• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : مال ما، مال اونا؛ مال اونا، مال اونا، ست
  • نظرات : 0 خصوصي ، 56 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + منم 

    يادمه يكي از سرگرمي هاي بچه هاي دايي اين بود كه لب پاسيو(گلخونه) مي نشستند، بعد دست هاشون را مي گرفتند به لبه ي بيروني سكو و خودشون را از عقب خم مي كردند تو گلخونه، بعد با دست ها خوشون را مي كشوندند جلو به حالت عادي برمي گشتند و دوباره مي رفتند عقب؛ هميشه ديده بودمشون، يه روز زري قيافه گرفت و گفت تو نمي توني، منم امتحان كردم اولش يه ذره سخت بود ولي زود ياد گرفتم تازه بار اولي بود كه داشتم خم مي شدم كه دعوا شروع شد! و نشستن لب پاسيو قدغن!

    يادمه شعر بهار را خيلي دوست داشتم، زنبوره ويز ويز مي كنه خرسه را بيدار مي كنه، خرسه مي ره كار مي كنه، عسل ها را بار مي كنه ... يا يه چيزي توي همين مايه ها، همه ي شور و شوق و هيجان بچگيم همون چند ثانيه بود که شعرهام را مي خوندم، و هر وقت مي خوندمش، دعوا ميشد! زندايي از صداي شعرخواني يه دختر بچه ي چهارساله سر درد مي گرفت! يادمه يه روز شعر خوندن قدغن شد!

    پاسخ

    خدا را شکر که ديوار گلخونه يا همون پاسيو سنگي بود و شيشه اي نبود! يادته هر وقت تو سالن مي نشستيم زهرا ميومد مي گفت بلند شين من مي خوام اينجا بشينم! يا مثلا مي رفتيم تو سالن زري مي گفت برا چي اومدين تو سالن موکت هاي ما خراب مي شند! (خدا را شکر که تو خونه ي بابامون روي کمتر از فرش راه نرفته بوديم) ... آره اين شعر را هم يادمه که مي خوندي و همه دوست داشتند. هر وقت مهمون ميومد صدات مي کردند و مي گفتند شعر بخوني :) راستي شعر زمستوني که مي خوندي چي بود؟ يادم نيومد... زمستون زمستون، فصل تگرگ و بارون ... بقيه اش يادم نمياد :)