يادمه يكي از سرگرمي هاي بچه هاي دايي اين بود كه لب پاسيو(گلخونه) مي نشستند، بعد دست هاشون را مي گرفتند به لبه ي بيروني سكو و خودشون را از عقب خم مي كردند تو گلخونه، بعد با دست ها خوشون را مي كشوندند جلو به حالت عادي برمي گشتند و دوباره مي رفتند عقب؛ هميشه ديده بودمشون، يه روز زري قيافه گرفت و گفت تو نمي توني، منم امتحان كردم اولش يه ذره سخت بود ولي زود ياد گرفتم تازه بار اولي بود كه داشتم خم مي شدم كه دعوا شروع شد! و نشستن لب پاسيو قدغن!
يادمه شعر بهار را خيلي دوست داشتم، زنبوره ويز ويز مي كنه خرسه را بيدار مي كنه، خرسه مي ره كار مي كنه، عسل ها را بار مي كنه ... يا يه چيزي توي همين مايه ها، همه ي شور و شوق و هيجان بچگيم همون چند ثانيه بود که شعرهام را مي خوندم، و هر وقت مي خوندمش، دعوا ميشد! زندايي از صداي شعرخواني يه دختر بچه ي چهارساله سر درد مي گرفت! يادمه يه روز شعر خوندن قدغن شد!