• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : حسرت، مرگ، آرزو
  • نظرات : 0 خصوصي ، 29 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام خواهري اصلاً فکرشم نمي تونم بکنم که تو اين وبلاگ رو کنار بذاري و بري..چقدر دلم گرفت اين حرف رو زدي..
    من هم خرده نگرفتم به عباداتشون، رفتاراشون درست نبود.. مادرتون انگار فکر مي کرد تنها با نماز و دعا مي تونه رضايت خدا رو داشته باشه ... اوايل که مي نوشتي من هم خشونت هاشونو ميذاشتم پاي مشکلات کمرشکن اون زندگي، تنهايي و شايد ترس از آينده اي که واقعاً مبهم بود.. اما بعد کم کم عطوفت مادرانه شون جاي خودشو داد به رفتاراي خشن و واقعاً دردناک.. من هيچ جوري نمي تونم لحظه اي رو که ايشون پاهاتونو و بستن و تنبيهتون کردن درک کنم.. اين خشونتا قابل توجيه نيست.. مادرتون متأسفانه نمي ديد که شما هم داريد همپاي اون سختي هاي زندگي، کم خوردن و قناعت کردن رو تجربه مي کنين و خيلي خوب هم تحمل مي کنيد.. نمي خواست بفهمه که شما هم مثل ايشون يک شبه همه راحتي هاي زندگي قبلي رو از دست دادين و به عشق مهربوني هاي ايشون همراهشون اومدين...
    اميدوارم ايشون هم آرامشي که حق يه مادر هست تو زندگيشون چشيده باشند و لااقل الان زندگي آرومي داشته باشن.. انشاء الله که همه سختي ها عوض شده و اين حرف ها احساستونو جريحه دار نکنه..
    پاسخ

    سلام... ممنون... مي دونم... :(( آمين ... راحت باش ...