آدم
بزرگا وقتي دارند بچه هاشون را تربيت مي كنند مستقيم يا غيرمستقيم يادشون
مي دند دروغ بگند(وقتي حرف هاي راستشون را باور نمي كنند) يادشون مي دند از
اعتمادهاشون سوءاستفاده كنند (وقتي زماني كه سوءاستفاده نمي شه باورشون
نمي شه و اصرار دارند كه سوءاستفاده شده!) يادشون مي دند كارهاي بد هم مي
شه كرد به شرط اين كه هدف تربيت باشه! (وقتي توي حكايت هاشون به بچه شون يه
چيز كثيف مي دند بخوره! چيزي كه حتي ذهن بچه هم نمي تونه اون را بپذيره!) و
...
و اين طوري ما بچه ها ياد مي گيريم نبايد اون قدرها هم بچه هاي خوب
و صاف و صادقي باشيم!!! بعد آدم بزرگ ها مي شينند براي هم درد و دل مي
كنند كه نمي دونم چرا بچه ام اين جوري شده!
آره مامان مرغ را از توي
سوپ حذف كرده بود، مثل خيلي مواد غذايي ديگه كه كم كم از توي غذاهامون حذف
شده بود و اين طوري طعم غذاهامون ديگه تغيير كرده بود...
ولي من مي
خوردم غذاهاش را، به نظرم هم اصلاً بدطعم نبود! دارم فكر مي كنم شايد علت
اين بوده كه از اولش همين غذاها را خوردم، اول لب و لباب نبود بعد عوض بشه!
![]()
ولي تو لب و لباب خورده بودي اين غذاها با مزاجت سازگار نبود
![]()
من هيچ وقت ياد نگرفتم از خواهر بزرگترم حمايت كنم...
يادته،
توي همون خونه ي خاله بود كه انگشت منم فلفلي كرد كه ديگه انگشت نخورم، اين قدر يواشكي انگشت خوردم و گريه كردم تا خوابم
برد...
زن دايي يادش داده بود اين طوري تربيتمون كنه!
دلم برات سوخت، دلم براي اون روزهامون تنگ شد، نه براي اون روزهامون، براي اون مظلوميت و صداقت و روراستي...
ديروز
همكارها دوباره داشتند مي گفتند كاش مي شد برگرديم به كودكي! اعصابم ريخت
به هم، گفتم نه، چرا بايد برگرديم به اون روزها و زدم بيرون، دارم فكر مي
كنم يعني همه شون كودكي خوبي داشتند؟