• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : اولين ماه هاي ايرانشهر، معلم سرخونه!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 19 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ف الف - دختري در راه آفتاب 
    سلام طهورا بانو
    کامنتي با اشاره به پست هشدار برايتان گذاشتم، تاييد نشد! پس از آن پرسيديد چرا تار عنکبوت؟ پاسخ را برايتان کامنت گذاشتم که نديدمش... البته چندان مهم نيست. بلاگفا، يا پرشين بلاگ، يا پارسي بلاگ... مشکلات ثبت نشدن کامنت و غيره در دنياي اينترنت طبيعي ست... خصوصي البته ارسال نکرده ام. کلاً به ندرت پيام خصوصي ارسال مي کنم که ديگه حالا بسته به موضوع صلاح نباشد عمومي، ارسال خصوصي مي کنم...
    اما دوست داشتن مقوله اي ست بس شيرين خيلي دلم مي خواهد راجع به آن حرف بزنم... به قدري شيرين است که حتي موقع تايپ اين کلمه لبخند مي زنيم، بار مثبت اين واژه با هيچ ترازويي قابل سنجش نيست جز با ترازوي دل... سئوال آخرت را که خواندم ياد خاطره اي افتادم، ياد اينکه عهد کرده بودم در زندگي به هيچ کس نگويم دوستت دارم، در زندگي من عزيزتر از مادر و خواهرم کسي نيست. بدون شک هيچ کس از اين دو عزيزتر نيست. اما مثلاً من حضرت آقا را نيز دوست دارم، جان ناقابلم را هزاران بار اگر لازم شود تقديمشان مي کنم، خب، سئوال خودم اين است که: مادرم را عزيزتر مي دانم يا حضرت آقا؟ يا بالاتر از آن... امام عصر؟ من به سئوال ها هيچ پاسخي نمي توانم بدهم. چرا که معتقدم با منطق بايد جواب اين پاسخ را داد، نه با احساس دل. اگر صرفاً به دل باشد حضرت آقا و بالاتر از آن امام عزيزم را بيشتر دوست دارم. و چون قايل به شعار نيستم، نمي دانم در وقت عمل پاسخ منطقم هم سو با پاسخ دلم هست يا که در تضاد است؟ ما آدم ها بايد در ميدان عمل پايبندي به شعارهايمان سنجيده شوند... گاهي به خودم مي گويم کوفيان هم امام را دوست داشتند و مي گفتند: جان و مال، پدر و مادر، همسر و فرزندم به قربان شما... در وقت عمل همه چيز را دوست داشتند جز امام!