دختـری دَر راه آفتـاب | ||
در مسجد پسری دیپلم ردی که آپاراتی دارد را برای دخترش به او معرفی کرده بودند. گفت: بهشان گفته ام: دختر من در دانشگاه مشغول تحصیل فلان رشته است! دانشگاهش فلان شهر است، صبح می رود، شب می آید! به او گفته بودند: دختر کوچکت را می خواهیم. پاسخ داده بود: دختر کوچکم گفته: تا خواهر بزرگترم هست من ازدواج نمی کنم! به او گفتم: چرا چنین گفتی؟ این پاسخ غلط است. گفت: آخر انتظار داشتند دختر لیسانسه ام را بدهم به یک دیپلم ردی! پ ن: دختر اولش دانشجوی لیسانس است و 3 سال از خواهرش بزرگتر. یک الی دو روز در هفته بیشتر کلاس ندارد و این روزها و کلاسها و ساعت ها قابل تنظیم و جابجایی هستند. ضمن اینکه درس برایش اصلاً ملاک نیست. چون بیکار است درس می خواند! اگر همسری خوب نصیبش شود شاید درس را کنار هم بگذارد! هرگز ملاک دختر کوچکتر ازدواج خواهر بزرگتر نبوده! و چه بسا مواردی که به خود دختر کوچکتر معرفی شده اند و دیپلمه بوده اند و او اگر چه یکی از معیارهایش را نداشته اند ولی سایر مشخصه هایشان را بررسی و سپس پاسخ داده است. و نکته ای دیگر اینکه، مادر تنها به خاطر 3 سال بزرگتر بودن و یا باور نداشتن تحصیلات دختر بزرگتر، آنچه را برای دختر کوچکتر خود نمی پسندد برای دختر بزرگترش می پسندد!
در جمعی خانوادگی که اقوام دور هم جمع بودند، یکی از آقایان رو به مادری که دو دخترِ دانشجویِ مهندسیِ دمِ بخت دارد گفت: کسی را می شناسم که قصد ازدواج دارد به نظرم برای دختر شما مناسب باشد و مشخصه های پسر را بیان داشت. در آخر ادامه داد: دختری چادری می خواهد. مادر دو دختر با قاطعیت پاسخ داد: دختر من چادری نیست! در همان جمع، همان آقا، همان پسر را به آقایی معرفی کرد برای دخترش... یکی دو روز بعد آن آقا به گمان اینکه من ماجرا را نمی دانم شروع کرد به تعریف کردن برایم... فلانی یک بنا را برای دختر دانشگاه رفته ی من معرفی کرده است! گفت دختری چادری می خواهد، البته دختر من چادری ست، اما از بین 6 فرزندم تنها این یکی دانشگاه رفته، روانشناسی خوانده و اکنون جویای کار است! او را بدهم به یک بنا! هنوز حرفی نزده بودم، که دختر همان مادری که ابتدا این پسر را بهش معرفی کرده بودند وارد جمعمان شد. بی خبر از همه چیز بود. رو به دختر گفتم: فرشته: پسری 26 ساله، دیپلمه و بنا را می شناسیم قصد ازدواج دارد و جویای دختری چادری ست. نظر تو چیست؟ موافقی که تو را معرفی کنیم؟ به جدیت تمام پاسخ داد، تا او را نبینم نمی توانم پاسخی بدهم. یعنی که، چادر مسئله ی بغرنجی برای این دختر نیست. که بر عدم آن الزام داشته باشد. همچنین دختری که در یک رشته ی مهندسی مشغول به تحصیل است بنا بودن و دیپلمه بودن را کسر شأن نمی دانست که بی معطلی و بدون آگاهی از دیگر مشخصه های پسر پاسخ منفی بدهد. چه بسا که اگر به دختر آن آقا نیز گفته شده بود شاید پاسخی متفاوت از پاسخ پدرش داشت.
دختری دارد که از کودکی با صرع دست و پنجه نرم کرده، با پسر خاله اش ازدواج کرده و از این ازدواج یک پسر نصیبش شده. شوهرش اهل قمار و مشروب و امور خلاف بود. پس از ده سال جدا شدند و اکنون دو سالی ست که منزل پدر زندگی می کند. پدرش رو به من در جمعی که شخص دیگری نیز حضور دارد می گوید برای دخترم همسری مناسب اگر سراغ داشتی معرفی کن! شخص دیگر حاضر در جمع نیز دختری دارد که همسری داشت معتاد، در یک معامله ی قاچاق راهی زندان شد... آنها نیز از هم جدا شدند حاصل زندگی شان دو دختر شیرین زبان است. رو به همین شخصی که از من می خواست برای دخترش کسی را معرفی کنم، گفت: به فکر دختر من هم باشید. شما هم اگر کسی را مناسب دخترم سراغ داشتید معرفی کنید. مکثی کرد طولانی و پاسخ داد: دختر تو نمی خواهد شوهر کند، او ابتدا دخترانش را شوهر بدهد!
دارم فکر می کنم، دختر خودش بیمار است، تحصیلات هم ندارد، وضعیت شوهر و زندگی سابق اش هم با دختر آن فرد دیگر دقیقا مشابه است. دختر دیگر حداقل هم تحصیلاتش بیشتر است. هم بیمار نیست هم بسیار توانمند تر است. چگونه است که برای آن دگر این چنین می پسندد و برای دختر خود چنین!
حداقل 40 سال از زندگی مشترکشان می گذرد، از این 40 سال 40 روز را آسوده نیاسود! هر لحظه جنگ، دعوا، فحش، ناسزا، هر روز صدای ناله و شیون و فریاد از خانه یشان بیرون بود. به واسطه ی اخلاق بد همسرش در بین هیچ کدام از اقوام جایی نداشتند. فرزندانش بدون درک عمه و عمه زاده، عمو و عمو زاده بزرگ شدند و چند سالی ست که ارتباطشان با اقوام مادری نیز قطع شده. مدتی پیش دختری مجرد که به بیماری ام اس مبتلا بود و از ازدواج دائم ناامید و خود را نیازمند یک همدم می دید به عقد موقتش درآمد از ازدواج موقتش راضی بود، شاداب شده بود، تپل نیز :) پس از سال ها لبخند را به لبانش می دیدیم... در هر فرصتی که پیش می آمد از محسنات همسر موقتش می گفت. از او تعریف می کرد و دوستش داشت. چند باری به او گفتم، تو که توانمندی مالی داری، آپارتمانی بخر و عقد دائمش کن، از او راضی هستی و دوستش داری، اخلاق نیک هم که دارد. چند صباح باقی مانده را حداقل به آرامش زندگی کن. ثواب هم دارد. در پاسخ تلاش می کرد عیب هایی را برای دختری که مهرش چند صباحی بود نشاط را مهمان دلش کرده بود بتراشد! می گفت: او دیوانه است! ام اس هم دارد خب! گفتم: چطور دیوانه است؟ گفت: زنگ می زند به من و می گوید دلم برایت تنگ شده، بیا ببینمت! زنگ می زند می گوید بیا مرا ببر مسجد! دلم می خواست به راستی خفه اش کنم. در دلم گفتم: چه می دانی دلتنگی یعنی چه! 40 سال است که نه دلتنگ شده ای و نه کسی دلتنگ ات! بی خود نیست که دلِ تنگ را دیوانه بنامی! اکنون فرصت ازدوائم برای دختر پیش آمده، باقی مدت را به او بخشیده و دختر مدت عده را هم گذرانده. این دفعه که دیدم، مرتب مرا کنار می کشید و برایم درد و دل می کرد، می گفت: یار غارم پرید! دوباره تنها شدم. کسی بود هر از گاهی تماسی می گرفت. یک نماز ظهر را مهمان مسجد محله یشان بودم و در راه با هم می خندیدیم... دیگر نیست! افسرده بود و در لاک... ----------------------------- مدت زیادی ست اینترنت نیامده ام، 44 کامنت داشتم از دوستانی که در این مدت فراموشم نکردند. به واقع از خواندن تک تک کامنت ها خوشحال شدم. دوستانی که 30 روز غیبتم را دلیل فراموش کردنم ندانستند. مرا شرمنده ی محبت خود کردند. از همه یتان سپاسگذارم. امتحان ها که تمام شد، مسئله ای دیگر پیش آمد و موقعیت وبلاگ نوشتن برایم فراهم نبود. در عوض موضوع نوشتن بسیار بود. در این مدت فهمیدم از دنیا آسان می شود دل کند! خیلی آسان... انشاء الله یکی دو روز دیگر با یک خاطره ی دیگر مهمان خانه های مجازی تان خواهم شد. [ دوشنبه 92/11/28 ] [ 5:37 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |