• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : غرور، صداقت، سادگي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 24 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + نجفي 
    دلم كباب شد... :((
    قديمي ها زيادي بچه هاشون رو آزار و اذيت مي كردن... اين كه مادر بود اينطوري كرد با بچه مدرسه ايش، واي به حال اون عمه اي كه تو رو به عنوان برادر زاده اش داشت بزرگ ميكرد و كتك ميزد....
    خيلي بده ...
    كتك زدن ديگران مخصوصا بچه هاي بي گناه (و بدون حامي) واقعا ظلم بزرگيه... :((
    هر چند كه مادرت اون روزها توي شرايط سختي بوده...
    يه آدم كتك خور، معمولا كسي رو لازم داره كه حتي الكي هم كه شده ازش دفاع كنه....
    مظلوميت شما كم از مظلوميت بي بي زينب (س) نبوده.... :((
    خيلي زندگي تون پر تنش و سخت گذشته ...


    پاسخ

    از پيش بابا که اومده بوديم تا تقريباً حدود چهار سال روزهاي خيلي سختي براي مادرم بود. الان که خونه ي خاله هستيم کمتر از چند ماه از فوت پدربزرگ و شهادت دايي گذشته. مامان دنبال کارهاي زمين بود و زماني که جاهاي مختلف مثل کميته ي امداد و ... مراجعه مي کرد، خيلي اذيت مي شده، تحقير مي شده و از جانب فاميل خيلي زخم زبان مي شنيد، مادرم را به خاطر جدايي که اتفاق افتاده بود خيلي سرزنش مي کردند و همينطور براي موارد ديگه اي که هنوز تعريف نکردم اما درست از اولين لحظه هايي که ما به اصفهان اومديم اين ها وجود داشته و ما باهاش درگير بوديم. مامان قبلاً زندگي خيــــــــلي خوبي داشته و يک شبه رسيده به اينجا، هر کسي جاي مادرم مي بود کم مي آورد. ضمن اينکه روش تربيتي اون دوره ظاهراً تنبيه بدني بوده! اين فلفل تو دهن بچه ريختن را هم زندايي به مامان ياد داد... کلاً مامان تو زندگيش چند چيز را از زندايي ياد گرفت و اجرا کرد که غلط بود... موارد ديگه اي هم هست که کم کم در طول خاطرات مي گم....