• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : اولين سايه هاي بي پدري
  • نظرات : 0 خصوصي ، 21 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     
    مداد لاي انگشت ،خط کش روي انگشتها ،نخ سياه توي سوراخ گوش ...چقدر همه اينها اشنان
    انگار همه ما دهه شصتي ها خاطراتمون مشترکن.
    راستي چرا انقدر داييت سخت گير بود ؟مادرت اعتراض نميکرد؟:(
    پاسخ

    بعله، تقريبا اينا خاطرات مشترکي هستند بين بچه هاي اين دهه. شيوه ي تربيتي اون زمان اين طوري بود :) چي بگم خواهر؟ نه مامان نه اعتراض مي کرد، نه صداي اعتراضش به جايي مي رسيد!
    سلام.با خوندن اين خاطره ياد خودم افتادم.
    البته با اين تفاوت که من تو نوشتن دقت نميکردم و از مامانم کتک خوردم و داييم اومد نجاتم داد و آروم راهنماييم کرد.گوشواره هاي منم به شکل يه گل پنج برگ بود با يه نگين فيروزه.
    اين خاطره با وجود تلخ بودنش شيرين بود.
    موفق باشي
    پاسخ

    سلام خواهر سعاد، بله تلخِ شيرين داشت اين پست
    يا رب
    قهر کنيم اما از هم رو برنگردونيم...عالي****
    دايي تون نامهربون بوده؟
    ولي خب خاله ها مهربون تر از دايي هستند
    حداقل براي من که اينطور بوده

    پاسخ

    دايي بچه دوست بود و خصوصا دختر بچه ... خيلي باهامون بازي مي کرد، اما روش هاي تربيتيش بد بود، با اين حال چون باهامون بازي مي کرد خيــــــــلي دوستش داشتيم
    + زينب دوران 
    باز هم سلام.آمدم آدرس بگذارم برايتان البته تا قبل از شروع سال تحصيلي حوزه فرصت دارم هر از گاهي در ياهو هم باشم اگر قابل مي دانيد.راستي يه چيزي يادم اومد خواهري. ميگم شما باز وضعت در يک مورد از من بهتر بود يادمه 5 يا 6 ساله بودم خيلي ريز و ضعيف بودم مادرم بخاطر وسواسش مجبورم ميکرد از طبقه سوم خانه قديمي و بزرگمان تا حياط بزرگ خانه را جارو کنم و بشورم واي به اون روزي که يه آشغال کوچيک پيدا مي کرد چنان کتکهايي مي خوردم تاريخي.جايتان بس خالي . الان که خودم به دستاي کوچولوي دختر 7 ساله ام نگاه مي کنم پيش خودم مي گم مامان آخه چطوري دلت مي اومد.راستي خواهر چطور دلشان مي آمد...؟!
    پاسخ

    عليکم سلام، ممنون که قابل دونسته آي دي گذاشتيد. وبلاگ نداريد؟ دوست داشتم وبلاگتون بيام... چي بگم خواهر؟ بهتر که سکوت کنم ... ديدگاهشون فرق داشت ولي قلبشون مهربون بود، فکر کنم!
    + گل بانو 
    من هميشه گوشواره هاي بلند دوست داشتم. كوچولو كه بودم گوشوازه هام يك برگ گل بود اما دوستش نداشتم. بعدا مامانم يكي برام گرفت دو تا حلقه تو هم داشت و بلند بود. الان هم همينطورم عاشق گوشواره بلند و آويزم.
    مايه ضرب المثلي داريم كه ميگه: وقتي عروسي مادرشوهر نداره همه اهل محل مادرشوهرش ميشن! حالا شما هم به جاي پدر يه دايي سختگير ميخواست برات پدري كنه

    پاسخ

    گوشواره هاي منم نخ بود! :دي منم گوشواره ي بلند دوست دارم، گوشواره اي که ريز صدايي هم داشته باشه و صداش گوش نواز باشه :) ضرب المثل خوبي ست ...
    سلام هم توشيطون بودي
    هم داييت نبايد اينجوري باهات رفتارميکرده دوباره بر ميگردم به پست امروزم چرا انقدر تفاوت حتي تورفتار اعضاي خاتواده قديم و جديد چرا ؟گشواره هاتو ازت گرفتن من هيچ وقت گوشواره هام وازم نگرفتن هميشه هم باهش رفتم مدرسه کل مسير مدرسه رو پياداه هم ميرفتم گفتم پياده من از جايي رد ميشدم در زمان دبستان که يه چهارراه خطرناک داشت چهارراهه معروف بود به تصادفات شديد ولي منو دوستام بايد اينجا رو رد مي شديم حالا بچه ها يه راه نزديک با سرويس ميرن
    پاسخ

    در مورد مدرسه و مسيرش بيشتر حرف مي زنم، مدرسه ي کنونيم هم تا خونه مسيرش نزديک نبود، تقريبا مسير طولاني را پياده طي مي کردم تا خونه، و از دو خيابون هم بايد رد مي شدم.... شيطون :) اوهوم شيطون بودم!
    سلام.اين ايام منو ازيادت نبري...محتاجم بدعا
    پاسخ

    سلام عمه خانوم، جاجت روا باشيد. دعاگو هستم
    + زينب دوران 
    سلام خواهر. من گوشواره هامو يادمه .توي قرعه کشي بانک برنده شدم بابام برام يک جفت گوشواره خريد که يه آويز کوچولو داشت . مادرم وسواس داشت توي حمام جوري سرم رو بين دستاش محکم مي گرفت و مي فشرد و مي شست که هنوز هم اونهمه درد و کف رو يادمه يه روز تو اون فشارها نفهميدم چه طوري يک لنگه اش از گوشم در آمد و در راه آب حمام افتاد. چقدر به خاطرش کتک خوردم من که کاري نکرده بودم...
    پاسخ

    سلام خواهر زينب، خوبيد؟ اي کاش ازتون آدرس داشتم ... حمام ... هيع! در لابلاي خاطرات ازش حرف مي زنم... الهي، عزيزم ... نميدونم چرا روزگار ما اين جوري بود! بچه هاي الان رو ديديد؟ مقصرند و هيچ هم نمي شنوند؟
    سلام.. نه اصلاً منظورم اين نيست که عمداً کاري مي کردي که بزرگتر ها خوششون نمي اومد. اين دوييدن ها و خستگي از انجام تکاليف و ... تو همه بوده.. با رفتار هاي افراطي دايي تونم خيلي مخالفم و از نظر من کاملاً ظالمانه بوده.. از انصاف به دوره که جلوي چشماي يه مادر بچه شو کتک بزنند، اون هم يه زن دلشکسته و تنها... اون هم بچه اي که با وجود داشتن پدر و مادر به ناروا ظلم ديده و يتيمي کشيده..ببخش که از اين واژه استفاده کردم..
    منظورم فکر شيرين و بچگانه اي هست که داشتي.. اين که قد انتقامتو به اندازه عصبانيتت بزرگتر مي کردي... درسته که دوباره تو دردسر افتادي ولي خوب حالشونو گرفتي..

    پاسخ

    سلام خواهر نرجس، خوبين؟ تا حدود زيادي منظورتونو متوجه شدم اما جهت احتياط توضيح هم دادم D: تو يکي از پست هام در مورد اين رفتارها با هم حرف ميزنيم. علت و انگيزه و خوب و بد بودنش ... :)
    سلام خواهر جونم
    اين که خواهرت اينجاست بهم يه حس خوب ميده... يه خوشبختي نرم و لطيف زير پوست اين زندگي هست با همه سختي هاش.. به خاطر مادرت، خواهرت و ... و اين که هنوز همو دارين..
    شيطونيات واقعاً شيرينند.. خوب بلد بودي حرص بديا
    التماس دعا خواهر گلم
    پاسخ

    سلام، ممنون، همينطوره ... واقعا؟ به نظرت حرص مي دادم؟ به نظرم براي کودکانه هام تنبيه مي شدم، نه براي حرص دادن ... چيزي که بزرگترها درک نکردند.... البته به جز انتقام :دي البته همون انتقام هم نوعي کودکي بود. خيلي از بچه ها رو ديوار نقاشي مي کشند بدون اينکه قصدشون انتقام باشه
    + من 
    گوشواره هاي منو يادته، يه نگين فيروزه، بعد يه سکه با طرح يه خانم، يه چيزي شبيه اينهايي که حالا بهش مي گند اليزابت!
    براي اينکه تو گوشواره هات را در نمي آوردي مامان اومد سراغ من گفت تو گوشواره هات را دربيار تا خواهرتم در بياره؛ منم حرف گوش کن! هنوزم دوستشون دارم، قشنگ بودند

    بدم مي ياد از اين عادت مدارس، تازه شم هيچ کس حرف شون را گوش نمي داد الا مامان ما!

    به جز ندو و دستمال سفره بقيه ي خاطرات را به وضوح يادمه، ماماني که نوشته بودي را، اومدم رو دفترت را نگاه کردم ببينم مامان را چطوري مي نويسند...
    پاسخ

    عزيزم، چقدر اين کامنت دلنشين بود برام :) الان قيافه ي همون روزهات تو ذهنمه :) چقدر ناز بودي همه دوستت داشتند ... اوهوم گوشواره هات يادمند، نگين فيروزه اش يادم رفته بود الان يادم اومد. تو خودت خود اليزابت بودي آبجي :دي اوهوم اوهوم آبجي حرف گوش کن! دقيقاً قانون مدار ترين مامان دنيا مامان ما بود، يادته؟! اوهوم... يادته؟ همه امون تو اتاقي که تخت آقاجون بود نشسته بوديم، يادته خط هاي آخر صفحه بودم ... :(
    سلام عليکم
    بايد دايي يک گوشواره جديد مي خريدند، خريدند؟
    توفيق نشد که ادامه پست را با دقت بخوانم. شايد اگر خاطرات زيبا و شيرين با تعداد کمتري بيان شود بهتر باشد.
    نکته سازنده اي بود
    پاسخ

    سلام آقاي هاتفي، خير نخريدند! من به تعميرش هم دلخوش بودم که انجام نشد! همين اندازه که کليک رنجه فرموديد و تشريف آورديد ممنونم، ببخشيد که وسع ما در پذيرايي به اندازه ي شما نيست و مطالبمون آموزنده و مفيد همچون وب شما نيست :) پيشنهاد خوبيه، ممنون که مطرح کرديد سعي مي کنم در ذهن داشته باشم. لطف داريد شما... ممنون
    کاش برام ادامه اون آقاي خواستگار را مينوشتيد ؛ خيلي تو حسرت باقيش موندم!
    براي اين پستتون هيچ حرفي نميتونم بزنم! اميدوارم اينروزهاي باراني تموم شده باشه
    پاسخ

    سلام کزت بانو، خوبين؟ تقريبا همش اومده بود. اون قسمتي که نيومده بود گفته بودم، که چون اونا خيلي داشتند اصرار ميکردند، خواهرم به تته پته افتاد، و چون ما تو تلفن شباهت صدا داريم، خودم گوشي را گرفتم و از خجالت آقاي دکتر دراومدم! هر چي اصرار کرد که ما منتظر ميشيم شما بياين، ما گفتيم راهمون دوره نميشه بيايم، تشريف ببريد خودمون بهتون اطلاع ميديم و اين چنين شد که اون بندگان خدا رفتند که رفتند که رفتند ... چرا برا اين پستم هيچي نداري بگي؟ اصلا گوشواره هاي خودت چه شکلي بود؟ يادته؟ :دي منم اميدوارم ! ممنون از مهربونيت :)

    پاسخ

    سلام سحر بانوي گرامي، امشب افطاري چي داريم؟ :) ممنون که سر ميزني
    + نجفي 
    خــــيلي زيبا بچه گي تون يادتونه و تعريف ميكنيد....
    مخصوصاً نكته به نكته و واو به واو نوشتن مار و مان (مامان) ....!
    از اين انتقام گرفتنه ميشه فهميد بچه ها هم معني عدالت رو توي هفت سالگي مي فهمن.... (نكته روانشناسي بچه ها)
    فقط بايد باهاشون درست و منطقي و عادلانه رفتار بشه تا درست تربيت بشن...
    منم يه لج بازي هايي از دوران بچگي (اونم خيلي كم) يادمه
    نكته هاي سازندگي رو در انتها هميشه بنويسيد. خيلي آموزنده است
    پاسخ

    بله خب وقتي مداد لاي انگشت هات بگذارند و اشتباه کودکانه ات را لجبازي تعبير کنند، شما هم هيچ وقت هيچ چيز را فراموش نميکني و با تمام جزئيات يادتون مي مونه. بله بچه ها خيلي چيزها را مي فهمند، من هنوز هفت ساله نشده بودم، شش سال و خورده اي سن داشتم، زودتر رفتم مدرسه. آفرين، رفتاري درست، منطقي و عادلانه ... ولي من لجبازي نداشتم، هر آنچه اتفاق مي افتاد از سر فراموشي بود، از سر کودکي، نبايد دويد، مامان دو تا ما داره و ... فقط يک فراموشي ساده. من اون روزها اصلا نمي دونستم لجبازي يعني چي، بزرگترها خودشون به من لجبازي را آموختند، چند سال ديگه لجبازي هايي هم داشتم :) چشم مي نويسم، اينا نکته هايي هستند که از نظر من سازنده اند، اگر بلدشون باشيم و رعايتشون کنيم ...
       1   2      >