• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : در هم برهم هاي ذهنم
  • نظرات : 0 خصوصي ، 4 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + موسي 
    لقمان غلامي بوده .... خودش از اهل معنا و آزاده بوده .... خواجه اي داشته.
    اونقدر براي خواجه اش عزيز بوده که [خواجه] هرگز بدون او چيزي نمي خورده .
    هرچيزي که براي او مي آوردند ، اول لقمان رو خبر مي کرد و تا لقمان نميخورد ، نميخورده .
    تا اين که يه زماني براي خواجه لقمان خربزه آوردند.... لقمان خربزه را که گرفت آنقدر با علاقه
    و حلاوت خورد که خواجه باز به او ميداد... هفده قاچ تکرار شد... بخش خيلي کوچکي از آن خربزه
    باقي ماند ؛ آنقدر با ولع و اشتياق ميخورد که خواجه گفت :بگذار بخورم ببينم اين چيه که او اينقدر
    با اشتياق ميخوره؟ وقتي خورد آنقدر تلخ بود که زبانش آتش گرفت! گفت تو چطور تحمل کردي و
    اين همه را خوردي؟ اين قهر بود ، تلخي بود؛ چطور تونستي اونو لطف بپنداري؟آيا تاب و تحملت
    زياده يا با خودت دشمني؟


    گفت : آنقدر از دستان نعمت بخشت خوردم که شرمنده تو هستم....

    اون همه حلاوتي که از تو گرفتم ديگه تلخي اي بر جاي نميگذاره....

    پاسخ

    جدا خوشا بر احوالش....