• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : اولين سايه هاي بي پدري
  • نظرات : 0 خصوصي ، 21 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + من 
    گوشواره هاي منو يادته، يه نگين فيروزه، بعد يه سکه با طرح يه خانم، يه چيزي شبيه اينهايي که حالا بهش مي گند اليزابت!
    براي اينکه تو گوشواره هات را در نمي آوردي مامان اومد سراغ من گفت تو گوشواره هات را دربيار تا خواهرتم در بياره؛ منم حرف گوش کن! هنوزم دوستشون دارم، قشنگ بودند

    بدم مي ياد از اين عادت مدارس، تازه شم هيچ کس حرف شون را گوش نمي داد الا مامان ما!

    به جز ندو و دستمال سفره بقيه ي خاطرات را به وضوح يادمه، ماماني که نوشته بودي را، اومدم رو دفترت را نگاه کردم ببينم مامان را چطوري مي نويسند...
    پاسخ

    عزيزم، چقدر اين کامنت دلنشين بود برام :) الان قيافه ي همون روزهات تو ذهنمه :) چقدر ناز بودي همه دوستت داشتند ... اوهوم گوشواره هات يادمند، نگين فيروزه اش يادم رفته بود الان يادم اومد. تو خودت خود اليزابت بودي آبجي :دي اوهوم اوهوم آبجي حرف گوش کن! دقيقاً قانون مدار ترين مامان دنيا مامان ما بود، يادته؟! اوهوم... يادته؟ همه امون تو اتاقي که تخت آقاجون بود نشسته بوديم، يادته خط هاي آخر صفحه بودم ... :(