سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دختـری دَر راه آفتـاب
 
قالب وبلاگ

پسرش هم نام با من بود و درست هم سن، دو دختر هم داشت که دختر کوچکش نیز با من هم نام بود! یعنی هم معنی نام ام را داشت.

زمانی با هم همبازی بودیم، البته آن روزها بیشتر با پسرش بازی می کردم. چرا که دختر ها کوچکتر بودند و به سن بازی نرسیده بودند! شیرخوار بودند!

 

سال ها بعد زمانی که نامادری ام را دیدم احوال فرزندانش را پرسیدم، برایم از آوارگی شان گفت. از این که نامادری فرزندانش را پناه نداده و از خانه بیرون کرده و آنها دوره ای منزل اقوام زندگی می کنند و مثلاً برایمان در لفافه قیافه گرفت و منت گذاشت که ببینید، من چه نامادری خوبی هستم!

ازش پرسیدم روزی که ترکشان کردی بی تابی نکردند؟ گریه نکردند؟ التماس ات نکردند که ترکشان نکنی؟

گفت: دختر ها کوچک بودند و خواب، چادرم را زیر بغل پنهان کرده و به پسرم گفتم به سرویس بهداشتی می روم!!!

اشک هایم آرام آرام پایین می چکید و با خودم می گفتم: بیچاره پسرک، سال هاست چشم انتظار برگشت مادر از دستشویی ست!

گفت که بعدها برایش تعریف کردند پسرش چندین روز غذا نخورده و آرام نگرفته و بی تاب مادر بوده، برایم گفت که برایش تعریف کرده اند پسر 6 ساله اش با یاری دارو آرام گرفته و دیگر از مادر حرفی نزده...

 

سال ها بعدتر پسر و دو دخترش را دیدم، مفصل خاطره اش را برایتان خواهم گفت. پسر رشیدی شده بود، خواهران خود را آورده بود تا مادر را ببینند! داخل نیامد! بین چارچوب در نشست و نگاه بر زمین دوخت، هر از گاهی نیم نگاهی به مادر می کرد و آهی ... بلند شد رفت کنار باغچه! میوه های از درخت بر زمین ریخته را با کف کفش له کرد و رفت... از خانه خارج شد و رفت تا اندکی بعدتر برای بردن خواهران خود بیاید...

 

مثلاً! دارم درس می خوانم، تلفن زنگ می زند، جواب می دهم.

با لحنی معمولی می گوید: درگذشت خواهرت را تسلیت می گویم!

شوخی و جدی کلامش هیچ وقت معلوم نیست، پس با پوزخند می گویم: آن وقت این خواهرم کیست؟

و او چنین نشانی می دهد: آخرین فرزند نامادری ات، کوچکترین دخترش از همسر سابق!

خیلی ناراحت شدم، دلم برایش سوخت؛ چشمانم خیس شد... پرسیدم: چرا؟ کی؟ چگونه؟

گفت: گویی سیاتیک داشته! درمانش نکرده اند و بیماری پیشرفت کرده، تا جایی که دختر زمین گیر می شود... تاب نیاورده امروز خود را با بنزین آتش می زند و به زندگی خود پایان می دهد!

دلم برایش سوخت، شاید حداکثر 28 سال سن داشت. تمام این 28 سال را آواره ی منزل اقوام بود و در فلاکت زیست...

گناه کبیره ی خودکشی را مرتکب شد...

دوست دارم بگویم: خدایت بیامرزد، خدایت رحمت کند... دختر بیچاره مادرت اکنون در راه است. دارد می آید تا برایت گریه کند! برای خاک سپاری ات می آید!

 

 

همین امروز (دیشب) خواب آشفته ای دیدم و از خواب پریدم، یعنی خوابم تعبیر شد؟ یعنی تعبیر خوابم همین است؟ 


[ چهارشنبه 92/6/20 ] [ 3:49 عصر ] [ ف الف ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

و فقط خاطره‌هاست، که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جای می‌مانند. کلیه کامنت‌های خصوصی این وبلاگ عمومی می‌شوند، پس دوست عزیز از ابتدا هر آنچه می‌خواهی را عمومی بیان دار. ارتباطات این وبلاگ با بقیه تنها از طریق لینک دونی انجام میشه و هیچ نوع درخواست دوستی تایید نمیشه! هر گونه کپی برداری و دخل و تصرف و انتشار این خاطرات در هر قالبی از جمله: وبلاگ، مجله، کتاب، فیلمنامه و ... شرعاً اشکال دارد.
امکانات وب



بازدید امروز: 37
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 179415