• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : حسرت، مرگ، آرزو
  • نظرات : 0 خصوصي ، 29 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مي نوش 


    سلام

    فکر مي_کردم فقط بچگياي من، جو حضرت خضري داغ بود! که ديدم مثل اينکه اون زمان تو شهر شما هم اين داستان رو زبونا بوده!

    بنظرت سرّش چي بوده که اون زمان همه مردم عطش ديدار حضرت خضر داشتن؟؟؟!

    اخواهربزرگ منم اين داستانو برام گفته بود ولي من مث تو همت نداشتمکه 40روز کله سحر بيدار شم و البته تو عالم کودکي خودم حاجتي هم نداشتم!!

    پاسخ

    سلام، نمي دونم ... من فکر مي کردم کسي از حضرت خضر چيزي نمي دونه و الان اين فقط منم که رو کره ي خاکي دارم در خونه را جارو ميزنم تا حضرت خضر رو ببينم! پس تو خونه ي شما هم صحبت حضرت بوده؟! عجب! حالا مي فهمم چرا حضرت خضر نيومد، لابد سر راه داشته به مشکلات بقيه رسيدگي مي کرده، ديگه نوبت به من نرسيد :(