• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : مال ما، مال اونا؛ مال اونا، مال اونا، ست
  • نظرات : 0 خصوصي ، 56 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + منم 

    يادمه وقتي قرار بود برم مهد، يه كيف قهوه اي از همون هايي كه يه چفت بزرگ فلزي جلوش داشت، دادند بهم، نو نبود؛ از كيف هاي بچه هاي دايي بود، ولي چند روز بعد پشيمون شدند عوضش كردند! كيف را از من گرفتند دادند به زري، يه كيف كهنه تر دادند دست من!!!

    يادمه روزي كه خيس از مهد اومديم بعد زن دايي دعوا راه انداخت سر اينکه خيس بوديم! و اينکه تو لباسها را آب کشيده بودي و گفت که تو حمام را نجس کردي! و مامان وقتي اومد کل حمام را آبکشي کرد! آخه آب بارون نجسه؟ خدا را شکر که اول هفته بود و لباسهامون تميز بودند و خودمون تازه حمام رفته بوديم و ...

    يادمه وقتي زن دايي توي آشپزخونه بود نبايد مي رفتيم آشپزخونه، چون تو دست و پاش بوديم! مثلاً وقتي داشت غذا مي پخت اين وسط ها يه لحظه هم مي يومد سراغ ظرف شويي ما نبايد اون موقع آشغال سر مداد تراشيده امون رو بندازيم توي سطل زباله!

    يادمه همه ي بچه ها تو بن بست داشتند لي لي بازي مي كردند، منم داشتم نگاه مي كردم، نمي دونم چي به مامان گفته بودند كه اومد گفت: مگه نگفتم تو كوچه بازي نكنيد؟ گفتم: ولي همه دارند بازي مي كنند... گفت باشه، شما نبايد بازي كنيد، بريد تو خونه


    پاسخ

    چقدر چيز يادته آبجي جان، همه ي چيزهايي که تعريف کردي يادم اند... دوست داشتم تو اين پست بنويسم که خواب بودي و دايي از تهران اومده بود و چون خيلي دوستت داشت تلاش کرد بيدارت کنه تا باهات بازي کنه و تو بيدار نشدي... بعد دستت رو گرفت بلندت کرد و الکي گفت برو فلان چيزو بيار که بيدار بشي، تو هم همينطوري که داشتي راه ميرفتي خواب بودي! يعني تو خواب راه رفتي و يه چيزي را الکي برداشتي آوردي دادي به دايي و دوباره رفتي تو رختخوابت خوابيدي :) اين قدر مبادي آداب بوديم و اين قدر رسمي و شيک حرف ميزديم که بزرگتر ها دوستمون داشتند و همين مسئله حسادت زندايي را تشديد مي کرد و نهايت تلاشش را کرد که ما را از چشم بقيه بندازه و در اين بين چون تو بچه تر بودي و تپل و بامزه خيلي دوستت داشتند... دلم ميخواست يه چيز ديگه را هم بنويسم: همين که يه بار با دايي (باباي دختر دايي ها) بازي کرديم بعد زندايي دعوا راه انداخت که: آره ديگه بچه هاي من که بابا ندارند، بچه هاي تو اينا هستند! بايدم باهاشون بازي کني! ... نشد که تو پستم بنويسم اينها را ... زياد مي شد و از حوصله ي دوستان شايد خارج ... ولي يادم اند... يه فحشي هم بود که اون روزها همه به ما دو تا مي دادند؟ يادته؟ اونم ميخواستم بنويسم نشد ... تو يکي دو پست آينده مي نويسمش ...