• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : دايي شهيد ميشه، من بلوچ!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 41 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3      
     
    سلام. تا ديدم اومدم رسما دعوت کنم! ما دوست نداريم کسي دوستي با مارو بخواد ما ما پيش دستي نکنيم!
    پاسخ

    سلام. بزرگواريد... لطف کرديد خواهر، الان خسته ام، ايشالا فردا خدمت مي رسم، در باب کامنتي که اونجا گذاشته بوديد باهاتون حرف دارم :)
    + نجفي 
    خاطره تلخي بود.... :(
    توي دوران بچه گي همه بچه ها دنبال كنف كردن و مسخره كردن همديگه بودند....
    احساس ميكنم بچه هاي امروزي جور ديگه اي هستند...
    نميدونم.... شايدم من توي دنياي اونها نيستم كه بفهمم.

    پاسخ

    سلام. شايد ...
    اون نکتهء سازندگي هم در مورد همه صدق نميکنه
    موفق باشي دختر خوب
    پاسخ

    شايد، ولي اگر به جا استفاده بشه، صادقِ، نيست؟ سلامت باشيد خواهرم
    خدا بيامرزه داييتون رو روحش شاد
    دايي منم شهيد شده اما لزومي نداشت شما تو تون سن سياه به تن کنيد.کاش خواهرتونم طومارشو مينوشت سبک ميشد.راستي شما با خواهرتون چقدر رسمي حرف ميزنيد.شايدم به نظر من اينجوريه
    پاسخ

    راهشون پر رهرو انشاء الله، چي بگم؟ کاش... ولي ننوشتند :) ادبيات من همين جوريه :) بقيه هم ميگند... يه خاطره هم از اين موضوع دارم اگه يادم نرفت مي نويسمش :)

    سلام خواهر خوبم...خدا رحمت کنه دايي بزرگوارتونو..

    قصه زندگيت با وجود اين که با يه غم تلخ عجين شده ولي خوندنش شيرينه و شايد اين توانايي قلم شماست که خواننده رو اينجوري دنبال خودش ميکشه...خيلي بامزه اند کنجکاوي هات با وجود دردسراي دنبالشون

    پاسخ

    خدا رحمت کند همه ي رفتگان خاک را، و انشاء الله راه شهدا پر رهرو باشه... چي بگم؟ قلم من که توانا نيست، شايد دکمه هاي کيبوردند که توانمندند :) خوشحال ميشم که سر مي زنيد، ديگه کنجکاوي و بازيگوشيهاي بچه ها تو اين سن اغلب بامزه اند، اما چيزي که هست اينه که بلا اجازه نمي داد من کنجکاوي نشون بدم، قبل از نشون دادن کنجکاوي يه بلا سرم مي يومد و تمام! :دي
    يا رب
    سلام
    خدا رحمتشون کنه، همسر خاله من هم در کربلاي 5 شهيد شد. چقدر شيطون بوديد:) البته بچه ها همه اينطور هستند. يادمه يک بار ابرو ها و مژه م رو کوتاه کردم:)) از شيطوني هاي دوران کودکي من:دي
    پاسخ

    سلام، خوشا به سعادت همه ي شهدا، واقعاً؟ ابرو و مژه؟ اونوقت به من بيچاره ميگين شيطون؟ من حتي موهام را هم هيچ وقت نچيدم! من از ناراحتي پاي حجله ايستاده بودم، و سيم لخت مهتابي خيلي جلو بود، براي همين دست من باهاش برخورد کرد ... در واقع اشتباه از بزرگترها بود نه از شيطنت من :(
    روح دايي عزيزت شادومحشوربا اوليا خدا انشالله.
    پاسخ

    ممنون و آمين
    + کزت بانو 
    خدا قرين رحمتش کنه دايي مهرربونتون را .واقعا بچگي چقدر دنياش پيچيه است و از درک بزرگترها دور !
    پاسخ

    سلام خواهر، آمين، روحش شاد، اميدورام ادامه دهنده ي راهش باشم ... چرا دنياي بچگي پيچيده اس؟ به نظرم خيلي پيچيده نيست، و خيلي دور از درک هم نيست، بعضي از بزرگتر ها نمي خواند درک کنند! قبول داريد؟
    سلام
    چه خوب به ياد داريد و چقدر کنجکاو بوديد. ما اينقدر کنجکاو و زرنگ نبوديم و هيچيک از خاطرات کودکي را دقيق به ياد ندارم. مرحبا
    نکته سازندگي به کدام قسمت بر مي گشت؟
    پاسخ

    سلام، تقريباً تمام گذشته ام با جزئيات تو ذهنم هست، همين الان هم دير فراموش مي کنم... دير هم به دل مي گيرم... فکر کنم شما هم اگر دست به قلم شويد براي نوشتن يکي از خاطراتتون بتونيد با جزئيات بنويسيد، تا تصميم به نوشتن نداريم فکر ميکنيم جزئيات را در ذهن نداريم :) نکته هاي سازندگي به خاطرات مربوط نيستند :)
    + من 
    سلام
    خيلي درده، درد داره...
    مي دوني چي؟ اين که اين بچه ها، حالا نمي گم بچه هاي دايي ولي حتي همون ها هم، لحظه اي بعد اين غم را فراموش مي کنند و تو دنياي بچگي مي رند براي ماست و شکر! خوردن!
    فقط ياد گرفتند يا انتخاب کردند که مثلاً دردهاشون را با تخريب ديگري نشون بدند...

    خيــــــــــــــلي حرف دارم، يه طومار ولي اين قدر سخت و سنگين اند که نمي تونم بنويسم شون...

    راستي ماست و شکر چه مزه ايه؟
    پاسخ

    سلام، از بچه ها کسي درد نداشت! به جز دختر بزرگ دايي شهيد که خيلي بي قرار بود و دختر دومش که در سکوت به سر مي برد. پسر بزرگش هم بيشتر ژست ارشدي داشت تا غم! اي کاش حرف هاتون رو مي نوشتيد، بنويسيد اين طومارتون رو ... نمي دونم، يادمه اون روز منم يه پياله ماست و شکر خوردم ولي الان طعمش تو ذهنم نيست
    + من 
    اووووووووووول
    پاسخ

    آفرين بر شما :)
     <      1   2   3