دختـری دَر راه آفتـاب | ||
سال 85 که بعداً قصه اش را کامل می نویسم، من این وبلاگ را زدم، و تا سال 86 داشتمش، همه چیزی هم می نوشتم، شعر، حدیث، دلتنگی هام، روزمرگی هام، خلاصه مثل خیلی از وبلاگ های دیگه بود، تا اینکه سال 86 حذفش کردم. همون روز یا فرداش نویسنده ی وبلاگ "سکوت" وقتی فهمید وبلاگم رو حذف کردم دوباره همون آدرس رو ثبت کرد و خیلی هم اصرار کرد که دوباره بنویسم، حالا بماند که خودش بعداً وبلاگش را حذف کرد و دیگه ازش خبری ندارم. ولی از سال 86 به بعد از خودم چیزی ننوشتم، سعی کردم حرف هام را در قالب دعا و مناجات و شعر و اینا بزارم و از انشاء خودم کمتر استفاده کنم... کم و بیش تا سال 88 هم وبم فعال بود. سال 88 از مدیر پارسی بلاگ خواستم مطالبم را به این آدرس انتقال بدند که کسی آدرسم را نداشته باشه و من راحت بتونم حرف هام را بنویسم. این نگرانی که خدایا نکنه این حرف رو بنویسم و فلان برداشت را داشته باشند؟ خدایا نکنه اینو کسی بخونه به فلان چیز ربطش بده؟ خلاصه می خواستم یه جایی باشه من راحت و آزاد اونجا فریاد بزنم این لطف را بهم کردند و آدرسم را تغییر دادند. اونایی که تو دنیای واقعی بهم دسترسی داشتند و یا یاهو آیدی ازم داشتند ناراحتیشون رو هم ابراز کردند و من به هیچ کدوم آدرس ندادم از 88 تا همین چند وقت پیش هر بار که فشار روحی زیادی داشتم اومدم اینجا و برای خدا نوشتم و باهاش حرف زدم و خیلی آروم شدم شاید چند خط نوشتم، شاید چند بند، شاید چند کلمه ... و حتی شاید یک کلمه نوشتم خدا ... از نیازهام براش نوشتم، از آرزوهام، هدف هام، زحمت ها و تلاشم، گلایه هام، دلتنگی هام، دلشکستگی هام، رنجش ها و خیلی چیزهای دیگه ... بعدم وبلاگ رو می بستم و می رفتم دنبال بقیه زندگی... من اینجا خیلی راحت حرف زدم، حتی حرف هایی که خیلی خجالت می کشیدم کسی اونا رو بخونه، ولی نوشتم و آروم شدم ... چیزهای بدی ننوشتم، ولی حرف های خصوصیم رو هم در لابلای بقیه موارد می نوشتم خیلی وقت ها خیلی ها اومدن و کامنت گذاشتند و ابراز احساسات کردند و درخواست دوستی دادند، اما من از این نوشته تا نوشته ی بعدی به وب سر نمی زدم و نمی دونستم کامنت دارم، و هیچ جا هم آدرس نمی گذاشتم و به هیچ کدوم از بازدید کنند های وبم سر نزدم که ارتباطی شکل نگیره و این وب تو ذهنش فراموش بشه تا اینکه همین چند وقت پیش تصمیم گرفتم سرگذشتم رو بنویسم، از اون روز به بعد اینجا خواننده پیدا کرد، بهشون سر زدم و آدرس گذاشتم و این ارتباطی که الان بین ما هست شکل گرفت و من از این ارتباط پشیمون نیستم اما دو تا مشکل دارم، یکی اینکه خیلی برام سخته که چند وبلاگی باشم با چند شخصیت، دوم اینکه برام سخته حرف نزنم تنها راهی که من تخلیه روحی و روانی میشم، حرف زدن و گریه کردنه، بیشتر حرف زدن... الان یک هفته اس؟ دو هفته اس؟ نمی دونم بغض دارم، دلم شکسته، ناراحتم، گریه ام میاد، حرف دارم و جرات نمی کنم بیام اینجا بنویسم! نمی خوام شما دوستای خوبم نگران بشید، نمی خوام در موردم فکرهای نادرست داشته باشید، نمی خوام براتون ایجاد سئوال بشه که چی شده؟ چه اتفاقی برات افتاده؟ و خیلی چیزهای دیگه ... فقط می خوام به خدا بگم: خدایا من دلم شکسته، دلم گرفته، یه کاری کن حداقل من یا دُرُست گریه کنم و آروم بشم، یا این بغض را از بیخ گلوی من بردار، دارم خفه می شم... همین... دو هفته اس نخندیدم و خدایا مشکلم رو برطرف کن، خسته شدم، هم روحی، هم جسمی ... خواهش میکنم خدا :( دوستای خوبم، اجازه بدید مثل چهار سال قبل تو وبلاگم خیلی راحت حرف بزنم و نگران برداشت ها نباشم و نگران نگرانی شماها هم نباشم. چون تو زندگیم فقط همین دو موضوع من رو وادار به سکوت کرده و تا امروز خیلی جاها سکوت کردم به جز چهار سال گذشته تو وبلاگم ... خوشم نمیاد بیام تو وبلاگ آه و ناله کنم، هی بگم دلم گرفته و اینا و بعد بقیه بیاند بگند: چرا چی شده؟ و تو دلشونم بگند این ادم کمبود داره اینجوری میخواد توجه جلب کنه، هدفم این نیست. ولی منم آدمم با همه ی نیازهایی که بقیه آدما دارند، با همه روحیاتی که بقیه آدما دارند، خیلی وقت ها تو زندگی کم میارم، خیلی وقت ها دلم می گیره، دلتنگ میشم، می رنجم، شادم، می خندم ... منم مثل شماها گوشتی هستم، حس دارم، عاطفه دارم، ولی کسی را ندارم براش حرف بزنم. پس اینجا تو وبلاگ خودم که باهاش راحتم، می خوام بدون نگرانی از برداشت ها حرف بزنم... همه ی این توضیح ها، همه ی این حرف ها و قصه تعریف کردن ها، یه نوع پیشگیری بود، مثل یه واکسن، خودم نگرانی ها و فکرهام را گفتم که بعداً مجبور نشم توضیح بدم، شاید هیچ کدوم از شماها اگر من بدون این توضیح ها هم حرف هام را می نوشتم، چنین فکری در موردم نمی کردید و این چنین برداشتی نمی داشتید... شاید ... شماها همتون خیلی خوبید، تک تکتون ... از دوستی با شماها خرسند و خوشحالم انشاء الله ادامه ی ماجرای زندگیم رو می نویسم. این یک تصمیمه، باید خیلی چیزها برای خودم روشن بشه ... [ چهارشنبه 92/5/16 ] [ 1:22 عصر ] [ ف الف ]
[ ]
آیت الله بهجت موقع خداحافظی که می شد می گفتند: الهی از عمرت پشیمون نشی... الهی از عمرت پشیمون نشی... [ یکشنبه 90/6/13 ] [ 1:15 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
تاج از فرق فلک برداشتن، [ سه شنبه 90/2/27 ] [ 10:54 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
ای خدا! ای رازدار بندگان شرمگینت ای توانائی که بر جان و جهان فرمانروایی ای خدا! ای همنوای ناله ی پروردگانت زین جهان، تنها تو با سوز دل من آشنایی *** اشک، میغلتد بمژگانم ز شرم روسیاهی ای پناه بی پناهان! مو سپید روسیاه بر در بخشایشت اشک پشیمانی فشانم تا بشویم شاید از اشک پشیمانی گناهم *** وای بر من، با جهانی شرمساری کی توانم تا بدرگاهت بر آرم نیمه شب دست نیازی؟ با چنین شرمندگیها، کی زدست من بر آید تا بجویم چاره ی درد دلی از چاره سازی؟ *** ای بسا شب، خواب نوشین، گرم میغلتد بچشمم خواب میبینم چو مرغی میپرم در آسمانها پیکر آلوده ام را خواب شیرین میرباید روح من در جستجوی میپرد تا بیکرانها *** بر تن آلوده منگر، روح پاکم را نظر کن دوست دارم تا کنم در پیشگاهت بندگیها من بتو رو کرده ام، بر آستانت سر نهادم دوست دارم بندگی را با همه شرمندگیها *** مهربانا! با دلی بشکسته، رو سوی تو کردم رو کجا آرم اگر از درگهت گوئی جوابم؟ بیکسم، در سایه ی مهر تو میجویم پناهی از کجا یابم خدائی گر بکویت ره نیابم؟ *** ای خدا! ای راز دار بندگان شرمگینت ای توانائی که بر جان و جهان فرمانروایی ای خدا! ای همنوای ناله ی پروردگانت زین جهان، تنها تو با سوز دل من آشنایی [ جمعه 90/2/23 ] [ 11:42 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
هر رفتنی رسیدن نیست... [ جمعه 90/2/23 ] [ 11:41 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
همه امید آسیابان به وزش باده که می وزه که مبادا آسیابش از کار نیفته ... [ دوشنبه 90/2/5 ] [ 8:15 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
من دلم می خواهد خانه ای داشته باشم پر دوست کنج هر دیوارش دوستهایم بنشینند آرام گل بگو گل بشنو هرکسی می خواهد وارد خانهء پر عشق و صفای من گردد یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند شرط وارد گشتن شست و شوی دلهاست شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست بر درش برگ گلی می کوبم روی آن با قلم سبز بهار می نویسم ای یار خانهء ما اینجاست تا که سهراب نپرسد دگر خانهء دوست کجاست؟ (فریدون مشیری) [ سه شنبه 88/11/6 ] [ 1:8 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
[ چهارشنبه 87/7/10 ] [ 12:35 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
تا حالا کسی رو در حال غرق شدن دیدید ؟ دقت کردید که به هر چیزی چنگ میاندازه، بلکه وسیله ی نجات باشه! الهی نگویم که دستم بگیر... دستم گرفته ای، ز عنایت، رها مکن. [ چهارشنبه 87/4/19 ] [ 2:3 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
توسط فلسفه ی اخلاق اسلامی با وبلاگ آشنا شدم. در مدت یکسالی که با وبلاگ ها آشنا شدم و مطالب دوستان رو مطالعه کردم، سعی بر این داشتم که آنچه میخوانم رو به ذهن بسپارم و توی زندگیم اونها رو به کار بگیرم. از آن پس درود بر محمد و آل محمد و تقاضای تعجیل در فرج آقامون کلام همیشگی من شد. و نظرم راجع به نکاتی که در این مدت باهاشون برخورد داشتم: 86/1/26 تولد وبلاگم بود، دلم میخواست که آنچه امروز نوشتم رو همون 26/1 می نوشتم، اما بنا به دلایلی نشد. امروز تولد وبلاگم رو با 17 روز تاخیر تبریک میگم. دوستان خوبم: *فلسفه ی اخلاق اسلامی* - فائقه - آهستان - سلما - یکدلی در سفر زندگی - دیلم - پاییز از آن تو - شهید شریفی - ایران اسلام - و *ع – ا
[ چهارشنبه 87/2/11 ] [ 4:6 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |