وبلاگ :
دختـري دَر راه آفتـاب
يادداشت :
دايي شهيد ميشه، من بلوچ!
نظرات :
0
خصوصي ،
41
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
من
سلام
خيلي درده، درد داره...
مي دوني چي؟ اين که اين بچه ها، حالا نمي گم بچه هاي دايي ولي حتي همون ها هم، لحظه اي بعد اين غم را فراموش مي کنند و تو دنياي بچگي مي رند براي ماست و شکر! خوردن!
فقط ياد گرفتند يا انتخاب کردند که مثلاً دردهاشون را با تخريب ديگري نشون بدند...
خيــــــــــــــلي حرف دارم، يه طومار ولي اين قدر سخت و سنگين اند که نمي تونم بنويسم شون...
راستي ماست و شکر چه مزه ايه؟
پاسخ
سلام، از بچه ها کسي درد نداشت! به جز دختر بزرگ دايي شهيد که خيلي بي قرار بود و دختر دومش که در سکوت به سر مي برد. پسر بزرگش هم بيشتر ژست ارشدي داشت تا غم! اي کاش حرف هاتون رو مي نوشتيد، بنويسيد اين طومارتون رو ... نمي دونم، يادمه اون روز منم يه پياله ماست و شکر خوردم ولي الان طعمش تو ذهنم نيست