دختـری دَر راه آفتـاب | ||
خدای خوبم یادم هست که چندی پیش تقاضایی کردم و به سرعت درخواستم را اجابت کردی خدای خوبم یادم هست که چندی پیش وقتی خواسته ام اجابت شد، سپاس را به آداب و آن طور که شایسته بود انجام ندادم خدای خوبم یادم هست که وقت درخواست به چه می اندیشیدم و چه فکر می کردم و چه قولی دادم خدای خوبم همین لحظه می دانم که به قولم وفا نکرده و نبودم آن طور که می خواستم باشم خدای خوبم باز هم شرمنده ام، همچون همیشه... خدای خوبم، اهدنا الصراط المستقیم [ چهارشنبه 93/10/10 ] [ 7:2 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
خدایا من خیلی دلم می خواد بنده ی خوبی باشم راهش را بلد نیستم خدایا... اهدنا صراط المستقیم [ چهارشنبه 93/10/10 ] [ 2:9 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
نوشتن خاطراتم چند دلیل داشت چند سئوال بی جواب داشتم، که برای رسیدن به پاسخ، لازم بود تمام گذشته ام و رفتار و کردار و افکارم را مرور کنم این روزها احساس می کنم، دارم به جواب می رسم و اینکه گفتن بعضی چیزها برایم خیلی خیلی خیلی سخت بود! سخت؟ نه، غیرممکن بود! یعنی اصلا محال بود که حتی در خلوت خودم زمزمه وار آنها را بگویم چندی پیش برای اولین بار به فرشته گفتم، و چند شب پیش به سیمرغ و امشب به خواهر... سیمرغ اتفاقی بود، بعد از اینکه با او حرف زدم خیلی احساس پشیمانی بهم دست داد. اما گفته بودم دیگر... خواهر... او پیش قدم شد، همراهیش کردم، فهیمد مرا... فرشته اما... یک انتخاب بود، هر چند اشتباه، البته چندان اشتباه هم نبود، گفتن را از جایی شروع کردم، شاید با فرشته تمرین بود...
این نوشته، از پستهای غیرقابل نمایش وبلاگ بوده که پس از فوت ایشان عمومی شد. [ شنبه 93/9/8 ] [ 10:57 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
تعطیل کنم اینجا را؟ خاطراتم که تمام نشده اند؟ چه کنم؟ بنویسم یک طرفه؟ بنویسم دو طرفه؟ ننویسم؟ چطوره به جای نوشتن، ضبط کنم، بعدها یه کسی پیدا میشه مکتوبشون کنه... می خوام برم ولی الزام دارم بنویسم خاطراتم را، خودم برای خودم الزام دارم حتی یک درصد هم برام مهم نیست که کسی خاطراتم را بخونه اصلا می تونم رمزی بنویسم به هیچ کس هم رمز ندم ناگفته نمونه که کامنت هاتون رو خیلی دوست دارم و بهشون عادت کردم. از توی کامنتهاتون خیلی چیزها را می فهمم ولی می خوام برم دانشگاه هم دیگه نمی خوام برم، ترم آخرم، نهایتاً یکی دو ماه دیگه... ولی جرات گفتن این حرف را توی خونه ندارم می خوام برم. یه حس خوب برای رفتن با من همراهِ تعلقات دنیا همین هاند دیگه، درسته؟ چیزی که نیست دو ماه دیگه تا اتمام درس، چیزی که نیست بکوب بنویسی چند ماه دیگه تا پایان خاطرات... چیزی که نیست و... رزمنده ها چطوری از همه چی دل کندند؟ یه دفعه وسط زندگیشون، چطوری واقعا؟ باید برم یک نیاز دورم کرد، دورم کرد از مسیر... میشه برگشت؟ دیر نیست؟ باید برگردم دلم می خواد سرم را بکوبم تو دیوار، ولی درد داره! هنوز درد آخرین باری که سرم را کوبیدم به دیوار با من همراهه رفتن مرد می خواد، مرد رفتن نیستم ولی باید رفت...
این نوشته، از پستهای غیرقابل نمایش وبلاگ بوده که پس از فوت ایشان عمومی شد. [ سه شنبه 93/9/4 ] [ 11:57 عصر ] [ ف الف ]
[ ]
همسایه ی پایینی که مرحوم شده بود، وقتی برای عرض تسلیت و تسلی دل دخترانش رفتیم. دختر کوچکش همش در پس دیواری پنهان و بی تاب بود. یک جا که شروع به حرف زدن کرد، گفت دو هفته ی پیش زنگ زدم به مادرم، تلفنی که حرف می زدیم پرسیده: چه خبر؟ و من گفتم که تازه از مشهد آمده ام و هنوز خسته ی سفرم، می گفت: مادرم گفته: زیارت قبول، و با حالتی خاص ادامه داده من را که با خودتون نبردید. از جا بلند شد و گفت: با پرخاش به مادرم گفته ام: چرا به برادرهات نمی گی؟ چرا به پسرت نمی گی؟ تو چشم نداری من یک زیارت بروم؟ و مادر سکوت کرده و گفته: نه مامان تو خوش باشی من خوشم... بی قرار بود، خیلی زیاد... گریه می کرد... می گفت: بد کردم، ظلم کردم به مادرم... آهـ می دانید چیست؟ آهـ! آهـ در بساط ندارم، اما دلم مدتی ست جای دیگری ست... از این سو و آن سو نیز هر کسی چیزی می گوید، کسی شماره سرپرست کاروان، کسی تعارف و اصرار... چطور می شود قبول کرد؟ می شود؟ جایز است؟ اصلاً نمی دانم چرا، ولی کاملاً احمقانه رفتم برای گرفتن گذرنامه... :( با هیچ، با آهـ... دیشب مادرم زنگ زد، بدون اینکه چیزی بداند... بی مقدمه گفت: می خواهید بروید کربلا؟! مادری که می داند وضعیت زندگی مان چگونه است، و می داند که کربلا نه، تو بگو حرم بانو... میسر نیست رفتنش، این دیگر چه سوالی ست؟! گفتم چطور؟ گفت: هیچی، با خودم گفتم اگر پیاده روی اربعین میرید منم با خودتون ببرید براش از سختی راه، خطرهاش، نابلدی، وضعیت بهداشت و کهولت سن و مستعد بودن بیماری، از آب و هوا، از خیلی چیزها حرف زدم... گفتم بهتر است بعد از اربعین بروی دروغ که بلد نیستم، گفتم مامان جان من دلم می خواهد بروم، نمی دانم اما رفتنی ام یا نه. تو اما به سختی ها هم فکر کن... دعا کرد که فراهم شود و بروم. بعد هم نفس عمیقی (همان آه) کشید و گفت، من را هم دعا کن. خیلی خوشحال شد که می خواهم بروم و برای رفتنم دعا کرد، قانع به نیامدن هم شد اما وقت خداحافظی که توضیح بیشتر می داد، می گفت: راست می گویی سخت است بی همراه و این گونه... حالا اگر زن و شوهر باشند، مادر و دختر! بعد اصلاح کرد مادر و پسر... حالم که خوب نبود، از دیشب تا حالا بیشتر... [ چهارشنبه 93/8/28 ] [ 1:15 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
یک بابای خوب داشتن خیلی خوب است بابا داری یک بابای معمولی داشتن هم خوب است بابا داری یک بابای بد داشتن... بابای بد داریم؟ آری داریم... داشتنش خوب است یا بد؟ خوب و بد است بابا داری! اما بد است
بابایت شهید شده باشد بابا نداری ولی بد نیست بابایت مرده باشد بابا نداری. بد است اما نه زیاد بابایت هم همسر و هم فرزندانش را طلاق داده باشد بابا دار و نداری. خیلی بد است این یعنی اینکه وقتی بابا داشتی یک بابای بد داشتی، حالا هم که دار و نداری، یک بابای بد را دار و ندار هستی کلا دلم برات خیلی سوخت...
بابا نداشتن خیلی چیز بدی ست آدم باید بابا داشته باشد [ یکشنبه 93/8/25 ] [ 3:11 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
خدایا خودتم می دونی چقدر سخته... سخته دیگه خیلی سخته این قدر امتحان های سخت نگیر هیچی نمیشه [ شنبه 93/8/24 ] [ 2:43 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
آقا جان لایقم آیا؟ :( [ جمعه 93/8/23 ] [ 4:57 عصر ] [ ف الف ]
[ ]
با خواهرم که حرف می زنم دلم می خواهد بهش چیزی را بگویم. بگویم که دلم چه می خواهد و به چه می اندیشم و خواسته ام از خدا چیست نه تنها به خواهر، دلم می خواهد به کسی بگویم. یعنی برای یه کسی حرف بزنم از زیبایی آنچه در ذهنم هست زبانم نگشت... اینجا هم قلم نمی گردد که بنویسم و از خواسته هایم حرف بزنم از آروزهایم، از رویاهایم، از آنچه در ذهنم هست... اما هست. یک آرزوی بزرگ دارم، که همه ی بخش های زندگی ام را تحت شعاع خود قرار داده و خدا همچنان صبرش زیاد است و طاقت من کم... [ چهارشنبه 93/2/17 ] [ 10:27 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
زندگی مثل یک بستنی ست تا آب نشده باید لذتش را ببری! [ پنج شنبه 92/10/26 ] [ 1:48 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |