دختـری دَر راه آفتـاب | ||
همسایه ی پایینی که مرحوم شده بود، وقتی برای عرض تسلیت و تسلی دل دخترانش رفتیم. دختر کوچکش همش در پس دیواری پنهان و بی تاب بود. یک جا که شروع به حرف زدن کرد، گفت دو هفته ی پیش زنگ زدم به مادرم، تلفنی که حرف می زدیم پرسیده: چه خبر؟ و من گفتم که تازه از مشهد آمده ام و هنوز خسته ی سفرم، می گفت: مادرم گفته: زیارت قبول، و با حالتی خاص ادامه داده من را که با خودتون نبردید. از جا بلند شد و گفت: با پرخاش به مادرم گفته ام: چرا به برادرهات نمی گی؟ چرا به پسرت نمی گی؟ تو چشم نداری من یک زیارت بروم؟ و مادر سکوت کرده و گفته: نه مامان تو خوش باشی من خوشم... بی قرار بود، خیلی زیاد... گریه می کرد... می گفت: بد کردم، ظلم کردم به مادرم... آهـ می دانید چیست؟ آهـ! آهـ در بساط ندارم، اما دلم مدتی ست جای دیگری ست... از این سو و آن سو نیز هر کسی چیزی می گوید، کسی شماره سرپرست کاروان، کسی تعارف و اصرار... چطور می شود قبول کرد؟ می شود؟ جایز است؟ اصلاً نمی دانم چرا، ولی کاملاً احمقانه رفتم برای گرفتن گذرنامه... :( با هیچ، با آهـ... دیشب مادرم زنگ زد، بدون اینکه چیزی بداند... بی مقدمه گفت: می خواهید بروید کربلا؟! مادری که می داند وضعیت زندگی مان چگونه است، و می داند که کربلا نه، تو بگو حرم بانو... میسر نیست رفتنش، این دیگر چه سوالی ست؟! گفتم چطور؟ گفت: هیچی، با خودم گفتم اگر پیاده روی اربعین میرید منم با خودتون ببرید براش از سختی راه، خطرهاش، نابلدی، وضعیت بهداشت و کهولت سن و مستعد بودن بیماری، از آب و هوا، از خیلی چیزها حرف زدم... گفتم بهتر است بعد از اربعین بروی دروغ که بلد نیستم، گفتم مامان جان من دلم می خواهد بروم، نمی دانم اما رفتنی ام یا نه. تو اما به سختی ها هم فکر کن... دعا کرد که فراهم شود و بروم. بعد هم نفس عمیقی (همان آه) کشید و گفت، من را هم دعا کن. خیلی خوشحال شد که می خواهم بروم و برای رفتنم دعا کرد، قانع به نیامدن هم شد اما وقت خداحافظی که توضیح بیشتر می داد، می گفت: راست می گویی سخت است بی همراه و این گونه... حالا اگر زن و شوهر باشند، مادر و دختر! بعد اصلاح کرد مادر و پسر... حالم که خوب نبود، از دیشب تا حالا بیشتر... [ چهارشنبه 93/8/28 ] [ 1:15 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |