دختـری دَر راه آفتـاب | ||
گر آزرده گر مبتلا می پسندد چه خوشتر از این، کو به ما می پسندد هم او دشمنان را عطا می فرستد هم او دوستان را بلا می پسندد چه دانیم ناخوش کدام است یا خوش خوش است آنچه بر ما خدا می پسندد چرا پای کوبم چرا دست یازم مرا خواجه بیدست و پا می پسندد طبیبا به درمان دردم چه کوشی مرا درد او بیدوا می پسندد... [ دوشنبه 92/11/14 ] [ 10:0 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
جان می دهم به گوشه ی زندان سرنوشت سر را به تازیانه ی او خم نمی کنم افسوس بر دو روزه ی هستی نمی خورم زاری بر این سراچه ی ماتم نمی کنم با تازیانه های گرانبار جانگداز پندارد آن که روح مرا رام کرده است جان سختی ام، نگر که فریبم نداده است این بندگی، که زندگی اش نام کرده است بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی جز زهر غم نریخت شرابی به جام من گر من به تنگنای ملال آور حیات آسوده یک نفس زده باشم حرام من! تا دل به زندگی نسپارم، به صد فریب می پوشم از کرشمه ی هستی نگاه را هر صبح و شام چهره نهان می کنم به اشک تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را ای سرنوشت، از تو کجا می توان گریخت؟ من راه آشیان خود از یاد برده ام یک دم مرا به گوشه ی راحت رها مکن با من تلاش کن که بدانم نمرده ام! ای سرنوشت، مرد نبردت منم بیا زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز شادم از این شکنجه، خدا را، مکن دریغ روح مرا در آتش بیداد خود بسوز! ای سرنوشت! هستی من در نبرد توست بر من ببخش زندگی جاودانه را! منشین که دست مرگ ز بندم رها کند محکم بزن به شانه ی من تازیانه را! فریدون مشیری
خدایا یه تو ایمان دارم! تو با منی... [ یکشنبه 87/9/24 ] [ 9:14 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
جان می دهم به گوشه ی زندان سرنوشت سر را به تازیانه ی او خم نمی کنم افسوس بر دو روزه ی هستی نمی خورم زاری بر این سراچه ی ماتم نمی کنم با تازیانه های گرانبار جانگداز پندارد آن که روح مرا رام کرده است جان سختی ام، نگر که فریبم نداده است این بندگی، که زندگی اش نام کرده است بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی جز زهر غم نریخت شرابی به جام من گر من به تنگنای ملال آور حیات آسوده یک نفس زده باشم حرام من! تا دل به زندگی نسپارم، به صد فریب می پوشم از کرشمه ی هستی نگاه را هر صبح و شام چهره نهان می کنم به اشک تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را ای سرنوشت، از تو کجا می توان گریخت؟ من راه آشیان خود از یاد برده ام یک دم مرا به گوشه ی راحت رها مکن با من تلاش کن که بدانم نمرده ام! ای سرنوشت، مرد نبردت منم بیا زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز شادم از این شکنجه، خدا را، مکن دریغ روح مرا در آتش بیداد خود بسوز! ای سرنوشت! هستی من در نبرد توست بر من ببخش زندگی جاودانه را! منشین که دست مرگ ز بندم رها کند محکم بزن به شانه ی من تازیانه را! فریدون مشیری [ چهارشنبه 86/5/17 ] [ 8:30 صبح ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
به دریا شکوه بردم از شب دشت،
[ شنبه 86/4/30 ] [ 8:1 عصر ] [ ف الف ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |