• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : غرور، صداقت، سادگي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 24 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2      
     
    من بانوشته هات بيش از50سال پياده روي ميکنم.باورت ميشه؟
    پاسخ

    مي فهمم، باورم ميشه ... ببخشيد اگر ياد تلخي ها مي ندازمتون
    + منم 

    خب سرتق بودي ديگه چرا چونه مي زني ( آيکن آدمي که مي خواد انتقام بگيره)

    خب به تو هم 7 ما شير ندند ديگه نمي خوري؛ تازه پستونک هم خوب نيست؛ عسل هاش را که مي خوردم خودش را نمي خوردم

    پاسخ

    =)) خدا بگم چيکارت نکنه، شما الان مياي خونه ديگه؟ درسته؟
    + عمه 
    اووووه من باتمام مغزاستخوانم فقر روچشيدم وخشونتي که توالان ازمادرت ميگي من تاکنون هم دارم ازمادرم ميبينم پس مي فهمم سرتقي يعني چي؟تومينويسي ماهم حق داريم حلاجي کنيم .منم خيلي سرتق بودممممممممممممممممممممممم.ازخشونت مادرحکايت هادارم واسه همين عمه هاپناهگاهم شدن .
    پاسخ

    باشه هر چي شما بگين، سرتق بودم :) !
    + روشنك 


    سلام

    آدم نمي تونه به مامانت بگه سنگدل

    چون واقعا اون شرايط براي خودش هم سخت بوده

    ولي واقعا يه کم... چي بگم.....

    ولي تو چقدر خوب بوديا.....

    پاسخ

    الهي آبجي روشنک، اين خوب بودن طعنه بود؟ الان بهم طعنه زدي؟ ;) شرايط مامان را اين جوري کرد ...
    سلام...حال مادرتو گرچه توواضح ننوشتي امابعنوان يک مادردرمانده ومستاصل درک ميکنم.اينکه هيچي توبساط نداري وبچتم بدليل بچگي همپاي تونيست ونميتونه موقعيتتو درک کنه.من بودم خفت ميکردم خيلي سرتق بودي.طفلک مامانت.خيلي عذاب کشيد.
    پاسخ

    عمه جان؟ شما هم خشونت؟ قرار بود براي من عمه ي مهربوني باشيد :((

    پست سگا کجا رفت؟؟؟؟

    منم همش سر غذا خوردن از بابام کتک مي خوردم، يه خط کش چوبي داشت که سر سفره با خودش مياورد، بسکه من بد غذا بودم و هيچ چيزيو عملاً دوست نداشتم و نمي خوردم الا برنج سفيد با تخم مرغ که خب از بس تخم مرغ خوردم زردي گرفتم!

    يادم مياد وقتي مثلاً آبگوشت داشتيم، روز عزاي من بود! اما راه در روشو ياد گرفته بودم، داداشم بعدازظهري بود و زودتر ناهار ميخورد و ميرفت مدرسه، منم الکي بهانه مي گرفتم که گرسنمه! با داداشم ناهار مي خوردم و يواشکي وقتي مامان حواسش نبود کل غذامو ميدادم داداشم بخوره.

    وقتي به خاطرات کودکي بر مي گردم پره از اين کتک خوردنا! به قول تو روش تربيتيشون هموني بوده که خودشون باهاش بزرگ شده بودند.

    اما فراموش نکن خواهر جان که درد اين کتکا هيچوقت موندگار نيست، حتي خاطراتشم خيلي آزار دهنده نيست. به قول يکي از دوستام: آدم تو خونه بابا مامان، کتک بخوره، ولي خونه شوهر نه! اونجا حتي يه سيلي هم يه عمري دردناک ميشه.

    آرزو مي کنم اگه الانا خونه همسر هستي يا در آينده خواهي رفت، از کتک و فقر و تحقير خبري نباشه، ولو خبري اندک

    پاسخ

    تو آرشيو روزنوشت. کلاً بقيه پستها را زود آرشيو مي کنم و ميرند تو لينک هاي کنار صفحه ي وب :) من تنها سه چيز را دوست نداشتم، کوکو سبزي، هويج پخته شده، و خورشت لپه يا همون قيمه، که البته به خاطر روش پخت آشپز بود :) سيمرغ اون موقع که اين کارهار ا کردي چند سالت بود؟ تو اين خاطره اي که تعريف کردم من هشت ساله ام. يه نکته ي جالب اينکه مادر من تو بچگيش اصلاً کتک نخورده، يعني پدربزرگ و مادربزگم اصلاً از تنبيه بدني استفاده نمي کردند و مادرم هم از اون دست بچه هايي که خيلي زياد مطيع و حرف گوش کن بوده، خيلي هم کمک حال مادربزرگم بوده. مادربزگ من زماني که مادرم 7 ساله بوده سکته ميکنه و زمين گير ميشه از اون به بعد مادرم خونه و زندگي را مي چرخونده، حالا داستان هاي مامان خيلي زيادند و من اصلاً قصد تعريف زندگي بقيه را ندارم اما مي خوام بگم نمي دونم مادرم از کجا تنبيه بدني را ياد گرفته بود!؟ نمي خوام خيلي ماورايي و شعاري حرف بزنم ولي اين روزها و کتک هاي مادرم بهترين روزهاي زندگيم بودند و ازشون پشيمون نيستم، اصلاً هم خاطراتش آزار دهنده نيست برام... حرفت کاملاً درسته، همونطور که چوب يک دوست با چوب دشمن تفاوت بسيار داره، کتک خونه ي بابا با خونه ي همسر هم خيلي فرق داره، اگر چه کتک کلاً غلطه ولي زندگي زناشويي که توش کتک وجود داشته باشه از بيخ و بن بايد برکنده بشه :)
    + ثريا 
    مامانت خيلي خشن با يه بچه رفتار ميکرد :(
    البته بنده خدا ديگه اعصابي براش نمونده بود :(
    راستي تو هم بچه بودي خيلي سرتق بودي هاااا! سه روز هيچي نخوردي (چطور طاقت آوردي؟ ) ولي آخرش به غذاي دلخواهت رسيدي :)
    پاسخ

    مامانم روشش اشتباه بود ولي حق داشت، من چون فقط دارم خاطرات خودم را تعريف مي کنم و به حد ضرورت از بقيه ميگم درک بقيه در لابلاي اين نوشته هاي ناقص يه کم سخت هست... جدي؟ به اين کار ميگند سرتقي؟ من فکر مي کردم به کسي که خود راي باشه و هر کاري دلش مي خواد را به هر قيمتي انجام بده مي گند سرتق! البته خب شايد اين کار منم به نوعي بشه سرتق، ولي يکي از ويژگي هاي شخصيتيم غرور داشتن بود و هست، اين کارم بر مي گرده به همون خصلتم، مامان به جاي اينکه من را توجيح کنه براي خوردن سوپ تهديد مي کرد و اين کارشون اشتباه بود. بچه ها تو اين سن خيلي از ابعاد شخصيتيشون داره شکل ميگيره و نبايد باهاشون رفتارهاي غلط داشته باشيم. مثلاً شکوندن غرور تو سني که غرور داره شکل ميگيره، و موارد ديگه اي از اين دست... که درک اين موارد در اون دوره بين والدين خيلي کم بود و مضاف بر اين مادر من در شرايط بدي هم قرار داشت. ضمن اينکه مامان به جاي اينکه تناسب مواد غذايي را رعايت کنه مي خواست از اين روش تربيتي استفاده کنه تا من اون غذا را بخورم، ولي درک نمي کرد من به طور غريزي نمي تونم با اون طعم غذا کنار بيام و بخورمش. مامان فکر مي کرد اگر اينجا کوتاه بياد مثلاً ما عادت مي کنيم که هميشه اونچه ما مي خوايم اجرا بشه و اين بعدها که ما بزرگتر شديم براش بشه دردسر، پس مي خواست همين موقع که کوچکتر هستيم ياد بگيريم مطيع باشيم
    + منم 
    آدم بزرگا وقتي دارند بچه هاشون را تربيت مي كنند مستقيم يا غيرمستقيم يادشون مي دند دروغ بگند(وقتي حرف هاي راستشون را باور نمي كنند) يادشون مي دند از اعتمادهاشون سوءاستفاده كنند (وقتي زماني كه سوءاستفاده نمي شه باورشون نمي شه و اصرار دارند كه سوءاستفاده شده!) يادشون مي دند كارهاي بد هم مي شه كرد به شرط اين كه هدف تربيت باشه! (وقتي توي حكايت هاشون به بچه شون يه چيز كثيف مي دند بخوره! چيزي كه حتي ذهن بچه هم نمي تونه اون را بپذيره!) و ...
    و اين طوري ما بچه ها ياد مي گيريم نبايد اون قدرها هم بچه هاي خوب و صاف و صادقي باشيم!!! بعد آدم بزرگ ها مي شينند براي هم درد و دل مي كنند كه نمي دونم چرا بچه ام اين جوري شده!

    آره مامان مرغ را از توي سوپ حذف كرده بود، مثل خيلي مواد غذايي ديگه كه كم كم از توي غذاهامون حذف شده بود و اين طوري طعم غذاهامون ديگه تغيير كرده بود...
    ولي من مي خوردم غذاهاش را، به نظرم هم اصلاً بدطعم نبود! دارم فكر مي كنم شايد علت اين بوده كه از اولش همين غذاها را خوردم، اول لب و لباب نبود بعد عوض بشه! ولي تو لب و لباب خورده بودي اين غذاها با مزاجت سازگار نبود

    من هيچ وقت ياد نگرفتم از خواهر بزرگترم حمايت كنم...

    يادته، توي همون خونه ي خاله بود كه انگشت منم فلفلي كرد كه ديگه انگشت نخورم، اين قدر يواشكي انگشت خوردم و گريه كردم تا خوابم برد...
    زن دايي يادش داده بود اين طوري تربيتمون كنه!

    دلم برات سوخت، دلم براي اون روزهامون تنگ شد، نه براي اون روزهامون، براي اون مظلوميت و صداقت و روراستي...
    ديروز همكارها دوباره داشتند مي گفتند كاش مي شد برگرديم به كودكي! اعصابم ريخت به هم، گفتم نه، چرا بايد برگرديم به اون روزها و زدم بيرون، دارم فكر مي كنم يعني همه شون كودكي خوبي داشتند؟
    پاسخ

    به تو هم لُب و لِباب دادند خودت نخوردي، مثلاً شير مادر چش بود که به هيچ ترفندي کسي نتونست بهت بده بخوري؟ يا شير خشک؟ يا پستونک؟ حتماً بايد انگشتت رو مي خوردي؟ :دي :دي :دي منم دوست ندارم روزهاي بچگي برگردند ولي اعصابم به هم نمي ريزه، تو هم اعصابت به هم نريزه، ارزش نداره :) اون موقع ني ني بودي، طبيعي بود که عقب بايستي و جلو نياي، بعدها ياد گرفتيم که بايد پشتيبان همديگه باشيم... آره آدم بزرگا خيلي چيزها به بچه هاشون ياد ميدند، وقتي قدرت مقاومتي بچه اشون رو درک نکنند و به بخواند از روش يک دستي زدن و دو دوستي تحويل گرفتن از دهن بچه بشنوند که تو مدرسه از کسي چيزي گرفته خورده، يادش ميدند از اعتماد سوء استفاده کنه و خيلي چيزهاي ديگه... آدم بزرگا خيلي چيزها به بچه ها ياد ميدند و صداقت و زلالي اونها را ازشون مي گيرند و بعد فکر مي کنند دوست ناباب بچه اشون رو اينطوري کرد...
    + نجفي 
    دلم كباب شد... :((
    قديمي ها زيادي بچه هاشون رو آزار و اذيت مي كردن... اين كه مادر بود اينطوري كرد با بچه مدرسه ايش، واي به حال اون عمه اي كه تو رو به عنوان برادر زاده اش داشت بزرگ ميكرد و كتك ميزد....
    خيلي بده ...
    كتك زدن ديگران مخصوصا بچه هاي بي گناه (و بدون حامي) واقعا ظلم بزرگيه... :((
    هر چند كه مادرت اون روزها توي شرايط سختي بوده...
    يه آدم كتك خور، معمولا كسي رو لازم داره كه حتي الكي هم كه شده ازش دفاع كنه....
    مظلوميت شما كم از مظلوميت بي بي زينب (س) نبوده.... :((
    خيلي زندگي تون پر تنش و سخت گذشته ...


    پاسخ

    از پيش بابا که اومده بوديم تا تقريباً حدود چهار سال روزهاي خيلي سختي براي مادرم بود. الان که خونه ي خاله هستيم کمتر از چند ماه از فوت پدربزرگ و شهادت دايي گذشته. مامان دنبال کارهاي زمين بود و زماني که جاهاي مختلف مثل کميته ي امداد و ... مراجعه مي کرد، خيلي اذيت مي شده، تحقير مي شده و از جانب فاميل خيلي زخم زبان مي شنيد، مادرم را به خاطر جدايي که اتفاق افتاده بود خيلي سرزنش مي کردند و همينطور براي موارد ديگه اي که هنوز تعريف نکردم اما درست از اولين لحظه هايي که ما به اصفهان اومديم اين ها وجود داشته و ما باهاش درگير بوديم. مامان قبلاً زندگي خيــــــــلي خوبي داشته و يک شبه رسيده به اينجا، هر کسي جاي مادرم مي بود کم مي آورد. ضمن اينکه روش تربيتي اون دوره ظاهراً تنبيه بدني بوده! اين فلفل تو دهن بچه ريختن را هم زندايي به مامان ياد داد... کلاً مامان تو زندگيش چند چيز را از زندايي ياد گرفت و اجرا کرد که غلط بود... موارد ديگه اي هم هست که کم کم در طول خاطرات مي گم....
     <      1   2