يادمه وقتي قرار بود برم مهد، يه كيف قهوه اي از همون هايي كه يه چفت بزرگ فلزي جلوش داشت، دادند بهم، نو نبود؛ از كيف هاي بچه هاي دايي بود، ولي چند روز بعد پشيمون شدند عوضش كردند! كيف را از من گرفتند دادند به زري، يه كيف كهنه تر دادند دست من!!!
يادمه روزي كه خيس از مهد اومديم بعد زن دايي دعوا راه انداخت سر اينکه خيس بوديم! و اينکه تو لباسها را آب کشيده بودي و گفت که تو حمام را نجس کردي! و مامان وقتي اومد کل حمام را آبکشي کرد! آخه آب بارون نجسه؟ خدا را شکر که اول هفته بود و لباسهامون تميز بودند و خودمون تازه حمام رفته بوديم و ...
يادمه وقتي زن دايي توي آشپزخونه بود نبايد مي رفتيم آشپزخونه، چون تو دست و پاش بوديم! مثلاً وقتي داشت غذا مي پخت اين وسط ها يه لحظه هم مي يومد سراغ ظرف شويي ما نبايد اون موقع آشغال سر مداد تراشيده امون رو بندازيم توي سطل زباله!
يادمه همه ي بچه ها تو بن بست داشتند لي لي بازي مي كردند، منم داشتم نگاه مي كردم، نمي دونم چي به مامان گفته بودند كه اومد گفت: مگه نگفتم تو كوچه بازي نكنيد؟ گفتم: ولي همه دارند بازي مي كنند... گفت باشه، شما نبايد بازي كنيد، بريد تو خونه