونه ی دختر خاله ی گرامی بودم و صبح زود راه افتادم که بیام، تا پایانه مسافربری را با دختر خاله هم مسیر بودم، کرایه ام را او حساب کرد، بعد از همدیگه جدا شدیم، حالا من بودم 4 هزار تومن پول تو کیفم! خلاصه کنم، ماشین اول را سوار شدم اومدم تا عوارضی شهر، و دو هزار تومن کرایه ام میشد پرداخت کردم و پیاده شدم، ماشین دومی کرایه ام میشه چهار هزار تومن! منتظر شدم اولین اتوبوس که اومد را می خوام سوار بشم همون اول بهش گفتم من فقط دو هزار تومن پول دارم، خدا به دلش انداخت، گفت: سوار شو و من سوار شدم... رسیدیم مقصد ورودی شهر پیاده شدم و تا خونه پیاده رفتم... رسیدم خونه، خواهرم سرکار هستش و کسی خونه نیست، منم خسته، گرفتم خوابیدم بیدار که شدم رفتم تو آشپزخونه در یخچال را باز می کنم و می بینم که واقعاً هیچی نیست! هر چی نگاه می کنم که یه چیزی پیدا کنم و ناهار درست کنم، می بینم هیچی نیست! در یخچال رو بستم و اومدم به خواهرم پیامک میدم میگم ناهار چی درست کنم؟ جوابی نیومد! دوباره برگشتم تو آشپزخونه و کمی فکر و دوباره در یخچال را باز کردم و دارم وارسیش می کنم... یه کشک پگاه نصفه داریم، پیاز هم داریم... خب کالاجوش درست می کنم... ناهار را درست کردم و منتظر میشم تا خواهر بیاد، حدود نیم ساعت قبل از اومدنش یه پیامک برام رسید، خواهر نوشته: میام خونه، با هم نون و عشق می خوریم! قبلش خیلی ناراحت بودم، بغضم داشتم و خلاصه خیلی گرفته احوال بودم، پیامک خواهرم را خوندم یه دفعه این قدر محبتم نسبت بهش زیاد شد، دلم براش تنگ شد، یادم افتاد که ما با همدیگه چقدر خوشبختیم لبخند زدم و تو دلم گفتم نمی دونه این عشق چیه! حالا میاد می بینه براش کالاجوش پختم به جای عشق! خواهرم اومد خونه و ما دو نفری با هم ناهار نون و عشق خوردیم ... [ یکشنبه 92/6/10 ] [ 10:2 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
دوستای خوبم حوصله دارید به این سه سئوال جواب بدید؟ 1. به نظر شما نان و عشق چی می تونه باشه؟ مثل مثلاً نان و پنیر، نان و کباب، نان و خورش و ... بگید به نظرتون اون عشقه چی می تونه باشه؟ 2. شما از سگ می ترسید؟ 3. اگر یک یا چند سگ را به فاصله ی کمتر از سه متر ببینید چیکار می کنید؟ [ شنبه 92/6/9 ] [ 3:17 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |