سلام جالبه ديشب داشتم به کارهاي کودکيم فکر ميکردم خصوصا اون موقع ها که خونه بابا بزرگم ميخوابيدم بابابزرگ براي نماز صبح بيدارم ميکرد و من از ترسش پا ميشدم ميرفتم بيرون اب حسابي سرد بودو من ترجيح ميدادم نماز نخونم حتي از خدا ميترسيدم بدون وضو به نماز بايستم کمي در بالکن بيرون معطل ميکردم و حسابي هم حواسم جمع بود که اگر بابابزرگ بيرون اومد متوجه نشه نماز نميخونم .بعد به اندازه يک نماز صبح معطل ميکردم و ميرفتم تو اتاق دوباره مي خوابيدم
خيلي کودکي و ناداني هاش جالبه من بيدار ميشدم از رختخواب بيرون مي امدم اما وضو نمي گرفتم و نماز نمي خوندم الان همه مشکلشون بيدار شدنه ولي مشکل من ...
حالا ميبينم شما هم به همين موضوع فکر ميکرديد
معلومه لابد طبق معمول بوده تابستان خود را چگونه گذرانديد؟!
چون پيداست که حافظه ات از اول خوب بوده و اونوقت تند تند با تکيه بر حافظه ات کارايي که تابستون کرديو رديف کردي!
منم مثل نرگس از اينکه بالاخره عمرم کفاف داد و خاطره اي از تو خوندم که آخرش ختم به شادي شده براي تو خيلي خوشحالم .... شيريني خامه اي منم زياد دوست دارم و واقعا جام خالي بوده !
راستي موضوع انشا چي بود که مثل بلبل ميخوندي بدون تپق زدن؟!