وبلاگ :
دختـري دَر راه آفتـاب
يادداشت :
اولين نوازش پدرم
نظرات :
0
خصوصي ،
23
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
ف الف - دختري در راه آفتاب
ادامه:
اين هفته که حوصله ي دانشگاه نداشتم، استاد روزهاي چهارشنبه استاد خوبي ست، خوب درس مي دهد و به تو مجال اينکه حواست از درس پرت شود نمي دهد، متين و با وقار، از قضا توجه خاصه هم به اين حقير دارد. نمي دانم چرا، شايد يه وقتي متوجه اشک هاي بي اختيار و درد نهفته در دلم شده! نمي دانم... شايد هم پي به ميل و اشتياقم به درسش برده... اما استاد پنج شنبه ها را دوست ندارم، او نيز شخصيتي ست محترم و با وقار... اما... اما هر بار و هر پنج شنبه... دلم مي خواهد از جا بلند شوم، پيش بروم، يقه ي لباسش را بگيرم، بچسبانمش به ديوار و بگويم ما براي اين انقلاب هزينه کرده ايم... نمي داني به چه سختي خودم را به صندلي ميخ کوب مي کنم و دهانم را بسته نگاه مي دارم. هفته ي پيش داشتم به حضرت زينب فکر مي کردم. او همه چيز و همه کس خود را در راه دين از دست داد. حضرت زينب هزينه ي سنگيني براي اين اسلام پرداخت کرد، آيا پس از واقعه ي کربلا يعني چه بر او گذشت؟ مثلاً وقتي شراب خواري را در گذري مي ديد چه بر احوالش مي گذشت؟ و يا بدتر از اين... بعضي دردها را اشک هم تسکينشان نمي دهد:(
لبريز از حرف که باشيد خودت براي خودت هم کامنت مي گذاري!