يا غياث المستغيثين. باسلام.چرا؟ با بعضي از پستهات از خودم مي پرسم چرا؟ چرا انسان اشرف مخلوقات انسان فخر آفرينش کارش به جايي مي رسه که تمام کينه و نفرتش رو در وجود يه دختر بچه خالي کنه؟ دختر آفتاب پابه پاي بعضي پستهات اشک مي ريزم عميقا" برات احترام قائلم و اميدوارم از جمله صابران محشور شوي .
راستي يه سوال اگر دوست نداشتيد جوابم رو نديد شما الان ساکن شهر حضرت معصومه قم هستيد عايا؟
تا تو باشي ديگه به کسي چيزي ياد ندي...آخه بچه تا به تا پوشيدن دمپايي چه بدي داره که برا رفعش تاوان مرگ پس بدي؟؟
بلند بگو مرگ بر روباما
بابا جيگرمون خون ........................... شد!
ولي با همه تلخيش يه شيريني توي خاطراتت هست که نيمدونم چيه و من تا ميان نت اول وبلاگ تو رو باز ميکنم
تازه ديدم بزرگشده عکستو
خيلي خوبه که بخشايي از خاطره رو با يه عکس از همون زمان مستند ميکني!
چون دقيقا همون سن خواننده مياد تو ذهنش و خيلي به صميميت بين تو و مخاطبت کمک ميکنه
اخه چرا مامان به اون فداکاري و با گذشتي و مومني فقط نگاهت ميکرد و نيومد ببينه چت شده؟ براش مهم نبود که شايد ديگه نفس نکشي که يه ابي بهت بده يه صدايي بکنه يه کاري بکنه تا نفس برگرده؟؟
جونم داره بالا ميا ف الف!
کاش منم مثل تو يه چارديواري کوچک و محقر اما آروم براي خودم داشتم اينقدر نفسها منو نميکشتن،
نه ميخام کسي رو بکشم اما ميخام يکي منو بکشه!
سلام
ازهمه چيز خستم... نه ميخام با کسي حرف بزنم نه ميخام کسي با من حرف بزنه، نه ميخام کسيو ببينم نه ميخام کسي منو ببينه، نه ميخام کسي منو ببينه، نه ميخام چيزي بخورم نه ميخام چيزي منو بخوره!
خدايا چه کنم؟
نميدونم چرا يانحرفا رو براي تو نوشتم ف الف
سعه صدر مامانت خيلي برام عجيب و باورنکردنيه...اينکه بعد عمري مصيبت از سوي شوهر قبلش تازه باهات دعوا ميکنه که چرا باباتو راه ندادي؟؟!!
راستي آخه خانم اميري چه خصومتي با تو داشت بخاطر همين کارش تا الان نبخشيديش؟ يا بديهاي ديگه هم در حقت کرد