وبلاگ :
دختـري دَر راه آفتـاب
يادداشت :
چشمانم برايت خيس شد!
نظرات :
0
خصوصي ،
9
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
منم
جمله ي اول را نخوانده فهميدم از كه حرف مي زني، وقتي نحوه ي ترك كردن بچه هايش را خواندم و دوباره آن حالت خونسردش كه داشت اينها را تعريف مي كرد توي ذهنم تداعي شد، به هم ريختم، براي كودك غريبه اي كه مدت ها در انتظار مادرش بوده تا بازگردد، مادري كه هيچ گاه قصد بازگشت نداشته...
وقتي يادم افتاد به نگاه هايي كه ترجيح مي داد به زمين باشد تا به مادر و به چهره ي خونسردي كه از درد ميوه ها را له كرد، فهميدم چقدر درد بزرگي بوده...
ياد نگاه مادري افتادم كه حتي ذره اي مهر نداشت و آغوشي كه براي فرزندانش باز نشد...
" تسليت مي گويم" براي لحظه اي خنده ام گرفت؛ از بس كه اين چند روز به مرگ عزيزانم فكر كرده بودم! اين كه اگر بميريم چه مي شود! اما تنها صدم ثانيه اي زمان برد تا بفهمم كسي رفته كه بسيار دور و نزديك بوده! اصلاً به خواهرش فكر نكردم، به خودش فكر كردم، ياد آن روزي افتادم كه پدر همان گونه كه به جان تو مي افتاد به جان او افتاد و تا خورد زدش، همان صبحي كه بشقاب صبحانه را در سرش كوفت! پاي گاز، و كسي جلو نرفت...
سياتيك ناراحتم كرد، زمين گير شدن بيشتر، و خودكشي، شوكه...
بقيه اش مرور دردها بود...
قربانيان آدم هايي كه اسير ه و س هايشان هستند....
پاسخ
:(( :(( :((