• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : طلاق، به شيريني عروسي!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 10 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    وقتي سيزده ساله بود يه خواستگاري داشت که نوزده سالش بود، پسر دختر عموي پدرش، تک پسر و تازه دانشگاه قبول شده بود، خوش قيافه و خوش تيپ و مهربون و پولدار از يه خونواده عالي

    پدر با وجود تمايل درونيش، به خاطر صغر سن دختر، بهشون جواب منفي داد و همون سال دختر عمه اون پسر زنش شد و به فاصله چهار سال دو تا پسر براش دنيا آورد و وقتي پسرهاش 2 سال و نيمه و هفت ماهه بودند براثر بيماري از دنيا رفت...

    خواستگار قبلي دختر، يکسال بعد به همراه پدر و مادر همسر مرحومش، مجدداً به خواستگاري اومد. اينبار، يه جوون دانشجو نبود، مدير يکي از بخشهاي مهم يک کارخونه مهم خودروسازي، يه مرد موفق و در عين حال موجه با خيلي فاکتورهاي خوب ديگه، تنها مشکلش وجود بچه هاش بود که خب پدر و مادر همسر مرحومش اومده بودند تا بگن: با دل و جون بچه ها رو مي بريم پيش خودمون تا از يادگارهاي دخترمون نگهداري کنيم. شما فکر کن با يه پسر مجرد ازدواج مي کني چون هيچوقت از طرف بچه ها برات مشکلي درست نخواهد شد و ...

    حتي پدر هم موافق بود اما جوابي که دختر داد:

    بچه هايي که خدا مادرشونو گرفته، من حق ندارم پدرشونو بگيرم. متأسفانه در خودم ظرفيت اينو نمي بينيم که تو اين سن کم (بيست سال) مادر دوتا بچه بشم. اما شما بگرديد دنبال يه خانمي که بتونه هم همسر خوبي باشه هم مادر خوبي براي اين دو طفل معصوم

    پاسخ

    من داغون ميشم از شنيدن و خوندن اين ماجراها... داغون! ديروز خيلي گريه کردم، يادمه مدتي پيش وبلاگ يه طلبه اي را مي خوندم، يه ماجرايي را از يه دختر نوشته بود، کلام و ادبيات تحقير آميزي هم داشت... اون روز تا يک هفته من تحت تاثير بودم و هر بار که يادم ميومد عصبي مي شدم و براي اون دختر ناراحت... يه وقت هايي تو خيابون دارم ميرم، مي بينم کسي با بچه اي بدرفتاري داره، پيش ميرم و ازش مي خوام به بچه محبت داشته باشه، گاهي هم بهم حرف هاي بد مي زنند ولي ميرم از بچه دفاع مي کنم، همين چند روز پيش يه پسر دو سال و نيمه مادرش را خيلي حرص ميداد، دست آخر مادر زدش! رفتم بهش گفتم چرا مي زنيش؟ باهاش حرف بزن، فهم و شعور اين بچه از خيلي آدم بزرگا بيشتر و بهتره... بعدم با بچه حرف زدم تا چند ساعت که مادرش اونجا کار داشت اين بچه نشست کنار من و بلند نشد، حتي آب هم نخواست، از کنار من نيم سانت هم دور نشد، دو سال و نيمه بود، با گوشي اندرويد چنان خوب و حرفه اي کار مي کرد که بيا و ببين... تو دلم اين قدر ناراحت شدم، به مامانش ميگم اون دنيا به خاطر اين کتک ها بايد جواب بدي، ميگه اعصابم نمي کشه! واه! / اين خانم با اين فهم و شعور هم بهتر که مادر اين دو تا بچه ميشد، اي کاش مي پذيرفت... ولي بازم حداقل همين اندزاه ي شعور و کلام مودبانه و توام با احترامش را شکر... ايشالا خدا براشون بهترين ها را رقم بزنه