• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : مال ما، مال اونا؛ مال اونا، مال اونا، ست
  • نظرات : 0 خصوصي ، 56 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام.ميدوني صبح وقتي خوندم هيچ حرکتي نميتونستم داشته باشم چون ماهم يه همچين وضعيتي درموردتلويزيون داشتيم مابايد ميرفتيم خونه پدربزرگ تاکارتون ببينيم (خواهرام)منکه بزرگتربودم فقط براي مبصري باهاشون ميرفتم وايشون جلوي درخونه مي نشست ميگفت بريدخونه برگرديد تلويزيون خراب ميشه.بعدما با سري کج وکوله برميگشتيم.ياوسط نگاه کردنمون ازتوحياط ميومدزرت ميزدخاموش ميکرد.يادائم سرکوفتمون ميزدکه ازگشنگي لاغرومردني هستيد.من هميشه احيا ميشه ازخدابراش مغفرت ميخوام چون اون ظلمي نبودکه به مادرم وبعددرحق ماميکرد.
    پاسخ

    سلام عمه خانم، خوبين؟ درک مي کنم چي ميگيد... خودم هم گاهي يه مطلبي مي خونم اون لحظه نمي تونم حرفي بزنم... منم يه خاطره که نه ولي يه حرف هايي دارم شبيه به خاطره ي شما ... هميشه به اين فکر مي کنم که يعني در اين سير خاطره نويسي اون حرف ها را خواهم نوشت؟ نمي دونم :( آدم از اين دنيا رفته فقير دعا و بخشش هست، کار خوبي مي کنيد... ولي زهرا و مادرش پيرمرد و پيرزن 90 ساله نبودند، زن جواني که عقل و منطق و احساسش به خوبي و درستي کار مي کند و از سر اختيار آن افعال را مرتکب مي شود ... لايق بخشش و دعا نيست!