• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : وضو
  • نظرات : 0 خصوصي ، 30 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    کابوس يک رويا، در سرخي گرداب اين شب ها

    تصوير يک کوچه

    تا انتهاي غربت دنيا

    در امتداد تنگِ آن کوچه

    تصوير دست کودکي در دست مادر بود

    تنها تر از تنها

    وقتي هوا تاريک و روشن بود

    چشمان کودک سايه اي را ديد

    در سينه قلب کوچکش لرزيد

    وقتي که آن سايه

    با چشمهايي بي حيا، نزديک مادر شد

    از آسمان چيزي شبيه ياس مي باريد

    ناگاه از اعماق دوزخ صيحه اي آمد

    دستي شبيه داس بالا رفت

    از رعد و برق بي نهيبي

    تار مي شد تار مي شد، چشمان اشک آلود مادر

    تنهاي تنها

    وقتي که آن کودک

    با مادرش روي زمين افتاد

    از لا به لاي درزهاي سنگي ديوار

    اشکي به رنگ لاله مي باريد

    روياي خاک آلوده ي خو را

    با آسماني درد تا خانه

    در سينه نهان مي کرد

    تنهاي تنها

    پاسخ

    :((