وبلاگ :
دختـري دَر راه آفتـاب
يادداشت :
حسرت، مرگ، آرزو
نظرات :
0
خصوصي ،
29
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
ثريا
سلام خانوم خانوما :))
بازم مثل هميشه با نوشته ها و خاطره هات ارتباط نزديکي برقرار ميکنم
!!
قضيه عيدي در دوران کودکي!! والا مامان منم از من ميگرفت و من هيچوقت يادم نمياد لذت خرج کردنشون رو چشيده باشم!!
حالا چه برسه به مامان تو که مردي هم بالا سرش نبود بنده خدا و بايد خيلي قناعت ميکرد...:(((
ما هم در بچگي قلک داشتيم که هيچوقت به نصف هم نميرسيد و سريع با چاقو به جونش ميافتاديم يا به زور از وروديش پول در مياودريم :))) شبيه کوزه بود ...
پاسخ
سلام خواهر ثريا، فکر کنم چون صحنه هاي واقعي اون دوره را توصيف مي کنم و اينا وضعيت هايي بود که خانواده هاي اون زمان همه باهاش درگير بودند، به خاطر جنگ همه ي مردم قناعت مي کردند و خلاصه وضعيت مشابه زياد بوده براتون آشناست و ارتباط مي گيريد... آره خب وضعيت مامان فرق مي کرد، ولي يه حرف مامان خيلي بد بود، و اون اينکه مي گفت: دايي چطوري دايي تو شده؟ به واسطه ي من دايي تو شده! ميدوني احساس خيلي بدي بهمون دست ميداد، حس اينکه ما به هيچي وصل نيستيم ... ما قلکمون رو خيلي شيک و مجلسي باز کرديم :)