سلام.با ارزوي قبولي طاعات .التماس دعا
شاعر : وحيد قاسمي
رادمردي مهربان با دست هاي پينه دار
در ميان کوچه هاي شهر غربت رهسپار
کيسه هاي نان و خرما روي دوش خسته اش
کيست اين مرد غريبه ، با لباسي وصله دار؟
کهکشان ها شاهد غم هاي بي اندازه اش
ماه مي گريد برايش چون دل ابر بهار
نيمه شب ها لابه لاي نخل ها گم ميشود
چاه مي داند دليل گريه هاي ذوالفقار
در کنار چاه هرشب ايستاده جبرئيل
تا تکاند از سر دوش علي گرد و غبار
چند سالي هست بعد ماجراي فاطمه
لرزشي افتاده بر آن شانه هاي استوار
قامت سرو بلندش در هلال افتاده است
زير بار رنج هاي تلخ و سخت روزگار
جاي رد ريسمان هاي زمخت فتنه ها
سال ها مانده است بر دست کريمش يادگار