• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : نزن، ديگه گريه نمي کنم
  • نظرات : 0 خصوصي ، 40 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام ف الف عزيزم.مادراون لحظه تراکتک نميزداون درخيال خودش داشت خودشوميزديک خودزني خيالي...من يک مادرم وميفهمم که اون لحظه مادرت دراوج بي پناهي تنهامرهم دلش که توباشي هم دائما درحال ايجادتنش برايش بودي(شيطنت ناخوداگاه بچه گانه)کاراي توبراي يک زندگي نرمال اصلا بدوزشت نبوداماغوغاي دل مادرت ياراي تحمل نيش رانداشت.وگرنه جگرگوشه شونميزد.باورکن اين سطور رابااشک مينويسم چون مامان منم هروقت شوهروقوم شهرناراحتش ميکردندباکمترين حرکت من عصبي ميشدوبادسته جاروبهرکجاي بدنم ميرسيدميزدتخم چشمام يا دست وپايم.
    پاسخ

    سلام عمه خانم، مادرم را خيلي زياد درک مي کنم، و با حرف هاتون موافقم. از اونچه براتون اتفاق افتاده متاسفم و باز متاسفم که شما را ياد خاطرات تلخ انداختم. از همراهي تون ممنونم... حضورتون شادم مي کنه :)