چقد شبيه رويا برادرزاده ي مني!
و دقيقا به همون وروجکي.......
خاطرات قشنگي بودن. انشاالله هميشه شاد باشي خانوووم
آخي، با اين نوشته هات رفتم به دوران کودکي
خدا بيامرزه پدرمو، اونم مهربون بود و منِ ته تغاري رو خيلي لوس مي کرد. منم يادم مياد يه روز سر زمستونو که دختر حرف گوش کني شدم و زير کرسي پيش داداشم موندم تا مامان بره و خريد کنه (آخه هميشه بهانه مي گرفتم که همراهش برم) مامان وقتي برگشت برام نخودچي شور و کشمش خريده بود. من عاشقش بودم و با برادرم خورديم
انشاءالله همه روزهات شيرين و خاطره انگيز باشه
خدا به دور! قرقي خانم
-بله ديگه شما تمر و هيچ وقت با نخودچي عوض نمي کنيد
-خدا را شکر که گوسفندها هر چند وقت يک بار کشته مي شدند وگرنه کمر بدبخت مي شکست!
-عجب ناظم هاي بداخلاقي، حالا چرا داداشت را دعوا کردند؟
-حتماً خدا بايد منعت کنه تا حرف گوش بدي؟
راستي قدت مي رسيد بري تو يخچال؟ آيا يعني کس ديگه اي هم تو يخچال قايم مي شده؟ من نهايت زير تخت قايم مي شدم!