• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : حسرت، مرگ، آرزو
  • نظرات : 0 خصوصي ، 29 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2      
     
    سلام..همه کودکيت پر از معصوميت و فکراي پاکه.. خاطرات با اين گفتن شيطنتا و کاراي بچگانه ت شيرين تر شدن اما هنوز با يه غم تلخ عجين هستند..قصه گريه ت با گريه مادر و شاديت با شادي خواهرت خيلي با مزه بود...
    خواهري من هنوز هم اعتقاد دارم مادرتون راه رو به افراط رفت.. ايشون حتي از ممکني که خرجي هم نداشت دريغ مي کرد، حق شما بود که تو اوج اون همه از دست دادن لااقل محبت ايشونو داشته باشين.. به نظر من نميشه اشتباهات ايشون را به بهانه تنهايي، فقر، مشکلات زندگي و .. توجيه کرد..مي ترسم ناراحتت کنم.. واسه همين بيشتر چيزي نمي نويسم.. مراقب خودت باش عزيزم
    پاسخ

    سلام خواهرم... اگر بيشتر هم بنويسي ناراحت نميشم... هر چه بيشتر پيش بريم بيشتر و بهتر متوجه ميشيد و برداشتتون تکميل تر خواهد بود ... يادمه پست هاي ابتدايي يکي از کاربرا برام نوشته بود: جالبه که خودت را حق به جانب مي بيني و الان بعد از گذشت اين همه سال حتي تو نوشته هات هم مادرت رو درک نمي کني! اون روز چند بار وسوسه شدم که اگر چه گفته بودم ولي دوباره بهش بگم: اين خاطرات نقل شده از زبان يک کودک اند... با همان اندازه درک و فهم ... و بعد اينکه بهش بگم مادرم را درک مي کنم ولي قرار نيست چون درک مي کنم اشتباهاتش را ننويسم! اما چون هدفم صرفاً نوشتن بود و هست... توضيح ندادم، مهم نيست کي چطور فکر مي کنه، خواننده ها آزاداند هر طور مي خواند برداشت کنند ... مي دونم که هر چه پيش تر بريم بهتر متوجه خواهند شد... چند وقت پيش با دختر يکي از اقوام که خانواده اش به ما خيلي بد کردند روبرو شدم، صحبت از گذشته ها شد، گفت خانواده ي من اصلاً مقصر نيستند و باعث و باني اين بدي هايي که به شما شده يکي ديگه اس! براش توضيح دادم که اشتباه مي کنه و هر کسي به اندازه ي خطاي خودش سهم داشته در اين بدي ها... با تعجب و ناراحتي مي گفت: مامان منم بد کرده؟ يعني مامان منم مقصره؟ اشتباه مي کني؟! من فقط يک جمله بهش گفتم: گفتم مادر تو چون يک مادر هست و چون مادر توست و چون دوستش داري نمي توني هيچ خطايي را در موردش قبول کني ولي واقعيتِ برهنه اينو نميگه ... مادر تو چون پوشش و قالب مادر داره خطاش را نمي پذيري .../ اين شامل من هم ميشه، من هم گاهي به خاطر علاقه اي که به مادر دارم و به خاطر اينکه از شرايطش اطلاع دارم و به خاطر اينکه دوستش دارم و به خاطر اينکه مـــــــــــــــــــادر هست، مادر روزهاي سخت هست... گاهي همين طور مي شم.... اما پاسخي که به کامنت قبلي شما دادم هموني هست که گفتم... ارتباط مادرم با قرآن و ادعيه و اينا موجب شد خودش نشکنه! کمتر بشکنه!... اما براي بدرفتاري هاش با ما هيچ توجيحي ندارم... جز يک نکته که گذاشتم براي اختتاميه... اختتاميه اين خاطرات و اين وبلاگ...
    درسته زمان جنگ خيلي از خانواده ها شبيه هم بودن...
    متاسفانه بزرگترها اون موقع فکر ميکردن چون ما بچه هستيم هر بداخلاقي و سختگيري که صلاح بودنند ميتونند در مورد ما اعمال کنند:(
    پاسخ

    :(
    سلام بانوي خورشيد. خاطره فوت امام عظيمترين خبر تمام عمرم شد. هرگز آنروز را فراموش نمي کنم که روبروي عکس امام ايستاده بودم و مات و مبهوت به خنده مهربانش نگاه مي کردم. در عالم بچگي فکر مي کردم الان از خواب بيدار مي شوم و باز هم امام هست اما امام مهربان من رفته بود تا فصلي نو از زندگي اش را بسرايد و ما را براي هميشه با اندوه از دست دادنش تنها گذاشت روحش شاد...
    پاسخ

    سلام دوست خوبم، روحشون شاد... از رفتن امام خاطرات ديگه اي هم دارم ... فاکتور گرفتم ... غمي که بر کل شهر حاکم بود را هيچ شکلي نمي تونستم توصيف کنم ... :(( من امام را خيـــــــــــلي دوست داشتم، خيلي، خيلي زياد ... يادمه يه بار بچه ها تو کوچه اذيتم کردند، داشتم مي رفتم نون بخرم، سر راهم را بستند و نمي گذاشتند برم، بهشون گفتم اگه اذيتم کنيد ميرم به بابام ميگم، گفتند بابات کيه؟ گفتم امام خميني ... اين قدر بهم خنديدند، همشون رو زمين ولو شده بودند و مي خنديدند... بعد بهم گفتند خب پس بابات خيلي وقته مرده! بعد ديدم خيلي ضايع شد، گفتم نه! باباي من دوستِ دوستِ امام خمينيه :دي ... يادش بخير... چرا اين قدر خنگ بودم؟
    سلام خانوم خانوما :))
    بازم مثل هميشه با نوشته ها و خاطره هات ارتباط نزديکي برقرار ميکنم
    !!
    قضيه عيدي در دوران کودکي!! والا مامان منم از من ميگرفت و من هيچوقت يادم نمياد لذت خرج کردنشون رو چشيده باشم!!
    حالا چه برسه به مامان تو که مردي هم بالا سرش نبود بنده خدا و بايد خيلي قناعت ميکرد...:(((
    ما هم در بچگي قلک داشتيم که هيچوقت به نصف هم نميرسيد و سريع با چاقو به جونش ميافتاديم يا به زور از وروديش پول در مياودريم :))) شبيه کوزه بود ...
    پاسخ

    سلام خواهر ثريا، فکر کنم چون صحنه هاي واقعي اون دوره را توصيف مي کنم و اينا وضعيت هايي بود که خانواده هاي اون زمان همه باهاش درگير بودند، به خاطر جنگ همه ي مردم قناعت مي کردند و خلاصه وضعيت مشابه زياد بوده براتون آشناست و ارتباط مي گيريد... آره خب وضعيت مامان فرق مي کرد، ولي يه حرف مامان خيلي بد بود، و اون اينکه مي گفت: دايي چطوري دايي تو شده؟ به واسطه ي من دايي تو شده! ميدوني احساس خيلي بدي بهمون دست ميداد، حس اينکه ما به هيچي وصل نيستيم ... ما قلکمون رو خيلي شيک و مجلسي باز کرديم :)

    سلام مجدد

    واقعا آدم وقتي به زمان بچه گي مي انديشد غصه اون زمانها رو مي خورد بخصوص صداقت و پاکي اون روزها رو

    من مطمئنم به خواطر صداقت تون حتما اجر اون روهايي که گفتيد جارو مي کرديد رو گرفتيد و يا خواهي گرفت
    ( الاعمال و بنيات)

    من از اين ناخنک زدنها ودزدي هاي بچه گانه زياد داشتم

    من هم هميشه پولهامون رو تو قلک مي ريختيم و مي گذاشتيم براي روز مبادا و روزهايي که واقعا بدرد مون مي خورد و به اين کار اعتقاد داشتم و بدرد مون خورد ولي جالب است اين حرفهاي شما رو دخترام الان تکرار مي کنند ، البته وضعيت شما به حقيقت فرق داشت

    پاسخ

    سلام و زيارت قبول، نمي دونم شايد هم نيتم صادقانه نبوده که حضرت را نديدم! / اميدوارم / ناخنک زدن که دزدي نيست! به ما که کسي پول نمي داد که قلکمون زود پر بشه، خيلي دير به دير خاله و گاهي هم دايي، اونم چقدر؟ يک تومن، دو تومن، 5 ريال! خب خيلي طول مي کشيد تا پر بشه، ضمن اينکه دريغ از يه يک تومني از اين پول که نصيب خودمون بشه، خب بچه هم به هزار اميد اين پول ها را جمع کرده... البته مامان حق داشت... اما دو تا اشتباه کرد تو اين قضيه، يک اينکه وسايلي که خريده بودم را بهم نداد استفاده کنم، دوم اينکه اين ماجرا را براي همه تعريف کرد و به اصطلاح آبروي من رو همه جا برد! فکر کنين از اون به بعد ملت منو مي ديدند کيف دستي هاشون رو قايم مي کردند! انگار که خداي نکرده من دست کج باشم! و نتيجه ي اين رفتار اشتباه مامان اين شد که هم فاميل منو به عنوان يه دست کج مي ديدند هم من صداقت را گذاشتم کنار، هم اينکه بعد از اون ماجرا هم باز قلک ها را باز کردم ... بماند که ديگه بعد از اون ماجرا هيچ کس بهمون پول نداد!!!
    + مي نوش 

    حالشو داري تا 40روز آفتاب نزده بريم بالاي کوه خضر؟!

    اونجا عبادتگاه ايشونه ديگه محاله نبينيم!!

    پاسخ

    حالشو که دارم ولي امنيتش نيست! هست!؟ مگه اينکه خود حضرت بياد دنبالمون ببردمون و بياردمون! حالا برگشتني ديگه هوا روشن شده، خودمون برمي گرديم ولي رفتني نميشه!
    + مي نوش 


    سلام

    فکر مي_کردم فقط بچگياي من، جو حضرت خضري داغ بود! که ديدم مثل اينکه اون زمان تو شهر شما هم اين داستان رو زبونا بوده!

    بنظرت سرّش چي بوده که اون زمان همه مردم عطش ديدار حضرت خضر داشتن؟؟؟!

    اخواهربزرگ منم اين داستانو برام گفته بود ولي من مث تو همت نداشتمکه 40روز کله سحر بيدار شم و البته تو عالم کودکي خودم حاجتي هم نداشتم!!

    پاسخ

    سلام، نمي دونم ... من فکر مي کردم کسي از حضرت خضر چيزي نمي دونه و الان اين فقط منم که رو کره ي خاکي دارم در خونه را جارو ميزنم تا حضرت خضر رو ببينم! پس تو خونه ي شما هم صحبت حضرت بوده؟! عجب! حالا مي فهمم چرا حضرت خضر نيومد، لابد سر راه داشته به مشکلات بقيه رسيدگي مي کرده، ديگه نوبت به من نرسيد :(
    بازم عالي بود منم اين قلکا را خيلي دوست داشتم يادمه پرش ميکرديم ميبرديم براي کمک به جبهه و رزمنده ها الان که فکر ميکنم ميبينم خيلي گذشت داشتيم من يک قلک داشتم شکل نارنجک بس که پر بود حسابي سنگين شده بود ديگه جا نداشت وقتي اومدن مدرسه کمک جمع کنند براي جبهه دادم ببرند
    پاسخ

    :) البته اين قلک ها با اون قلک ها فرق داشتند :) ولي اونها را هم يادمه :)
    سلام ...من امکان نداره شب بيرون ازمنزل بدون همسروبچم باشم .ولي متاسفانه ديگران تاخيرشون باعث تاخيرمن شد...
    پاسخ

    سلام عمه خانوم ... شما خيلي خوبي ... احسنت بر شما
    سلام.عصربخير
    پاسخ

    سلام عمه ي خوبم، عصر شما هم بخير ...
    کاربر گرامي، سلام
    در تاريخ جمعه 29 شهريور 92 نوشته (حسرت، مرگ، آرزو) شما به فهرست نوشته هاي برگزيده در مجله پارسي نامه افزوده شده است. اميدواريم هميشه موفق باشيد.
    پاسخ

    سلام، ممنون از شما .... پارسي نامه را دوست ندارم!
    سلام
    همه بچه ها خيلي آرزو دارند که اهل بيت عليهم السلام و انسانهاي بزرگ رو ببينند حتي خداوند رو.
    همچنين همه بچه ها آروزي گرفتن پول و داشتن قلکي پر رو دارند. همه بچه ها يکيش همين نظر دهنده :)
    سنم به قدري نبود که فقدان آن پدر بزرگ و عظيم ملت رو بفهمم.
    پاسخ

    سلام ... انشاء الله به همه ي آرزوهايي که خير دو دنياي شما را در بر دارند برسيد، همينطور خودم :(
    + سيدمهدي 
    به خاطر دارم. من هم به مدرسه رفتم. مدرسه‌مان سر خيابان ايران بود. مدرسه شهيد محلاتي. فراش مدرسه جلوي در نشسته بود روي صندلي، همينطور كه گريه مي‌كرد بچه‌ها را مي‌فرستاد خانه. همه مي‌آمدند، چون كسي نمي‌دانست تعطيل شده است. خيلي سخت گذشت، براي ما هم.
    پاسخ

    بله... سخت گذشت ... خيلي سخت ...
     <      1   2