ف الف مهربانم ... خيلي دلم مي خواهد که نروي که بماني ماندنت براي من قوت قلب خوبي است شايد هيچ وقت نداني اما وقتي هجمه ها به من فشار مي آورد و قلبم را در چنگال خودش فشرده مي کند تمام صحنه به صحنه ي مقاومت هايت صبوري هايت تلاش هايت به يادم مي آيد به وضوح تمامش را مي بينم انگار اين وقايع را به چشم ديده ام . گاهي سرم را به سمت آسمان آبي بلند مي کنم و باور کن که تماشايت مي کنم من حتي گاهي همان خواب دوران کودکي ات را هم در ذهنم مرور مي کنم . بيشتر همان وقت هاست که يادت مي افتم و وقتهايي که مقابل ضريح حضرت معصومه مي ايستم . من حتي برايت چهره هم تصور کرده ام . تو را به چهره مي شناسم انگار . شايد سالهاست که باهم بوده ايم و دور از هم . هر چه هست نرو بمان ..