• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : ديد، بدون بازديد
  • نظرات : 0 خصوصي ، 41 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3      >
     
    + سلمان 

    پاسخ

    سلام و سپاس ...
    يا رب
    سلام
    براي اوشين خنديدم :-)
    من خاطرات شما رو خيلي دوست دارم
    ما تا 11 سالگي من تلويزيون در منزل نداشتيم :-)
    پاسخ

    سلام خواهر خوبم، آره اون قسمت اوشين خنده دار بود، ولي دوز غم بقيه اش بالا بود، هيچکس برا اوشين نظر نداد! :دي آره خب اون موقع خيلي ها تلويزيون و تلفن و اينا نداشتند، ما تو خونه ي دايي ها هم که بوديم، که مثلاً آدماي پولداري بودند، خيلي از چيزهايي که خونه ي بابامون داشتيم را اونا نداشتند! و البته الان که فکر ميکنم ميبينم واقعاً به تلويزيون ما احتياج داشتند، بندگان خدا!!!!!!!!!!!!!!!! شما فکر کن که ما هم تا 14 سالگي تلويزيون نداشتيم! :(
    + مي نوش 

    در عوض من بس که لاغر مردني نبودم توي دعواها هيچوقت کتک نمي خوردم

    جون نداشتم که بخان بزننم! حتي گوشتم نداشتم که بشگون بگيرن!

    کلا از لحاظ تنبيه بدني بين همه خواهر برادرام وضعم بيست بيست بود....
    پاسخ

    الهي ... عزيزم ... :( آخه اين خوشحالي داره؟ من از نظر قدرت بدني خيلي وضعيت خوبي داشتم، يعني کلاً انگار آهني ام! :دي حالا جلوتر بريم خودت بهتر مي فهمي، يه بار از يک طبقه ساختمون افتادم، جفت پا، صاف اومدم پايين! خدا را شکر هيچيم نشد! :) يا مثلاً کتک هايي که دايي به من زد، اگه بدن ضعيفي داشتم الان بايد يه دختر معلول مي بودم گوشه ي بهزيستي ... قربون حکيمي خدا برم که همه ي کارهاش حساب کتاب دارند
    + مي نوش 

    سلام

    من ديگه چقدر بيکارم که يه سري خاطره رو مي خونم يه سري مي شينم کامنتا رو ميخونم!!

    با کامنت پارميدا کلي خنديدم:)
    پاسخ

    سلام، خوبه ديگه... خاطرات من که خنده به لبتون نمياره، حداقل با نظرات دوستانم شاد مي شيد
    يا رب
    سلام
    برخي جاهاش خندم گرفت برخي جاهاش مثلا خاطره آخري ناراحت شدم. خدا رو شکر خوب شدن.
    خواهر خوبم ممنونم از حضور سبزتون
    پاسخ

    سلام، برا اوشين خنديديد، درسته؟ جيگرهايي که داديم اون ببييِ خورد؟ ببخشيد که ناراحت شديد
    سلام...چي ميخواي بگو ازسيرتاپيازشو بگم .تابدوني تنهاتونبودي هستن درزيراين چرخ کبود که ستمها ديدن وهمچنان ادامه دارد..عزيزم اگر هرچي بپرسي صادقانه مينويسم.
    پاسخ

    هيچي عمه ي خوبم، دوست ندارم مجبورتون کنم خاطرات تلختون رو مرور کنيد، بايد تو سر کنجکاوي هاي بي جا زد، و من تو سر کنجکاوي بي جاي خودم ميزنم :( شاد باشي عمه ي خوبم
    سلام اي بابا شما هم که چپ و راست کتک خوردي که درسته بعضي وقتها آدم هيچ وقت دليل کتک ها رو نمي فهمه هيچ وقت ونمي دونم مامان شما هم اينجوريه يا نه اما امان من کاملا يادش رفته کتکايي که زده رو
    خدا همه مادر رارو براي بچه هاشون حفظ کنه و اونايي هم که مادرشون رفته بيامرزه مادر خودشه عشقه حالا بيماري مادرتون چي بود؟
    پاسخ

    سلام :دي بلــــه مادر منم کتک هايي که زدند را يادشون رفته، در عوض کارهاي ما را يادشونه :) آمين، همين طوره... نمي دونم! يادم نمياد! فکر کنم يه نوع مسموميت بود :(
    سلام مجدد
    بزرگوار منظور حقير نخواستن براي خواندن نبود. منظور اين بود که انصافا تلخ است و حتي خواندنش هم براي ديگران بغض آلود هست تا چه رسد به شما که تجربه اش کرديد.
    با کمال ميل خواندم و خواهم خواند و إن شاء الله همه اين ها برايتان جبران خواهد شد و آنها که ستم کردند پاسخگو خواهند بود.
    حال و آينده تان سراسر خوشي مادي و معنوي
    پاسخ

    عرض سلام و ادب برادر هاتفي، متوجه منظور شما شدم، اينکه وقتي به روز مي کنم بدون اينکه اطلاع بدم خودتون تشريف مياريد، نشان از لطف شما دارد و اينکه خودتون مايل به خوندن ادامه ي خاطرات هستيد... درک مي کنم چي مي گيد :( ممنون از لطف شما، انشاءالله، آمين، همچنين ...
    + سيدمهدي 
    از حديث «قال الامير (ع): قصم ظهري رجلان؛ عالم متهتک و جاهل متنسک» قوي‌تر شايد و البته روشن‌تر اين است: «أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ (ع) قَالَ: قَطَعَ ظَهْرِي رَجُلَانِ مِنَ الدُّنْيَا رَجُلٌ عَلِيمُ اللِّسَانِ فَاسِقٌ وَ رَجُلٌ جَاهِلُ الْقَلْبِ نَاسِكٌ هَذَا يَصُدُّ بِلِسَانِهِ عَنْ فِسْقِهِ وَ هَذَا بِنُسُكِهِ عَنْ جَهْلِهِ فَاتَّقُوا الْفَاسِقَ مِنَ الْعُلَمَاءِ وَ الْجَاهِلَ مِنَ الْمُتَعَبِّدِينَ أُولَئِكَ فِتْنَةُ كُلِّ مَفْتُونٍ...» (خصال صدوق، چاپ جامعه مدرسين، ج1، ص69) از دختر امام ره نقل شده حضرت ايشان حتي براي نماز صبح فرزندانش را بيدار نمي‌كرد از خواب! فرزندي كه نماز بر او واجب بوده. عالم مي‌داند كه نائم تكليف ندارد. مي‌داند كه كودك دزدي هم بكند معصيت نكرده! عذر كه اين طور بي‌ادبي مي‌كنم، اما حقيقتاً جهل انسان‌هاي متديّن ِ ما چقدر در بد نشان دادن دين مؤثر بوده؟! پوسته‌اي از دين ديده و حقيقت و گوهر آن در نيافته! كجاي دين آمده كه كودك را بدون حتي تفهيم اتهام تأديب كنند؟ كه اصلش نيز محل تأمّل است چه برسد بدون اطلاع و بازجويي! در قرآن است كه داوود ع به خاطر نپرسيدن از متشاكي و اكتفا به گفته‌هاي شاكي در دادن رأي اشتباه كرد و فهميد در امتحان خدا شكست خورده، با اين‌كه اصلاً شاكي و متشاكي هر دو فرشته‌هاي الهي بودند و هيچ شكايتي در بين نبوده! حاشا و كلّا كه بايد از اين دين‌داران جاهل تبرّي جست. انسان‌هايي كه نماز شب مي‌خوانند و فردايش با هتاكي و بي‌ادبي يا تضييع حقوق ديگران گناه و وزر و وبال براي خود فراهم مي‌آورند. جسارت بنده را ببخشيد.
    پاسخ

    خواهش مي کنم... ممنون از کامنتتون، علت تنبيه مادر تنها گردوها نبود، گريه و دلتنگي من هم بود :( يه خاطره از ماه رمضون دارم جلوتر تعريفش مي کنم اما در مورد نماز يه خاطره يادم اومد: مامان خيــــــــــــــــــلي آهسته نماز مي خونند، شمرده شمرده و بسيار آهسته! و البته کليه نوافل و دعاها و ... را هم مي خونند، يادمه اون روزها دعاي گنج العرش را هم زياد مي خوندند، و من هم بايد پا به پاي مامان نماز بخونم! اگر اذان و اقامه نمي گفتم، اگر نافله نمي خوندم! (در مورد نافله سخت گيري خيلي خيلي کمتر بود) و اگر بعد از نماز سريع بلند مي شدم و مي رفتم و دعا و قرآن نمي خوندم! و بدتر از همـــــه اگر نماز را تندتر از مامان مي خوندم حرف ها بود که بايد مي شنيدم! تره به تخمش ميره حسني به باباش! جون به جونتون کنند بچه هاي همون باباييد، تارک الصلاة، مثل کلاغ نوک ميزني به زمين که مثلا من نماز خوندم! اين نماز بخوره تو سرت، از کمر دوتات کنه! اين نماز تا نصفه ي راه ميره و برمي گرده مي خوره تو سرت، کيو ميخواي گول بزني؟ سر خدا مي خواي شيره بمالي؟ اوووووووووووووووووووووووه! نمي دونيد که! به نظر خودم همه ي صداقت و معصوميت و سادگي کودکي من را بزرگترها خراب کردند! اين حرف ها اين قدر بود و بود و بود تا اينکه يه وقتي شد که من نمازهام را يک در ميون خوندم! چون در مورد جهالت دين داران گفتيد، اين خاطره يادم اومد...
    سلام...دارم مادرتو وافکارشو توي خودم جستجوميکنم .منو خواهرم هميشه دراسترس مرگ مادربوديم بسکه مامانم توزندگي سختي وبيمادري کشيده بود مارومادرخودش ميديدوميبينه.الي تاکنون..
    ميلادمبارک
    پاسخ

    سلام عمه ي خوبم، عيد بر شما هم مبارک، من هنوزم حتي صدم ثانيه اي تصور نداشتن خواهر و مادرم اشکم را در مياره و حالم را بد مي کنه ... خدا به مادرتون سلامتي بده، راستش اصلا اصلا اهل پرسش نيستم، خيلي وقت ها هم خيلي از سئوال ها را نمي پرسم، و به خودم ميگم به من مربوط نيست و لازم نيست که بپرسم، اما اعتراف ميکنم که کنجکاوم در مورد شما و زينب دوران بدونم... نمي دونم چرا مدتيه که زينب دوران نمياد، وبلاگ هم نداشت که بهش سر بزنم :(
    سلام
    خواندن و مرور و نوشتن و تصور اين خاطرات هم بغض آور و سخت است تا چه رسد به ...
    بزرگوار خواندني نيستند و خواننده تمايلي به خواندن ندارد. اما نوع نوشتن و جذابيت متن و معصوميت و مظلوميت آن خواننده را وادار به خواندن مي کند
    ....
    پاسخ

    سلام آقاي هاتفي ... جز اينکه بگم، ببخشيد اگر ناراحتتون ميکنم حرفي براي گفتن ندارم :( من خودم براي خودم نياز دارم که بنويسمشون! کمي هم عجله دارم! دوست دارم زود تمام بشند! شايد بعضي چيزها براي خودم حل بشند... شايد! وگرنه نمي نوشتم... اگر زبونم لال، خداي ناکرده قرار باشه من به يکي از دوره هاي گذشته ي زندگيم برگردم، در درجه ي اول مرگ بهتره ... در درجه ي دوم هم مرگ بهتره، در درجه ي سوم هم مرگ بهتره! و در نهايت همين روزها را انتخاب مي کنم... اين روزها روزهاي قشنگ زندگيم هستند ... من ناراحت نمي شم اگر خاطراتم را نخونيد، اگر خيلي ناراحتتون ميکنه... به شخصه راضي نيستم خواننده هام را آزار بدم با خوندن اين همه تلخي :( ببخشيد
    چقدر کتک خوردينا !!!!!! :))
    پاسخ

    لازم بود، روش بد بود! شيشه ماشين ها را شما مي شکستيد دوستان و هم کلاسي و هم بازي هاتون رو شما آزار مي داديد، حتي حيوانات نگون بخت را! اونوقت شما نوازش مي شديد و من بخت برگشته! بدون گناه کتک مي خوردم! کلاً عدالت برقراره! دقت داريد؟ :دي
    عزيزم هر وقت خاطرات کوديکت رو ميخونم هميشه يه نمه اشک توي چشمام ميشينه ....
    خيلي سخته دختر کوچولويي مادرش رو بخواد خدايي نکرده در بستر مرگ ببينه و با اون دل کوچولوش براش گريه کنه ..... :(((
    اميدوارم سايه تمام پدر و مادرها تا ساليان درازي بر سر بچه هاشون باشه.
    پاسخ

    شرمنده خواهر که ناراحت ميشيد، ببخشيد که زيادي تلخ اند، خاطرات اين خونه را که ليست کردم بنويسم، ديدم نزديک به بيست خاطره ميشه، خيلي هاش را حذف کردم، خيلي هاش را ادغام، مثلاً خونه تکوني سه تا خاطره ي مجزا بود که سر و تهش را زدم و هر سه را ادغام کردم :( و در آخرين خاطره با وجود ناراحتي زياد خودم سعي کردم بار غم خاطره را کم کنم ... بيشتر نشد! يا مثلاً اينکه تو همين نوروزي که تعريف کردم، با خواهرم دعوا کرديم بعد من مي خواستم فرار کنم خواهرم نگيردم، ولي او پيش دستي کرد و قبل از اينکه من موفق به فرار بشم، هولم داد، سرم خورد تو سه گوش ديوار و ابروم شکست! الانم وسط ابروم خاليه :( ... اينا را ديگه حذف کردم :) آمين، اميد که هيچ بچه اي يتيم بزرگ نشه، پدر و مادر هر دو براي بچه ها لازم اند، ايشالا از هر دوش بهره ببرند و همه ي بچه ها زير سايه ي پدر و مادر بزرگ بشند
    سلام عزيزم
    خيلي بد باهاتون تا ميکرده مادرتون خودمونيم ها.خاصيت اون دوران همين بود تو مدرسه کتک ميخورديم تو خونه هم همينطور .
    ولي به ناحق کتک خوردن دردش بيشتره .منم يه بار خوردم از اين مدل تو خونه ما بابام وظيفه تنبيه رو داشت اينارو ميگم که بدوني خيلي از بچه هاي نسل ما همينجور بودن .
    کسي زياد به روح و روان ما کار نداشت .
    ولي نوشتن وصيت اونم بوسيله يه بچه خيلي دردناکه عزيزم .چه رنجي کشيدي اون لحظه
    پاسخ

    سلام خواهرم، خعلي بد! :( يعني اصلا من گاهي هر چي فکر ميکنم نمي تونم تجزيه تحليل کنم و به نتيجه برسم که مامان چطوري به ذهنش مي رسيد به اين روش بچه اش را تنبيه کنه! براي من هنوز که هنوزه سئواله! بعله، آبجي مي دونم، هم بد بود هم خوب! قبول داري؟ من نه نسل خودمون رو قبول دارم نه نسل جديد را! هر کدوم از يک طرف بوم افتادند! چقدر تعادل و انصاف خوبه... :) کاش ياد مي گرفتيم :) آره ديگه وصيت نامه به شدت بد بود ...
    + فظ 
    چقدر گرسنگي كشيديد شما تو زندگيتون....
    چقدر دل رحميد شما....
    مادرتون چي شده بود؟؟ نگفتيد!
    خيلي لحظه دردناكي بوده، دقيقا متوجه ميشم....ايشالا براي هيچكي پيش نياد...
    :(
    پاسخ

    گرسنگي نکشيديم، اتفاقاً هميشه تو خونمون ميوه و تنوع غذايي و ... بود. اما خب از نوع درجه دو. يا مثلاً مامان هميشه خورشت را بدون برنج درست مي کردند، البته اين يکي دليلش اين بود که هم برنج گرون تر از نون بود، هم اينکه مامان زيادي دور انديش بودند! طوري که ديگه از امروز غافل مي شدند! هم اينکه خودشون چندان اهل برنج نبودند و به خاطر مشغله اي که داشتند خورشت را به ميزان زياد درست مي کردند و مجبور بوديم چند وعده يه نوع خورشت را بخوريم! و چقدر من بدم ميومد! اما غذا ندادن مامان به عنوان يک تنبيه، فقط دوبار اتفاق افتاد، يعني من همين دوباري که نوشتم را يادمه، بيشتر يادم نيست. ولي به نظرم اين قدر غيرمنصفانه اتفاق افتاد و روش بدي بود که اگر چه تو زندگيم فقط دوبار بود ولي خاطره اش به وضوح در ذهنم مونده... /// نمي دونم چي شده بود، دل درد داشتند، شايد مسموميت، نمي دونم... خيلي فراتر از دردناک بود. موقع وصيت نامه نوشتن بعضي کلمه ها را بلد نبودم بنويسم، به مامان مي گفتم استدعا چطوري نوشته ميشه و مامان بهم مي گفتند که مثلا با ع با س و ... ديدم دوز غم خاطره ام زياد شده ديگه اونا را حذف کردم، ننوشتم، کلا اين خاطره را با گريه نوشتم، خيلي دردناک بود... /// من هر چي تو ذهنم اسامي را مرور مي کنم براي "فظ" به نتيجه اي نمي رسم! من شما را مي شناسم؟ يا شما منو؟ يعني "فظ" مخفف چه اسميه؟ از نوع کامنتي که گذاشتيد مشخصه خاطرات را داريد دنبال مي کنيد (آيکن يه آدم متفکر)
     <      1   2   3      >