• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : حسرت، مرگ، آرزو
  • نظرات : 0 خصوصي ، 29 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     
    آخي خيلي غم انگيز بود ....
    ف جونم خوبه حداقل قلک شما به مصرف ساخت خونه رسيد يادمه بچه که بودم با کلي ذوق وشوق قلکم رو بر بول کردم(اين کيبرد عربه!حرف ب باسه نقطه نداره)بعد چون عمه ام احتياج مالي داشت مامان باباي ساده ودلرحم من همشون رو بهش دادن حتي انگشتر مامانمو!ولي دخترهاي همون عمه الان به ماميگن:توخيابون ماروديدين بهمون سلام نديد خجالت ميکشيماصن يه وضعي
    پاسخ

    عجب...


    سلام

    اينم خودش يک داستانه "فکر کنين از اون به بعد ملت منو مي ديدند کيف دستي هاشون رو قايم مي کردند! انگار که خداي نکرده من دست کج باشم! و نتيجه ي اين رفتار اشتباه مامان اين شد که هم فاميل منو به عنوان يه دست کج مي ديدند هم من صداقت را گذاشتم کنار، هم اينکه بعد از اون ماجرا هم باز قلک ها را باز کردم ... بماند که ديگه بعد از اون ماجرا هيچ کس بهمون پول نداد!!! "

    پاسخ

    عليکم سلام... بله- يه داستانه ...
    سلام چه خاطراتي خوب يادته منم حاطراتم يادمه ولي اينجوري با جزئيات نه اين پول جمع کردن ها تو خونه ما هم بود هيچ وقت يادم نمياد با پول عيدي هام چيزي خريده باشم هميشه مامانم پول عيدي ها رو ازمون پس ميگيرفت مثلا يادمه برا خونمون موقع خريد وام گرفته بودن و همش بهم ميگفتن تو که 15 سالت بشه .
    وام خونه تموم ميشه منم دوست نداشتم 15 سالم شه هميشه ميگفتم با سن من حساب نکنيد هيچ وقت نپرسيدي چرا اون وسايلي که خريده بوودين رو مامانت بهتون نداد؟
    راستي چرااز خبر مربوط به باباتون خوشحال شدين؟البته اگر دوست داري جواب بده
    پاسخ

    نه نپرسيدم... تو کامنت قبلي به مامان عاشق گفتم، نخوندي خواهري؟
    + روشنك 


    ف الف جان شمام چه کارا که نمي کردي خواهر!

    چه شر بوديا....

    پاسخ

    شايد!
    سلام. وبلاگ قشنگي داري. موفق باشي
    به منم سر بزن
    پاسخ

    سلام... ممنون...چشم
    يا رب
    سلام
    خيلي جالب و قشنگ بودند، ياد کودکي خودم مي افتم :) ماجراي اون قلک خيلي جالب بود و اون بابا مرد خيلي خنديدم :)
    ماجراي حضرت خضر هم وقتي من خيلي کوچک بودم مامان بزرگم برام تعريف کرده بود که من هم 40 بار هر روز دم خونه رو آب و جارو کردم ولي يادم نيست حاجتم چي بود؟ و چي شد:)
    اللهم عجل لوليک الفرج
    پاسخ

    سلام خواهر خوبم... اميد که حاجت گرفته باشيد... خوشحالم که خنده به لبتون نشسته ... اللهم عجل لوليک الفرج
    سلام خواهري اصلاً فکرشم نمي تونم بکنم که تو اين وبلاگ رو کنار بذاري و بري..چقدر دلم گرفت اين حرف رو زدي..
    من هم خرده نگرفتم به عباداتشون، رفتاراشون درست نبود.. مادرتون انگار فکر مي کرد تنها با نماز و دعا مي تونه رضايت خدا رو داشته باشه ... اوايل که مي نوشتي من هم خشونت هاشونو ميذاشتم پاي مشکلات کمرشکن اون زندگي، تنهايي و شايد ترس از آينده اي که واقعاً مبهم بود.. اما بعد کم کم عطوفت مادرانه شون جاي خودشو داد به رفتاراي خشن و واقعاً دردناک.. من هيچ جوري نمي تونم لحظه اي رو که ايشون پاهاتونو و بستن و تنبيهتون کردن درک کنم.. اين خشونتا قابل توجيه نيست.. مادرتون متأسفانه نمي ديد که شما هم داريد همپاي اون سختي هاي زندگي، کم خوردن و قناعت کردن رو تجربه مي کنين و خيلي خوب هم تحمل مي کنيد.. نمي خواست بفهمه که شما هم مثل ايشون يک شبه همه راحتي هاي زندگي قبلي رو از دست دادين و به عشق مهربوني هاي ايشون همراهشون اومدين...
    اميدوارم ايشون هم آرامشي که حق يه مادر هست تو زندگيشون چشيده باشند و لااقل الان زندگي آرومي داشته باشن.. انشاء الله که همه سختي ها عوض شده و اين حرف ها احساستونو جريحه دار نکنه..
    پاسخ

    سلام... ممنون... مي دونم... :(( آمين ... راحت باش ...

    هرچي پودر چاق کننده خورده بودم تا حالا با اين پست راديوت دودشد! سر هرخاطره ات کلي آدم کم ميکنه

    بابا خفه شدم از دست بعضي کاراي مامانت.....

    ايششش

    پاسخ

    :) :(
    سلام عزيزم
    چقدر برام جالب بود جريان حضرت خضر اخه کوچه ماهم خاکي بود يادمه مامان منم همينو تعريف کرده بود برام ولي خوب من هميشه فکر ميکردم اين کار مال ادم بزرگاس و هيچوقت همتش رو نداشتم .قلک شکل راديو يادمه .چقدر ناراحت شدم واسه اينکه اون لوازم التحرير رو بهتون نداد .يعني پسشون داد؟احتمالا مامانت خواسته عادت نکنيد به اين کار .رازداري خواهرتون هم توحلقم .عينهو پسر منه وقتي بش ميگم يه چيزيو نگو صاف ميزاره کف دست طرف:) راستي عزيزم وقتي که فکر کردين پدرتون فوت کرده چرا خوشحال شديد؟به خواطر اينکه فکر کرديد بقيه خواهر برادرهاتون ميان پيشتون؟
    منم يادمه روزي که امام فوت کرد بابام اومده بود وميزد تو سرش تنها باري که ديدم اينطوري گريه ميکنه وقتي بود که خبر شهادت عموي مفقودالاثرم رو بعد از 16سال بهش دادن:(
    پاسخ

    سلام خواهر خوبم، نه پس نداد، چون چند سال بعد که اون مدل دفتر نقاشي و مداد رنگي از مُد افتاده بود همينا رو داد بهم! آره، منم همين فکر رو مي کنم، شايد خواسته عادت نکنم به اين کار! نمي دونم! خوشحالي من به نوعي تاثير گرفته از خوشحالي خواهر بود وگرنه من اولش ناراحت شدم، ولي شنيدي مي گند: ديگي که براي من نجوشه مي خوام سر سگ توش بجوشه! حسي شبيه به اين شايد وجود داشته، اينکه بابايي که براي تو وجود نداره زنده و مرده اش به حالت فرق نداره! (نمي دونم، اين تحليل الان منه، وگرنه استدلال اون موقع را يادم نمياد) رفتن امام خيـــــــــلي بد بود... خيلي بد... عالم عزا دار بودند

    خواستم قابلي نداشت ديدم اون که خيلي قابل بود. اما کار من ناقابل...
    قبول باشه

    .

    سرم ميزنم و از نوع نوشتنت لذت ميبرم جداي از تلخياش كه شايد يه شيرينيايي ام داشته باشه اگه خوب ديده بشه.

    ولي خيلي نظر نميدم راجب متنا..

    يا علي

    پاسخ

    سلام، متشکرم از شما، قبول حق، از شما نيز قبول باشه... ممنون از شما... راحت باشيد :)
    + فظ 
    حضرت خضر و اون داستانها نقل محافل اون دوران بود.
    جالبه با اينكه اينترنت اون زمان نبوده چطوري اين اخبار پخش مي شده!!! بنظرم اين قضيه ديدار بعد از چهل روز به خاطر آب پاشي كردن زياد واقعي نمياد.
    شما توي بچگي تون زجر زيادي كشيديد، نمي دونم چرا ولي بنظرم اطرافيان هم مقصر بودند + مادرتون (كه البته بگم جو مادرهاي اون دوره زمونه ظالمانه بوده) مادرتون هم هر بار كه بهتون ظلم مي كرده و ميدونسته كه داره ظلم ميكنه ماجرا رو ربط مي داده به اينكه بيخود كردي با من اومدي و حالا كه اومدي اين بلا بايد به سرت بياد تا آدم بشي
    در مورد قلك و ندادن لوازم التحرير بنظرم بهتون ظلم شده واقعا
    حكايت بچه هاي ديروز و مادرهاشون:

    حكايت بچه هاي امروز و مادرهاشون:


    پاسخ

    من واقعا با اين کامنت خنديدم... حقيقتاً ميگم ... دلم براي بچه هاي ديروز خيلي سوخت ...
    + خانم اسفند 
    عزيزمي اخي بگردم..چقد تو مظلوم واقع شدي...واي مرگ امام رو منم يادمه..چقد همه ناراحت و غمگين بودن اون موقع...
    من اون موقع خيلي کويچک بودم. تازه ميخواستم برم مدرسه يا شايدم 7 ساله بودم.
    چقد مامانت خشن بودن خدايي...البته مطمئنم الان که برگردن گذشته نارحت ميشن از اين رفتارشون..
    من هم قلک داشتم اما همش براي خودم خرج ميکردم..
    يادش بخير
    من تازه درامد هم داشتم براي خودم چيزي ميفروختم و پولش رو جمع ميکردم

    پاسخ

    بابا پول دار، خود کفا ... همينطوره رحلت امام خيـــــلي سخت بود. اشکال نداره ديگه گذشت ...
    + کزت بانو 
    براي شما تو قلک ميرفت ! براي ما ميرفت که بره بانک توي حسابي که اصلاوجود خارجي نداشت
    پاسخ

    :دي بسي خنديدم... عجب روزهايي بود ...
    + صنم 
    منم پولامو جمع ميکردم و يه جا ميرفتم برا خودم خوراکي ميخريدم
    پاسخ

    اي شکمو... من برا خودم تنهايي چيز نمي خريدم، برا خواهرم هم مي خريدم :)

    خاطرات قشنگي بود موفق باشيد
    پاسخ

    متشکرم، همچنين...
       1   2      >