سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دختـری دَر راه آفتـاب
 
قالب وبلاگ

انتهای محله‌ی جامی اصفهان، بازارچه‌ی کوچک سرپوشیده‌ای داشت که محل عبور ما برای رسیدن به مسجد بود. مسجدی عظیم و خوش نقش و نگار، پرآوازه و باشکوه، مسجد آجری بدون گنبد و مناره، "مسجد سید اصفهان".

آن روزها مادرم اغلب اوقات نمازهایش را میهمان این مسجد بود و به پیش‌نماز این مسجد اقتدا می‌کرد.

در مسیر رفتن، من و خواهر دست در دست پیشاپیش مادر می‌دویدیم و مادر، در پی ما برای رسیدن به نماز جماعت.

برگشت اما فرق می‌کرد، هرکدام از ما یک طرف مادر چادرش را می‌گرفتیم و آرام‌آرام، پا به‌پای مادر می‌آمدیم.

مادرم همه‌ی نمازها را می‌خواند و همه‌ی اعمال مستحبی را بجا می‌آورد، تمام دعاهای وارده را می‌خواند که زمان قابل توجهی را می‌گرفت و در حوصله‌ی دختر 7 ساله‌ی پر جنب‌وجوشی چون من نبود. ابتدا مادر را همراهی می‌کردیم، ظهر و عصر، مغرب و عشا و غفیله و به دل خودمان برخی از دعاها... تمام که می‌شد مشغول بازی می‌شدیم، بازی دونفره با خواهر، چه صفایی داشت دویدن در حیاط این مسجد و قایم باشک پشت ستون‌های شبستان زمستانه‌اش...

سروصدایمان که زیاد می‌شد چشم‌غره‌های حاضرین و دعوای مادر را داشتیم. خواهر آدم آرامی بود، خودش با خودش زیرزبانی حرف می‌زد، یکجا می‌نشست و با هیچ بازی می‌کرد، من اما دویدن را دوست داشتم، برای بازی باید همبازی می‌داشتم، بازی با هیچ برایم هیجانی نداشت، ازاین‌رو حوصله‌ام سر می‌رفت و مدام به مادرم می‌گفتم: بریم خونه!

یکی از همین روزهایی که من خیلی برای رفتن به خانه آویزان مادر شده بودم، مادرم در مسیر برگشت ماجرای شگفت‌انگیز ساخت مسجد را برایمان تعریف کرد تا شاید زین‌پس صدای اعتراض من را نشنود و راحت به عبادت بپردازد.

برایمان از "سید محمدباقر شفتی" و ادعای "دست در خزاین الهی داشتنش"، از الطافش با کارگران و چهارپایان گفت، تعاریف مادر ابهت مسجد را برایم بیشتر کرد و از فردای آن روز هر زمان به این مسجد رفتیم من به دنبال آن دیواری می‌گشتم که در قصه‌ی مادرم بود و دوست داشتم سکویی را ببینم که سید روی آن نشسته و دستمزد کارگران را پرداخت می‌کرده. قصه‌ی مادرم ابهام زیاد داشت و تقریباً مادرم هر چند روز یکبار با سئوال: مامان بقیه‌ی قصه‌ی مسجد چی شد؟ مواجه بود.

یکی از بهترین و شیرین‌ترین دوران زندگی‌ام ایامی ست که در محله‌ی جامی سکونت داشتیم.

دعای سماتی که دیروز از کانال "دقایقی برای تفکر" گوش کردم، عجیب مرا به یاد روزهای کودکی ‌برد، زمانی که شنیدن نواهای حماسی، از کوچه‌ها عجیب نبود و فضای روحانی زیبایی بر محلات و مساجد حاکم بود. روزهایی که یا شهید می‌آمد یا آزاده

شنیدن صدای مداحی که نامش را نمی‌دانم همیشه مرا به یاد اصفهان می‌اندازد. رادیوی مادر، بلندگوی مسجد و شنیدن دعا با صدای این مداح... کاوه، خواجو، جامی، میدان امام و...

اما آنچه این‌بار خاطرات محله‌ی جامی را برایم تازه کرده، تصنیف کاروان شهید از ناظری‌ست، که پس از دعای سمات پِلِی (روشن شدن خودکار) شده و می‌خواند: 

می‌گذرد کاروان، روی گل ارغوان

قافله ‌سالار آن، سرو شهید جوان

 

باز #دوباره_شهید_می‌آورند

 

منم باید برم آره برم سرم بره 

نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره

 

ارسال 4.6.96... در کانال تلگرامی


[ یکشنبه 96/10/10 ] [ 9:35 صبح ] [ ف الف ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

و فقط خاطره‌هاست، که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جای می‌مانند. کلیه کامنت‌های خصوصی این وبلاگ عمومی می‌شوند، پس دوست عزیز از ابتدا هر آنچه می‌خواهی را عمومی بیان دار. ارتباطات این وبلاگ با بقیه تنها از طریق لینک دونی انجام میشه و هیچ نوع درخواست دوستی تایید نمیشه! هر گونه کپی برداری و دخل و تصرف و انتشار این خاطرات در هر قالبی از جمله: وبلاگ، مجله، کتاب، فیلمنامه و ... شرعاً اشکال دارد.
امکانات وب



بازدید امروز: 60
بازدید دیروز: 12
کل بازدیدها: 178937