• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : اين تو بميري از اون تو بميري ها نيست!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 19 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    مگه چند ساعت تو دستشويي بودي؟

    عجب هيشکي تو مدرسه نبود؟؟؟

    حتي باباي مدرسه؟

    منم يادم مياد يه بار تو کوه گم شدم، زير يک تخته سنگ خيلي خيلي بزرگ اتراق کرده بودم (تو دهمون) ولي من چون بالاي تخته سنگ وايساده بودم زيرشو نمي ديدم. فقط کمي دورتر الاغي که با خودمون آورده بوديم ايستاده بود. اونو مي ديدم و دلم قرص بود که خب بالاخره که بيان الاغو ببرن منو مي بينند. هرچي ام داد مي زدم اکو ميشد و مامان اينا نمي شنيدند. يه عالمه گل زنبق چيده بودم که از ترس و ناراحتي همه شونو انداختم. بعدا مامان که اومد کنار چشمه آب برداره منو ديد.

    آخيش راحت شدم، چه عذابيه گم شدن يه بچه ها، درکت مي کنم خواهر

    پاسخ

    سه ثانيه! :دي نچ نبود! حتي باباي مدرسه، انگار که خيلي براي رفتن عجله داشته سريع درهار ا بسته بود و ... در نظر داشته باشيد که من رفته بودم تا سر کوچه و برگشته بودم، وقتي هم برگشتم مدرسه هيچ دانش آموزي نبود، با اين که سريع برگشتم ولي ديگه باباي مدرسه درها را بسته بود و رفته بود، شايد بيرون کار داشته، مثلا عروسي دعوت بوده! الهي عزيزم، ميدونم، گم شدن خيلي ترس داره، منم خيلي گم شدم، حالا يکي از خاطرات گم شدنم را هم تعريف مي کنم :)