• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : غرور، صداقت، سادگي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 24 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    پست سگا کجا رفت؟؟؟؟

    منم همش سر غذا خوردن از بابام کتک مي خوردم، يه خط کش چوبي داشت که سر سفره با خودش مياورد، بسکه من بد غذا بودم و هيچ چيزيو عملاً دوست نداشتم و نمي خوردم الا برنج سفيد با تخم مرغ که خب از بس تخم مرغ خوردم زردي گرفتم!

    يادم مياد وقتي مثلاً آبگوشت داشتيم، روز عزاي من بود! اما راه در روشو ياد گرفته بودم، داداشم بعدازظهري بود و زودتر ناهار ميخورد و ميرفت مدرسه، منم الکي بهانه مي گرفتم که گرسنمه! با داداشم ناهار مي خوردم و يواشکي وقتي مامان حواسش نبود کل غذامو ميدادم داداشم بخوره.

    وقتي به خاطرات کودکي بر مي گردم پره از اين کتک خوردنا! به قول تو روش تربيتيشون هموني بوده که خودشون باهاش بزرگ شده بودند.

    اما فراموش نکن خواهر جان که درد اين کتکا هيچوقت موندگار نيست، حتي خاطراتشم خيلي آزار دهنده نيست. به قول يکي از دوستام: آدم تو خونه بابا مامان، کتک بخوره، ولي خونه شوهر نه! اونجا حتي يه سيلي هم يه عمري دردناک ميشه.

    آرزو مي کنم اگه الانا خونه همسر هستي يا در آينده خواهي رفت، از کتک و فقر و تحقير خبري نباشه، ولو خبري اندک

    پاسخ

    تو آرشيو روزنوشت. کلاً بقيه پستها را زود آرشيو مي کنم و ميرند تو لينک هاي کنار صفحه ي وب :) من تنها سه چيز را دوست نداشتم، کوکو سبزي، هويج پخته شده، و خورشت لپه يا همون قيمه، که البته به خاطر روش پخت آشپز بود :) سيمرغ اون موقع که اين کارهار ا کردي چند سالت بود؟ تو اين خاطره اي که تعريف کردم من هشت ساله ام. يه نکته ي جالب اينکه مادر من تو بچگيش اصلاً کتک نخورده، يعني پدربزرگ و مادربزگم اصلاً از تنبيه بدني استفاده نمي کردند و مادرم هم از اون دست بچه هايي که خيلي زياد مطيع و حرف گوش کن بوده، خيلي هم کمک حال مادربزرگم بوده. مادربزگ من زماني که مادرم 7 ساله بوده سکته ميکنه و زمين گير ميشه از اون به بعد مادرم خونه و زندگي را مي چرخونده، حالا داستان هاي مامان خيلي زيادند و من اصلاً قصد تعريف زندگي بقيه را ندارم اما مي خوام بگم نمي دونم مادرم از کجا تنبيه بدني را ياد گرفته بود!؟ نمي خوام خيلي ماورايي و شعاري حرف بزنم ولي اين روزها و کتک هاي مادرم بهترين روزهاي زندگيم بودند و ازشون پشيمون نيستم، اصلاً هم خاطراتش آزار دهنده نيست برام... حرفت کاملاً درسته، همونطور که چوب يک دوست با چوب دشمن تفاوت بسيار داره، کتک خونه ي بابا با خونه ي همسر هم خيلي فرق داره، اگر چه کتک کلاً غلطه ولي زندگي زناشويي که توش کتک وجود داشته باشه از بيخ و بن بايد برکنده بشه :)